پیامی برای دوستانم

اینقدرررر خجالت میکشم از روی تک تک شما که حتی نتونستم جمله م رو با «سلام» شروع کنم...

عیدتون مبارک باشه. الهی که زیر سایه محبت امام رئوف، ناب ترین لحظه ها رو سپری کنید دوستان خوبم.

من خوبم...ما همگی خوبیم. مشکلی پیش نیومده اما نمی‌دونم چرا هر بار خواستم بنویسم نتونستم جمله هام رو جمع و جور کنم. اینه که مدتهاست حتی وبلاگ رو باز نکردم. ساره جان مخصوصا از شما که چند بار کامنت گذاشتی معذرت می‌خوام گرچه چندین عزیز دیگه هم جویای حالم شده بودند...

اصلا یهو میرم توی یک فاز عجیبی...زندگی معمولیه و مشکلی نیست ها، اما در وجود خودم یک کلافگی خود ساخته و خود کرده هست. بچه ها من سه ساله عملا دانشکده و پایان نامه م رو رها کردم. اواخر فروردین دیگه واسم اخطار اومده. شما فکر کنید در حالی که بعضی دوستانم منتظر اکسپت مقاله هاشون واسه دفاع هستن، من حتی پروپوزال ننوشتم. نمیدونی چقدرررر حرف زدن در این رابطه برام سخته. نمیتونم توصیف کنم چی شده و چی گفتن، سرم داغ میشه. در عین حال دوست ندارم رهاش کنم و برم انصراف بدم مثلا... دوست دارم تمومش کنم. نمی‌خوام یک شکست تحصیلی دیگه تو کارنامه م باشه. خود جسمیم، مهرداد عزیز، فندق نازنین همه خوبیم اما زندگی و روحم تحت تأثیر این کار ناتمامه. ته هر خوشی و کاری، ضمن هر آشپزی و ذوق و خریدی من یادم میاد که مدتهاست در لپ تاپ رو بستم و دیر یا زود ممکنه منو از دانشکده بندازن بیرون. در عین حال واکنش من چیه؟ امروز و فردا کردن، هزار بار خونه تمیز کردن، شونصد تا سریال در حال پخش رو دنبال کردن، ارتقای هنر کیک پزی، تفریح با خانواده مهرداد، کاردستی درست کردن، کتاب خوندن و کلا بهترین مامان دنیا بودن برای فندق...این وسط فقط خونه مامان خودم نرفتم! که یعنی کار دارم و کار هم انجام نمیدم. 

از این شخصی که الان هستم ناراحتم و خوشم نمیاد. من اینجوری نبودم ...نمی‌دونم چیکار کنم. الان بیش از یک ماه میشه صفحه آموزشیم رو باز نکردم، از هر پیامی میترسم. واسه همین باز نمیکنم. الان همین حرف‌ها که تازه عمیق ترش هم وجود داره و این روی قضیه هست فقط رو به سختی تایپ کردم.

ولی حالمون خوبه. منظور اینکه زندگی معمولی رو داریم...کمی تفریح رفتیم با فامیل در حد باغ و اینا، لبخندمون سر جاشه، مهرداد مثل همیشه مهربونه و کارهای جدیدی هم شروع کرده، فندق عشق ترین شده و من هر روز کلیییی موضوع واسه پست گذاشتن اینجا توی ذهنم ردیف میکنم اما به محض اینکه موبایلم رو دستم می‌گیرم حس میکنم قادر نیستم تمومش کنم و اینه که حتی صفحه رو باز نمیکنم!!! 

در واقع ما خوبیم اما درون من یک نفر یک دنیای عجیبی شده...

خیلی خیلی خیلی خیلی شرمنده همه تون هستم...  اگر یک وقتی تونستم میام و بیشتر حرف میزنم و از پیامهاتون هم جدا جدا تشکر میکنم. خدا می‌دونه اینقددددرررر شرمنده بودم از این وضع و حالم که به صفحه دوستان هم سر نمیزدم، میگفتم خب برم هیچی نگم یا صفحه خودم نرم که نمیشه. اینه که سر نزدم بهتون ...انگار دلم میخواد گم باشم اصلا!!!

کاش این حالم عوض بشه ...

ببخشید بابت این پست اینجوری...

خیلی دوستتون دارم