چه می‌کنه این بازیکن

فندق یک بازی داره به اسم دالون. همین چند وقت پیش به مناسبت تولدش از عمه جان مهرداد هدیه گرفته. بازی جالبی هستش... 

گاهی که فرصت نداریم باهاش بازی کنیم، خودش با خودش بازی میکنه. امروز میگه مامان شما کدوم مهره رو میخوای؟ گفتم قرمز. گفت پس من سفید باشم... یکم بعدتر یهو با هیجان فریاد زد که مامان مامان ! خودت بردی!!!!!!!!!!


پ.ن: امروز چند بار دالون بردم، یکبار هم تو شطرنج باختم!!! 

خانواده چهارنفره

دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق می‌کرده!!!!!!

من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!

مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید 

چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...

حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.

گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!

البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیال‌پردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده 

خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!

طفلک جوانها

هر بار که تو اکسپلور اینستام عکسی، فیلمی، ردی از پرواز ۷۵۲ میبینم قلبم مچاله میشه. یک وقتهایی به خودم میام و میبینم اشکام جاریه...

من به شدت به شدت از صحبت در مورد هر آنچه تار مویی به سیاست وصل باشه در بین آدمها و فضاهایی که آشنایی کامل با من، خانواده م، گذشته و حالمون ندارند پرهیز میکنم. البته که این روزها و البته از مدتها پیش همه ارکان زندگی همه مون به سیاست گره خورده... اما من توانایی ندارم در موردش با همه صحبت کنم. در زندگی شخصیم از هرگونه تنش با اطرافیان و فامیل و دوستان پرهیز میکنم... دیدین گاهی افراد به زوووووورررررر میخوان عقیده شون رو _ هر چه که هست_ توی مغزت فرو کنند؟!!! در لحظه یادشون می‌ره که تو دوستشونی، فامیلی، دختر یا پسرشون هستی... من تحمل این لحظه رو ندارم. 

اما خب یک وقتهایی آدم دلش میخواد یک چیزی بگه ... هواپیما که افتاد من با خبر تلویزیون فکر کردم سقوط بوده و خیلی متاثر شدم . حتی نوع خبر جوری بود که من فکر کردم هواپیمای یک کشور دیگه بوده که تو ایران سقوط کرده... وقتی فهمیدم قضیه چی بوده و اون همه دروغ و دغل در اون چند روز تو مغزمون کردن، فنا شدم... 

من حوصله و توان روحی بحث با هیچکی رو نداشتم و ندارم اما همیشه به مهرداد میگم اصلا بیا بگیم عمدی نبوده... باشه! قبول! بازم باور میکنیم. اما طرز رفتار و برخورد با بازماندگان رو کجای دلمون بگذاریم؟ نحوه رسیدگی رو چطوری هضم کنیم؟ ساماندهی اشیا و وسایل و یادگاری های باقی مانده رو چی بگیم؟!!! مدال صداقت دادن به جای استعفا و به خاک نشستن و سر و چشم به زمین دوختن رو چطور باهاش کنار بیایم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! 

دو تا جوون  رو اعدام کردین در سالروز یک اشتباه !!!!!!!!! ( باشه قبول!!!!!!) من که اون فیلم مرحوم عجمیان ( جبهه حق و باطل قاطی شده عجیب...دیگه شهید تعیین کردن باشه واسه یک وقت دیگه) رو ندیدم. مردم میگن خیلی بده و ناراحت کننده س و... من توان روحی دیدن تصاویر و فیلم‌های خشن رو ندارم. واقعا نمیتونم. به هر حال جوانی از این مملکت به قتل رسیده... رسیدگی میکنید ...قبول... اما چرا مثل علی(ع) که نه!!! چرا مثل انسان برخورد نمیکنید؟؟؟ چرا اجازه نمی‌دهید که با خانواده به نحو انسانی دیدار کنند؟ وکیل مناسب داشته باشند؟ از فرصت طلب عفو از خانواده مرحوم استفاده کنند؟ اصلا مدتی بگذره با آرامش رسیدگی کنید ببینید چی شده؟ من هیچ استوری یا مطلبی در جاهایی که من رو میشناسند نگذاشتم مبنی بر ناراحتی از اعدام این افراد؟!!!! چون موضعم این نیست که هر کی ( حتی مدافع آزادی و معترض به این وضع داغون) حق داره هر کی ( حتی طرفداران حکومت فعلی ) رو به هر نحوی ساکت کنه و ادب کنه. 

اما دلم برای هر دو  طرف و بازماندگانشون خونه...طفلک جوان‌های ما که هر کدام فکر میکنند طرف درست ایستادند... طفلک جوانها... 


پ.ن: اینجا رفت و آمد کمی داره، اما اگر دوست عزیزی کامنتی گذاشت، به شرطی که کلمه نامناسب نداشته باشه، تایید میکنم. اما پاسخ نمیدم. چون واقعا واقعا توان بحث ( نه موافق و نه مخالف) ندارم. سبک زندگیم اینجوریه ها...سخته واسم همه زوایای ذهنم رو بخوام نشون بدم...


پیامی برای دوستانم

اینقدرررر خجالت میکشم از روی تک تک شما که حتی نتونستم جمله م رو با «سلام» شروع کنم...

عیدتون مبارک باشه. الهی که زیر سایه محبت امام رئوف، ناب ترین لحظه ها رو سپری کنید دوستان خوبم.

من خوبم...ما همگی خوبیم. مشکلی پیش نیومده اما نمی‌دونم چرا هر بار خواستم بنویسم نتونستم جمله هام رو جمع و جور کنم. اینه که مدتهاست حتی وبلاگ رو باز نکردم. ساره جان مخصوصا از شما که چند بار کامنت گذاشتی معذرت می‌خوام گرچه چندین عزیز دیگه هم جویای حالم شده بودند...

اصلا یهو میرم توی یک فاز عجیبی...زندگی معمولیه و مشکلی نیست ها، اما در وجود خودم یک کلافگی خود ساخته و خود کرده هست. بچه ها من سه ساله عملا دانشکده و پایان نامه م رو رها کردم. اواخر فروردین دیگه واسم اخطار اومده. شما فکر کنید در حالی که بعضی دوستانم منتظر اکسپت مقاله هاشون واسه دفاع هستن، من حتی پروپوزال ننوشتم. نمیدونی چقدرررر حرف زدن در این رابطه برام سخته. نمیتونم توصیف کنم چی شده و چی گفتن، سرم داغ میشه. در عین حال دوست ندارم رهاش کنم و برم انصراف بدم مثلا... دوست دارم تمومش کنم. نمی‌خوام یک شکست تحصیلی دیگه تو کارنامه م باشه. خود جسمیم، مهرداد عزیز، فندق نازنین همه خوبیم اما زندگی و روحم تحت تأثیر این کار ناتمامه. ته هر خوشی و کاری، ضمن هر آشپزی و ذوق و خریدی من یادم میاد که مدتهاست در لپ تاپ رو بستم و دیر یا زود ممکنه منو از دانشکده بندازن بیرون. در عین حال واکنش من چیه؟ امروز و فردا کردن، هزار بار خونه تمیز کردن، شونصد تا سریال در حال پخش رو دنبال کردن، ارتقای هنر کیک پزی، تفریح با خانواده مهرداد، کاردستی درست کردن، کتاب خوندن و کلا بهترین مامان دنیا بودن برای فندق...این وسط فقط خونه مامان خودم نرفتم! که یعنی کار دارم و کار هم انجام نمیدم. 

از این شخصی که الان هستم ناراحتم و خوشم نمیاد. من اینجوری نبودم ...نمی‌دونم چیکار کنم. الان بیش از یک ماه میشه صفحه آموزشیم رو باز نکردم، از هر پیامی میترسم. واسه همین باز نمیکنم. الان همین حرف‌ها که تازه عمیق ترش هم وجود داره و این روی قضیه هست فقط رو به سختی تایپ کردم.

ولی حالمون خوبه. منظور اینکه زندگی معمولی رو داریم...کمی تفریح رفتیم با فامیل در حد باغ و اینا، لبخندمون سر جاشه، مهرداد مثل همیشه مهربونه و کارهای جدیدی هم شروع کرده، فندق عشق ترین شده و من هر روز کلیییی موضوع واسه پست گذاشتن اینجا توی ذهنم ردیف میکنم اما به محض اینکه موبایلم رو دستم می‌گیرم حس میکنم قادر نیستم تمومش کنم و اینه که حتی صفحه رو باز نمیکنم!!! 

در واقع ما خوبیم اما درون من یک نفر یک دنیای عجیبی شده...

خیلی خیلی خیلی خیلی شرمنده همه تون هستم...  اگر یک وقتی تونستم میام و بیشتر حرف میزنم و از پیامهاتون هم جدا جدا تشکر میکنم. خدا می‌دونه اینقددددرررر شرمنده بودم از این وضع و حالم که به صفحه دوستان هم سر نمیزدم، میگفتم خب برم هیچی نگم یا صفحه خودم نرم که نمیشه. اینه که سر نزدم بهتون ...انگار دلم میخواد گم باشم اصلا!!!

کاش این حالم عوض بشه ...

ببخشید بابت این پست اینجوری...

خیلی دوستتون دارم

ماشین ظرفشویی پر خرج!

ماشین ظرفشویی بالاخره از اتاق کار خارج شد و رفت آشپزخونه سر جای خودش قرار گرفت اما میگم... آقا چرااااااا اینقدرررررر این ظرفشویی چیز میز لازم داره؟؟؟؟ همه ش هم گرون!!!!!!! 

قرص شوینده در انواع و اقسام مدلها...

یک جا گفته هر چند بار که قرص استفاده میکنید، ژل هم استفاده کنید!

جلا دهنده 

نمک 

جرم گیر 

بوگیر 

حالا ما چون از نظر خودمون خرج کردیم واسه ظرفشویی، گفتیم همه رو هم برند فینیش بخریم. البته که برندهای دیگه هم زیاد تفاوت قیمتی نداشت!!! یعنی دیشب یکساعت رفتیم بیرون و اومدیم یک عالمه پیاده شدیم! چند قلمش هم اینترنتی کمی ارزونتر بود از اونجا قراره بگیریم. خلاصه که می‌خوام لباسشوییمون رو ویژه تر گرامی بدارم. طفلک همیشه ارزونترین پودر لباسشویی رو واسش می‌گرفتیم و تمیزترین لباسها رو بهمون تحویل میداد! فکر کنم قراره  همه صرفه جویی هایی که برای لباسشویی کردیم رو این ظرفشویی تلافی کنه! حالا امیدم به اینه که یک سری موارد مثل شوینده و اینا مدتها استفاده بشه و البته اینکه من ظرفشویی خریدم که مواظب جونم و وقتم باشم. 


همینجوری یادم افتاد که بگم مامان من کلا واسه بعضی چیزها خیلی سخت می‌گرفت و میگیره. مثلا یادمه تنها پودر لباسشویی که استفاده میکرد پودر دریا بود. خیلی براش مهم بود این باشه. یا مثلا تا پونصد سال ما فقط مایع ظرفشویی گلی داشتیم، الان قفلی زده روی پریل (که انصافا عالیه) و شما حساب کنید روی خیلی چیزهای دیگر هم همینطور بود. من از اول با خودم قرار گذاشته بودم اینجوری نباشم. تا جای ممکن کمش کنم این اخلاق رو. چون مثلا می‌دیدم سختی هاش رو. بابا گاهی کلیییی میگشت تا حتما هر چی مامان میخواد رو پیدا کنه، یا گاهی اون مورد مد نظر مامان گرون بود یا مدتی نایاب میشد و...اینه که با اینکه منم یکجورایی سخت گیر محسوب میشم اما خیلییی روی خودم کار کردم و میکنم که هر جا میشه منعطف باشم. مثلا همین پودر لباسشویی من اوایل چند بار امتحان کردم دیدم اصلا نوع پودر در تمیزی که مورد انتظار من هست اثری نداره، همیشه پودرهای تخفیف خورده و ارزون خریدم و لباسها هم مشکلی نداشتند. حالا این ارزونها گمنام هم نبودن، تاژ، آ ب ث و... ولی خب دنبال برندش نبودم. تو چیزهای دیگه هم همینطور. واقعا آدم آرامش میگیره اینجوری. هر جا نمیتونم خودم رو راضی کنم مشخصا میبینم که الکی وقت و اعصاب و انرژیم هدر می‌ره. خلاصه که اگر خیلی منعطف و راحت هستید قدر خودتون رو بدونید



پ.ن:  مامانم تا سالها ماشین لباسشویی نداشت و بعد هم دوقلو داشت. الان به تازگی چند ماهه که این مدلهای اتومات رو داره...لباسهامون رو سالها با دست میشست و خیلی هم دقیق و تمیز بود و واقعا دمش گرم. یادمه بنده خدا اول همه لباسها رو با یک مدل خاص صابون میشست. بعد با پودر میشست. با چه دقتی آبکشی میکرد...تا همین چند ماه پیش که بالاخره با هزار تا توپ و تشر و آدم بده شدن راضی شد ماشین لباسشویی رو براش بگذاریم، هر بار که لباس ها رو میریختم ماشین و چند دقیقه بعد یک عالمه لباس تمیز تحویل می‌گرفتم دلم پیش مامانم بود. این سری که رفتم خونه دیدم تند تند ازش استفاده می‌کنه خیلی آرامش گرفتم. درسته که کاش زودتر این اتفاق میفتاد اما بازم خدا رو شکر.