قاطی پاتی

بالاخره چند روز پیش کاپ کیک رو درست کردم. کاپ کیک کاکائویی درست کردم چون حس میکنم بچه ها بیشتر دوست داشته باشند. خامه فرم نداده هم از سری قبل که واسه تولد فندق (خونه مامان بزرگ) گرفته بودیم یکم باقی مونده بود و همون رو فرم دادم و خیلی خیلی کم رنگ خوراکی آبی زدم و خیلییی آسمونی و ملیح شد و بخشی هم کاملا سفید موند. چون میخواستم چند تا ماسوره ای که داشتم رو امتحان کنم و مدام ماسوره عوض میکردم زیاد شکل و شمایل خامه روی کاپ کیک منظم نشد. کاغذ کاپ کیکی که داشتم هم مشکی با قلب قرمز و سفید بود و خامه هم آبی و تناسب رنگی خوبی ایجاد نشد. ولی روی خامه آبی ترافلهای ریز رنگی ریختم و خیلیییی ناز شد. در کل راضی هستم و منتظر فرصت برای برگزاری جشن کوچکی در کودکستان. 

گفتم که یک کاپ کیک بزرگ هم درست میکنم و شمع میگذارم و ... تحقیقات کردم و متوجه شدم که اون یک کاپ کیک بزرگ نیست!!!!!!!! بلکه بهش میگن باگر کیک و ابتدا باید ظرفی به نام باگر رو تهیه کنی، کیک رو در قالب مربع یا گرد دیگری بپزی و با کاتر برش بزنی و کف این ظرف باگر بچینی و فیلینگ بگذاری و...

کاملا منصرف شدم. حداقل واسه این جشن کودکستان اصلا مناسب نیست. اما بدم نیومد که واسه مناسبت‌های دیگه در زمان فراغ بال کامل!!!!!!!!!! امتحانش کنم. ترجیح میدم که اگر قراره کلی زحمت بکشم کیک رولی درست کنم و برش بزنم بشه رولت که البته ماه رمضون بیاد میشه یکسال که تصمیم دارم قالب ۳۰ در ۴۰ بگیرم و درست کردنش رو امتحان کنم!!!!!!!!! اما باید انجامش بدم. من میتونم!!!!!!!!!

حالا واسه کیک بزرگ تر و شمع و... هر کاری کردم میام میگم.

مورد بعد اینکه واسه روز مرد و پدر و...کار خاصی نکردیم دیگه. به تبریک زبانی اکتفا کردیم. راستش خونه مامانم که بودیم رفتم چند تا ساعت فروشی و ساعت دیدم. ما واسه ازدواجمون ساعت نگرفتیم. من دوست داشتم اما به مهرداد گفتم ساعت بگیریم؟ گفت من زیاد ساعت دوست ندارم و ... منم واقعا تو شرایطی نبودم که هزینه بتراشم و راستش هر چی هم کم میشد خوشحال میشدم و گفتم پس منم نمی‌خوام.ناراحت هم نشدما. بعدها داداشم یکی از ساعتهاش رو داد به مهرداد. گمونم از غنائم عزیزان دلی بود که دیگه از دیده رفته بودن احتمالا از دل هم رفته بودن!!!!!!! مهرداد اونو دست میکرد هم خیلی بهش میومد هم خب آدم افکارش فرق می‌کنه. به عنوان یک وسیله صرفا تزیینی هم خوشش اومده بود. ولی خب حس اینو داره که کافیه دیگه...ریا نباشه و شوهر شیفتگی هم نباشه دستهاش واقعا خوشگلن و ساعت و انگشتر و دستبند و ...خیلییی رو دستش شیک و قشنگه. 

می‌دونم اگر دنبال ساعت باشه هم از این هوشمندها میخواد که کاربرد بیشتری داشته باشه. اما چشم من دنبال ساعت تزیینی و خوشگله. رفتم چند تا ساعت فروشی و کمی قیمت پرسیدم و طرحها رو دیدم. متوجه شدم در حد جیب ما تا سه چهار تومن هم ساعتهای خوب و خوشگل هست. اما راستش هیچکدوم شدید به دلم ننشست و باز هم فکر کردم که شاید با همفکری هم این پول رو خرج کنیم بهتر باشه. اما باز هم همچنان این نخود رو در دهان خیساندم و فکر کردم نگم بهش. به امید روزی که بتونم چیزی بگیرم و سوپرایزش کنم.

ما هیچ گونه عطر و ادکلنی نداریم. قبل از آشنایی با من و اوایلش مهرداد استفاده میکرد. حتی واسه م هدیه گرفت یادم هست. اما بعد که ازدواج کردیم به خودش برگردوندم و اونها تموم شد دیگه چیزی نگرفت. متأسفانه من نمیتونم بوی هر ادکلن یا عطری رو تحمل کنم. خیلی سریع سرم درد میگیره و حال و روزم به هم میریزه. مدتهاست میگم بریم یک عطر یا ادکلنی هم زنونه و هم مردونه بیابیم و بخریم که من توان تحملش رو حداقل در تست اولیه داشته باشم اما فرصت نمیشه که نمیشه. فعلا برنامه ریزی کردیم اواخر بهمن بریم!!!!! دیگه همینها هدیه س دیگه!!!!

حالا اگر ادکلن و عطر خوبی هم میشناسید به ما بگید ممنون میشم. بریم تست کنیم. فعلا خودم مردونه کالوین کلین یوفوریا گمونم بود بوش رو تونستم تحمل کنم.قیمت و ...هم نمی‌دونم فعلا. 

پدر مهرداد که شهر خودشون بودن و پدر من هم مدتیه شهر ما نیستن و مشهد هستن. برای موردی رفتن اما خب واسه عمه م مشکلی پیش اومد و موندن کمی کمک کنند. کلا هم هیچوقت نمی‌دونیم برای باباها چی باید بگیریم. 

روز مادر رو جدا میگم چه کردیم.

سرمدادی های نمدی تولد هم درست نشده هنوز. 

دلم همش خواب و دراز کشیدن میخواد. 

آبرنگ استادم چند تا آفرین بهم گفتند و با اینکه من چیزی نمی‌بینم اما ایشون میگن راه و روشت صحیح و درسته. میخوان نمایشگاه از آثار هنرجوهاشون برگزار کنند که من فکر کنم اثری ندم بهتر باشه. کاسبی استاد کساد نشه!!!!! حالا اینو شوخی کردم البته. می‌خوام پر قدرت تمرین کنم حتما یکی دو کار درست تحویل بدم. اگر چیزی کشیدم میگذارم اینجا فقط نبینم کسی بخنده ها!!!!!!!


چادر نماز مامان

معمولا میبینم که مامانم چادر نماز جدیدی واسه خودش دوخته. پارچه داره از قبل یا ممکنه هدیه گرفته باشه. یعنی اینجوری نیستش که بره پارچه بگیره اما اگر چیزی داره میدوزه.

حالا من اون زمان که رفتیم مکه (عمره دانشجویی، ماه عسلمون هم محسوب میشد یکجورایی)، از یک پارچه چادر نمازی خوشم اومد، چند قواره ای گرفتم و یکیش رو با خودم همه جای مسجدالحرام چرخوندم و به کعبه هم متبرک کردم و وقتی برگشتیم دوختم...همیشه همون رو واسه نماز سرم میکنم و رنگ و روش هم سر جاشه.

اما واسه م جالبه که مامانم چادر نمازهای جدید میدوزه، شاید مامانم به نماز اهمیت بیشتری میده و برای نماز بهتر آماده میشه، بیشتر ذوق داره.

من اوضاع نمازهام مورد پسند خودم نیستش، مثلا اول وقت نیستن. البته باز خوبه که مدام به خودم تذکر میدم و سعی میکنم خرابتر نشه. اما خب انگار همیشه ذهنم مشغول خیلی چیزهاست...حتی سر نماز. یادمه یکبار یکی از دوستای مهرداد گفت کنکور که داشته و درگیری ذهنیش زیاد بوده، مدام به خودش می‌گفته کنکور که تموم بشه دیگه با توجه بیشتری نماز میخونم ...اون زمان که این خاطره رو تعریف میکرد دانشجو دکترا بود و گفت که هر چه گذشت دیدم هیچوقت دغدغه و فکر و گرفتاری کمتر نمیشه (که بیشتر میشه)!

دلم میخواد بعضی وقتها برم مسجد، نه واسه خودم. بخاطر فندق...اجباری نیست براش...فقط دلم میخواد آشنا باشه...حالا خودش چیزی رو نخواست نخواسته دیگه...


باید به فندق بگم ببین من الان در گل گیر کردم

امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه. 

شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند. 

تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا می‌خواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار می‌خوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم.  واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره... 

به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!


مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).

حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمی‌مونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتش‌نشانی ، خاطرات ماشین‌هایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام»  شروع کرد)

به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین  کربلا، پیاده‌روی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه می‌دونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند. 

بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.



ماسک

پیرو اینکه مغزم مدام در حال گشتنه واسه اینکه بفهمه مشکل من چیه ...

یادم افتاد کمال گرام... حس همکاری کمی دارم...

باید بیشتر درباره ش بنویسم...

واقعا چقدرررر اخلاقهای بدی دارم که پشت ماسک لبخند و مهربونیم قایم کردم... مشکل اینه که زمان تحت فشار بودنم که زیاد میشه ماسکم کمی کنار می‌ره... بی احترامی یا بی ادبی نمیکنما...ولی میرم تو فاز سکوت یا ارتباط چشمی نمیگیرم... و چون این با شخصیتی که بقیه همیشه میبینن در تضاده، به نظر میرسه انگار قهرم یا عصبانیم... یعنی من فکر میکنم احتمالا از دید بقیه این باشه...

کلی مثال از اخلاق خودم و بعضی از اعضای خانواده پدریم یادم اومده از چند ساعت پیش... حس میکنم همه همین مشکل رو داریم...تفاوت در مقاومت ماسکمون هست!!!!!!!!

خانواده چهارنفره

دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق می‌کرده!!!!!!

من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!

مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید 

چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...

حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.

گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!

البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیال‌پردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده 

خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!