احوالپرسی

سوال ملت همیشه در صحنه این روزها: 

بچه ت تکون خورده؟

من: نه

کلا این یک مدل احوالپرسی محسوب میشه انگار

همرنگ جامعه

پرشین بلاگ یک عذر خواهی درست درمون هم نمیخواد بکنه انگار. در جامعه ما همچین چیزهایی عادی هست. اینکه هیچکی مسئولیت نپذیره و عادی از کنار خطاهاش عبور کنه.

گفتگو

چیزی که خیلی دلم میخواد اما کمتر فرصتش پیش میاد این هستش که دلم میخواد با ریزه حرف بزنم. من هنوز خیلی احساس مامان بودن و مامان شدن نمیکنم. شاید بعدا احساسی تر عمل کنم. اما خب از اونجایی که میگن بچه صدا رو میشنوه یا بعدا راحت تربه  صداهایی که شنیده عکس العمل نشون میده و ... دوست دارم باهاش حرف بزنم.

ما خونه مامان جوجه هستیم و با اینکه اونها خیلی راحتن ولی من واسم سخته که در حضور بقیه این کار رو انجام بدم. من و جوجه یک اتاق واسه خودمون داریم اما نمیدونم چرا فکر میکنم باید با بچه بلند حرف بزنم که بشنوه. خب آروم حرف بزنم شاید فایده نداشته باشه!

اندر احوالات مامان شدن 3

یک دنیا درس و کار و ... با خودم برده بودم خونه. حالم خوب بود اما چند روزی سر درد داشتم و گفتم نخونم که به چشمام فشار نیاد. اما خداییش بقیه ش خودم رو  زدم به در راحتی و کلا وقت هدر دادم.

کار تقریبا مفیدم این بود که بالاخره مامان رو بردم دندون پزشکی. یک دندون جلوش شکسته بود و خب کلا نیاز به ترمیم و ... داشت. دو تا دندون دیگه ش رو هم کشیدن چون اصلا شل بود و ارزش ترمیم نداشت. مامانم مثل خودم لووووووووووووووووووووووووووسس هستیک روز خودش رو واسه همین دو تا دندون شل که کشیده بود لوس کرد.البته مطمئنم درد داشت بنده خدا. قرار شد تا سری بعد که میام خونه و وقت جایگزینی دندونها میشه کارهای ترمیمیش رو خودش پیگیری کنه.

برگشتیم شهر دانشگاهم و پدرم سر این امتحانی که کلی هم وقت داشتم واسش دراومد. اما فکر کنم نتیجه بد نباشه.

این روزها همش امتحان دارم . علیرغم اینکه دلم میخواست زودتر تموم بشه و من بتونم به کارهای دیگه م برسم تا 17 مرداد امتحان دارم. امتحان به جهنم. سمینار دارم که هیچیییییییییی اماده نکردم و کلا این روزها من و ریزه حسابی توی فشاریم.


اندر احوالات مامان شدن2

من غزل هستم. قراره مامان بشم. اسمش رو گذاشتم ریزه. جوجه نام مستعار همسرم توی وبلاگ هست. از پرشین بلاگ کوچ کردم به اینجا.

خب 31 خرداد کلاسهام در یک حرکت یهویی از طرف اساتید تموم شدن و من رفتم خونه. خیلی نگران مسیر بودم. من در حالت عادی motion sickness یا همون بیماری حرکت دارم و خیلی توی سفر مخصوصا با اتوبوس  اذیت میشم و این سری  با توجه به وضعیت ریزه دار بودن خیلی خیلی نگران بودم. ترمینال که رفتم صندلی 8 رو گرفتم اما به راننده اتوبوس گفتم آقا میشه خواهش کنم اجازه بدین من ردیف اول بشینم؟ میدونم از نظر قانونی مشکل داره اما واقعا حالم خوب نیست. بر خلاف انتظارم راننده خیلیییییییی راحت قبول کرد و گفت برو بشین. الحمدلله خیلی راحت بودم . خدا واقعا بهم لطف کرد.

مامانم نمیدونست که میرم خونه و واقعا از دیدن من سورپرایز شد. خیلی خوشحال شدن. بندگان خدا نگران بودن . منو دیدن ذوق کردن. اول رفتار مامانم با من خیلی عجیب بود. همون دقیقه اول میگفت بشین حالا. جمع نکن خودتو! حالا من در تمام مدت قبل کلی ریلکس و کلا دانشگاه و برو و بیا و... گفتم مامان خب حالا .

بعد کم کم مامانم دید که من خیلی بهتر از اونی هستم که فکر میکرده از اونور بوم افتاد در حدی که یک روز شاکی شده بودم که به من کم توجه میکنیناااااا

خداییش خونه عالی بود. از چند جهت.

اول اینکه خودم کمی بهتر بودم . سه ماه گذشته بود و طبیعی بود که کمی بهتر باشم اما غذا که معضل شده بود برام تو خونه جوجه اینا تقریبا  معضلش رفع شد. ذائقه من کاملا با غذاها سازگار بود و با اینکه بعد از خوردن غذا مخصوصا شام یک حس عجیبی داشتم اما کلی میخوردم. مورد دیگه اینکه ما آشپزخونه مون خارج از ساختمون اصلیه و من اصلا تا وقتی غذا میاورن یک ذره هم بوی پخت و پز به مشامم نمیخورد . خونه مون حیاطش کوچیکه ولی کلییییییییییییی گل و گیاه داریم. حس عالی به من میداد و کلا کنار خاواده بودن نیاز بزرگ این روزهای من بود.

19 تیر دوباره امتحانام شروع میشد و مجبور به برگشت بودم.

ادامه دارد...