میترسم وقتی بفهمیم که دیره

دلم برای مامان و بابام میسوزه. با کلیییییییی حالا زنگ بزنیم، زنگ نزنیم و...زنگ زدن به داداش کوچیکم. رفته گردشی جایی. فقط زنگ زدن که مثلا احوالش بپرسن و اگر بشه بفهمن کی میاد و... خب پدر و مادرن. نگران سلامت بچه شون میشن. کلییی هوار کشیده که چرا زنگ زدی؟!!!

من فکر میکنم این بیشتر یک جور ژست و ادا هست از طرف داداشم که ترسناک و پرقدرت به نظر بیاد. البته ما همگی به این رفتارهای هر دوشون عادت کردیم. اینقدر همه چیز داغونه که این توش چیزی نیست. اما شاید چون خودم دارم مادر میشم بیشتر رفتارهای مامان و بابام رو زیر نظر میگیرم. میبینم که اینها هر چقدر هم بی مهری و بی حرمتی میبینن( حالا مقصر باشن یا نباشن)،باز هم نگرانن و دلشون میخواد از بچه خبر داشته باشن. پی هر چیزی رو به تنشون میمالن اما بچه رو میخوان.


پ.ن.

گمون نکنم به داداشم بتونم بگم. اما اگر حتی یک نفر که در سنی هست که هنوز مستقل نیست و با پدر و مادر زندگی میکنه یا حتی جدا زندگی میکنه این متن رو میخونه ، خواهرانه بهش میگم که اینکه شما جایی میری بهتره که بگی کجا میری ، با کیا میری و زمان تقریبی برگشتت کی هست. این رو نه به عنوان گزارش بلکه به عنوان یک مورد امنیتی در نظر بگیرین. خدای نکرده اگر یک موردی پیش بیاد دو نفر در جریان باشن. اونم تو این شرایطی که هر روز آدم میشنوه یک گوشه ای یک حادثه ای رخ داده!

نظرات 1 + ارسال نظر
مه سو یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 23:37 http://mahso.blog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد