مقدمه شاهکارهای جوجه3

خب تا اونجا رسیدیم که سه شنبه من و "الی" رفتیم خیابون گردی و خسته برگشتیم. خیر هم بود. من همون لباس حریر 15 تومنی رو خریدم که مثلا تو خونه و وقتی جوجه هست  بپوشم که البته بعد قسمت شد و به درد یک مراسم عقد خورد که قبلا گفتم. از این لحاظ خیابون گردی مفیدی بود.

خلاصه ما خسته  برگشتیم و مهمون یخچال بودیم. کلی غذا داشتیم. "الی" گفت از غذای ظهری برام بیار که خیلی دلم میخواست بیشتر بخورم اما چون سرم درد میکرد نتونستم بخورم. خوشحال شدم که غذا رو دوست داشته.

چیزهای دیگه هم آوردیم و شام هم گذشت... من درسته خوب بودم اما هنوز اینقدری سرحال نبودم که بتونم توی یک روز کلییییی کار انجام بدم. دیگه بعد از شام هم نشستیم به عکس نگاه کردن و حرف زدن و نزدیک 2 بود که خوابیدیم. دقت شود که بازززز ظرفهامون موند. فردا هم با همه خستگی صبح بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و "الی" رو رسوندیم فرودگاه و بعد خودم و جوجه هم رفتیم دنبال یک سری  کارهای بانکی و بیمه و تا اومدیم خونه حدود ساعت 11 بود. واقعا بی خوابی بهم فشار آورده بود.

حالا بگم که شب قبل که با "الی" از خرید برگشتیم جوجه اعلام کرد که در برابر اصرارهای مامان بزرگش کم آورده و قبول کرده که فردا نهار بریم خونه اونها. به هر حال لطف داشتن و مامان بزرگ و خاله مجرد جوجه بارها تو این مدت که مامان و بابای جوجه سفر بودن اصرار کرده بودن که بریم اونجا. حتی گفتن مهمونتون هم بیارین . یا غذا درست کنیم بفرستیم و....که ما قبول نکردیم.

حالا کوفته از بیرون اومدیم. من گفتم اگر بلند شم و شروع کنم به جمع و جور و ظرف شستن یک آدم با قیافه خسته باید برم مهمونی و بی احترامی هست و زشته. اینه که یک نیم ساعتی خواستم دراز بکشم و گفتم عصر که برگشتیم خونه رو جمع میکنم. بماند که فقط چشمام بسته بود و یک ثانیه هم خوابم نبرد. یک موردی مربوط به خرید و فروش ماشین بود و تمام مدت بابا زنگ میزد به جوجه. جوجه زنگ میزد به بابا. پسر عمه جوجه زنگ میزد به جوجه باز جوجه زنگ میزد به شوهر خاله ش!!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه آماده شدیم و رفتیم خونه مادر جون.

اونها که از مهربونیشون هرچقدر بگم کمه. قرمه سبزی درست کرده بودن و چند مدل دسر و...که من هرکدوم دوست داشتم بخورم.

عصر که شد خاله به جوجه گفتش که اگر کاری نداری بریم من تا فلان مغازه آلبالو خوبی داره بخرم و مادر هم ببریم  و... هدفش این بود که یکم مادر یک دوری بزنه. مادر تو خونه خوب میچرخه ها ولی از خونه میگه سخته واسم برم بیرون. منم با اینکه کلی کار خونه ریخته بود و توجه کنید که اونروز چهارشنبه بود و من هنوز دست به جزوه کتابهای امتحان هفته بعد نزده بودم،اما واسه این کارها خیلی اصرار دارم و همش گفتم که آره میریم و جوجه هر جا مادر بخواد میریم و ...

ادامه دارد...


پ.ن:

شروع شاهکارهای جوجه رو در قسمت بعد دنبال بفرمایید!

نظرات 2 + ارسال نظر
مه سو سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 23:56 http://mahso.blog.ir

واییییییییییی دختر اینهمه خوندم همش مقدمه بود موندم چه خبره....تو کف گذاشتی ما رو...

میام مینویسم. مرسی که میخونی. خب باید زمینه رو بگم که بدونین شرایط چطور بوده

مه سو سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 23:50 http://mahso.blog.ir

سلام عزیزم...آدرس وبلاگ جدیدمه....هنوز مطلبی ارسال نکردم به زودی مینویسم...

ممنون که خبر دادی گلی. اونشب اومدم کمی خوندم. اما فرصت نبود نظر بگذارم. حتما میام گلی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد