شاهکارهای جوجه 2

خب در بهت و ناباوری من، مادر جون و خاله اومدن خونه ما و من فقط مانتوم رو بیرون آوردم و رفتم سر سینک! توی هال خیلی ریخت و پاش نبود. لپ تاپ بود و چند تا کتاب و یکی دوتا تکه لباس هم رو مبل بود. در کل نمیشد بگی نامرتبه یا خیلی بده ولی ظرف... آشپزخونه از ظرف پر بود. هر چقدر هم که فکر کنید لیوان و استکان و اینجور چیزها تو هال رو میزها بود. چون یا آب میخوردیم یا شربت و چای و...

من هیچی نمیگفتم و وانمود میکردم یک اتفاق خیلی عادی رخ داده. اما داشتم میترکیدم. عصبانیتم چند تا دلیل داشت. بعد میگم. جوجه رفت که یک سری وسایل مادر اینا رو از خونه شون بیارن و... من هنوز هم امید داشتم که مادر و خاله برگردن خونه شون . اما دیگه تصمیم این شد که بمونن.

من واقعا خسته بودم. بگم که خاله جوجه  خانوم بسیار فهمیده و خوبی هست. تصور نشه که ایشون مثلا آدمیه که نمیفهمه و اجازه میده یک کسی که بارداره بایسته ظرف بشوره و کار کنه و  ...اما من اینقدر لبخند بزرگی زده بودم و ایشون رو سعی میکردم به کار دیگه ای مشغول کنم و در برابر اصرارش مقاومت کردم که بنده خدا کنار کشید و ظرفهای توی هال رو میاورد آشپزخونه .

خدا میدونه از خجالت داشتم آب میشدم. چون ما تهران بودیم هیچوقت خاله و مادر من رو در یک خونه زندگی ندیدن. تو دلم رخت میشستن انگار. پیش خودم فکر میکردم که هر چقدر هم خوب و مهربون باشن به هر حال این خونه در اختیار من بوده. من ضایع شدم. نه میشه و نه نیازه و نه فایده ای داره که من بگم فقط طی یک روز و نیم خونه به این شکل دراومده و من واقعا خسته بودم و با دوستم هم راحت بودم و واقعا سعی کردم که به خودم اهمیت بدم تا هر چیز دیگه ای.

من تند و تند ظرف میشستم. خیلیی بود. خسته بودم. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی مواظب بودم بد نشه. اونها تقصیری نداشتن. خدا رو شکر به بهانه اینکه شما برید نماز بخونید و بعد بگیرید دور آلبالوها و هسته ش رو بگیرید و ... خاله و مادر رو از دور خارج کردم و خودم تا آخرین تکه ظرف رو شستم. کمرم داشت میشکست از خستگی. فشار روحی زیادی هم بهم اومده بود. جوجه آدمی نبود که از این کارها بکنه. یک علامت تعجب بزرگ شده بودم!!!

مادر که غذایی نمیخوره . قرار شد همون ریزه میزه های یخچال رو بخوریم. تو این مورد سختم نبود. به هر حال یهویی بود و اونهام غریبه نبودن.

حالا من دارم از خستگی پس میفتم. شب قبل دیر خوابیدم. از صبح هم رو پام و فقط بعداز ظهری یک ساعتی خونه مادر خوابیده بودم، حالا هم این شرایطمه...ضربه دوم .

مامان و بابای جوجه فردا میرسن. جوجه بهشون زنگ زده بود که فردا با فلانی که با همید دیگه بیاید خونه. ما نهار آماده میکنیم و ... مادر و خاله هم آوردم. اول بابای جوجه و فامیلشون میگن که نه. ما امروز یک غذایی پختیم که تا فردا تو راه میخوریمش و حیفه خراب بشه و ...بعد بابای جوجه زنگ میزنن و اشاره میدن که حالا شما یک برنجی چیزی هم درست کنی ما میایم.

بگم که اونها شاید منظورشون این نیست که من اینکار رو بکنم و شرایط رو میفهمن .اما من به عنوان خانوم اون خونه که نمیتونم اجازه بدم همه چیز به دست جوجه پیش بره یا الان که دو نفر دیگه هم تو خونه هستن ،زشته من برم بخوابم واسه خودم. شاید عده ای بتونن ولی من همچین اخلاقی ندارم.

حالا تقریبا دیر وقت شده . مثلا ساعت ده. گفتم یک شامی میخوریم و یک فکری میکنیم واسه فردا که دختر خاله جوجه زنگ زد به خاله و مادر.

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
مه سو یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 23:42 http://mahso.blog.ir

واییییییییییی امان امان....گردنم زیر بار خوندن این فجایع شکست!!!!!تو که با اون فشار روحی هم داشتی تحملش میکردی...بمیرم واست....
یعنی از اون مدل کارهایی هست که بابای منم یهویی بعد هزار سال بروز میده و کلا آدمو خم میکنه ...یعنی همه شون مثل همن الان بهتر درک میکنم!!!!!!!

حالا پستهای بعد رو ببین.توضیحات جوجه مونده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد