تقویت مهارت

به مهرداد یک پست جدید پیشنهاد شده که نیاز به مهارتهای مدیریتی بیشتر داره... ما قبلا مدتها پیش از این پیشنهاد در رابطه با این پست با هم صحبت کرده بودیم و تصمیم بر این شده بود اگر بهش پیشنهاد دادن قبول نکنه. همین جایی که هست رو علیرغم مشکلات و درگیری های زیادش دوست داره.

حالا امروز تا گفت فلان پست پیشنهاد شده، نظر هر دو تقریبا همون نظر قبلی بود. گفت اینجا مهارتهای مدیریتی بیشتری لازم داره و باید از افراد کار بخوام. بهش گفتم پس فعلا تا پیشنهاد دوباره، این مهارت رو در خودت تقویت کن.

یهو میگه: غزل اینا رو جمع کن! فندق اینها چرا اینجاست؟ اینها رو از اینجا بردار و می‌خنده میگه از خونه شروع کردم واسه تقویت مهارتم!!!!

من: عزیزم مهارتهای دیگه ای که لازم هست واسه این پست رو تو خونه تمرین کن... نمیخواد از مهارت کار کشیدن شروع کنی!!!

جوان ایرانی،سلام!!!

شنبه استادم ساعت نه و نیم زنگ زده بودند و من لنگ ظهر بیدار شدم و دیدم ای وای میس کال دارم از خانم دکتر! حالا با اینکه حدس میزدم همین روزها از خانم دکتر تماس داشته باشم، اما گوشیم رو روی ویبره هم نمیگذاشتم که مبادا خاطرم آزرده بشه!

اومدم یک گشتی توی آشپزخونه زدم و فکر کردم نهار چی درست کنم و تصمیم گرفتم کوکو درست کنم، مدتی شده بود نخورده بودیم و زمان واسه چیز دیگری هم نداشتم. یکم صدام رو صاف کردم و زنگ زدم به خانم دکتر. 

فکر کردم با اینکه خیلییی زشته اما بهتره که راستش رو بگم و الکی کوپن های دروغم رو نسوزونم( یک سری کوپن دروغ واسه خودم تعیین کردم و تمام تلاشم رو میکنم نگه دارم واسه وقتی میفتم توی بن بست) گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی و عذرخواهی کردم و گفتم راستش خانم دکتر من نزدیک صبح خوابیده بودم و واقعیت اینه که خواب بودم و متوجه تماس نشدم. حالا من شرمنده و نادم ، خانم دکتر میگن: من معذرت می‌خوام واقعا! شما بچه ی کوچیک داری و اتفاقا چند تا زنگ خورده حس کردم شاید زود باشه و قطع کردم و ...

خانم دکتر کلی خیالشون راحت شد که گوشیم سایلنت بوده و من اصلا خوابم دچار خدشه نشده!!!! ووواااییی یعنی کم مونده بود سر موضوع به این ضایعی و زشتی، خانم دکتر طی بیانیه ای رسمی از من عذرخواهی کنه!

بعد دیگه در مورد ایشون که کرونا گرفته بودند و این مسائل حرف زدیم و رسیدیم در نهایت به مطالعات من‌... بر خلاف انتظارم خانم دکتر اولین و دومین پیشنهادم رو پسندیده بودند و گفتند خیلی زحمت کشیدی و به نظر مناسب هست.اما یک نکته ای رو باید در موردش چک کنم و فعلا قرار به این کار شد. می‌خوام هر جور که شده این هفته تمام توانم رو بگذارم و حالا که مسیر مشخص تر شده مورد رو چک کنم و اول هفته به خانم دکتر زنگ بزنم! 

فعلا که شنبه،دوشنبه، چهارشنبه کلاسهام هست و هنوز سراغش نرفتم. اما میرم!


پیرو بیدار شدنم با صدای تلفن یک خاطره تعریف کنم. شاید قدیمی ها یادشون باشه البته...

سال ۹۵ که هنوز تهران بودیم و من با یک شرکتی کار میکردم، مدتی سبک کار اینجوری بود که من نمی‌رفتم شرکت اما خب باید در دسترس می‌بودم بالاخره گاهی رییس روسای شرکت بهم زنگ می‌زدند. من گوشیم رو سایلنت نمی‌کردم و میخوابیدم. پیش میومد که صبح یهو با صدای گوشی از خواب میپریدم و یهو مینشستم توی رختخواب و دقیقا مدل این خانم هستش که کله های سحر شاداب و پرانرژی توی رادیو میگه:«جوان ایرانی سلام!»، دقیقا با همون انرژی و همون لحن بدون گفتن الو یا بفرمایید یا هیچ کلمه دیگه ای ، میگفتم سلام!!!! 

ووواای حیف که نمیتونم این خاطره رو صوتی تعریف کنم. اونجوری سلام میکردم که مشخص نباشه خواب بودم و صدام راه میفتاد به همین شیوه. هنوز که هنوزه مهرداد اون روزها رو یادآوری می‌کنه و کلی میخنده.

شنبه وقتی به مهرداد گفتم خانم دکتر صبح من خواب بودم زنگ زد... نگذاشت حرفم تموم بشه گفت یهو نشستی گفتی جوان ایرانی،سلام؟!!!!

کمی بیشتر از مامان بگم...

من دیروز یک پستی گذاشتم و درباره بخشی از اخلاق مامانم صحبت کردم... پیامهای محبت آمیزی دریافت کردم طبق معمول همیشه اما حس کردم مدل نوشتنم مبهم بوده و شاید حتی ناقض بعضی از اشارات من در گذشته به مامان و بابا و سبک زندگی و اخلاقشون... فکر کردم بد نباشه کمی بازش کنم. میدونید که خب اینجا آدم نمیتونه یک زندگی رو با همه ابعاد و وسعتش در موردش بنویسه. خیلی وقتها پستها و مطالب فقط یک برش یا سکانس کوچکی از اون زندگی پیچیده هست.

مامان زن خوبیه. خیلی واسه ما زحمت کشیده... نه از اون مدل زحمتهایی که من واسه فندق میکشم. مامان نسبت به زمان خودش دیر ازدواج کرد. بنا بر گفته ی فامیل کلیییی خواستگار داشته و عکسها میگن که دختر زیبایی هم بوده، اما خب به دلایل متعددی که یکی از اونها وابستگیش به مادرش بوده راضی به ازدواج نمیشده... تا اینکه در سن سی سالگی با بابا  ازدواج میکنه. من تعدادی از خواستگارهای قدیم مامان رو میشناسم. بابای من از همه ی اونها از لحاظ مالی سطح پایینتری داشته و الان هم داره. اما از لحاظ سطح فرهنگی، فکری و نوع جایگاه و شان اجتماعی (اگر بر مبنای پول در نظر نگیریم) حداقل از همه ی آنهایی که من میشناسم بالاتر هست. غیر از اینکه بابا پسر یک خانواده فوق العاده ثروتمند بوده که به دلایلی  و بر حسب اتفاقاتی در اواخر دهه سوم زندگیش مجبور میشه از صفر شروع کنه. موضوع بابا باشه واسه یک وقت دیگه. فقط اینکه مامان در خونه ی بابا با  قناعت زندگی کرده و خب از یک سری امکاناتی که الان و حتی بعضا در گذشته مرسوم و معمول بوده محروم بوده. من ته دلش رو نمیدونم واقعا اما ظاهر امر هم اینه که مشکل چندانی نداشته با این موضوع. احتمالا درخواستی نکرده...

وقتی میگم زحمت یعنی من الان با یک دکمه زدن خونه رو جارو میکشم. ما بیست سال بعد از ازدواج مامان و بابا جارو برقی گرفتیم. مامان طی حادثه ای آسیب دید و دچار مشکلاتی از ناحیه گردن شد که خب الحمدلله بخش عمده ای از اون رفع شد. این شد که بعد از بیست سال ما جارو برقی گرفتیم و البته صاحب یک ماشین لباسشویی دو قلو شدیم. (نه اتوماتیک). تا قبل از اون مامان من با سه تا بچه همیشه همه لباسها رو با دست میشستن. و نگم که چه شستنی! تمیزترین حدی که یک لباس ممکنه بتونه شسته بشه... یادمه که با این صابونهای کج و کوله ی مدل قدیمی (همیشه اصرار داشتند که از اون صابون باشه)، اول کل لباسها رو میشستند، بعد دوباره با پودر لباسشویی میشستند و طی مراحل پیچیده ای اینها رو آب میکشیدند. من اولین بار همون تو سن هیجده سالگیم که مامان آسیب دید و مدتی نمیتونست کار کنه اومدم لباس بشورم که یادمه پوست دستام کنده شد، اولین بار همون موقع بود که خواستم غذا درست کنم و حتی بلد نبودم برنج آبکش کنم و دم کنم. نمیدونستم مامان چطور حتی یکی از اون غذاهای خوشمزه رو درست میکنه. مامان هیچوقت حتی یکبار از ما و یا حداقل از من (به عنوان دختر خانواده که معمولا رسم جامعه بر این هست که حداقل دخترا کار بلد باشن) کار نخواست. همیشه میگفت مامان شما درست بخون. البته که کار درستی نبود ولی محبتش رو میرسوند. من الان میبینم که اداره ی خونه به بهترین نحو با سه تا بچه اون هم با امکانات محدود چقدررررر میتونه سخت باشه. باز بعدها از جزئیات میگم.

بابا به واسطه ی شغلش با آدمهای رده بالا از نظر موقعیت شغلی و شهرت اجتماعی در ارتباط بود. بابا اهل شهر مامان نبود و از بین این افراد دوستان زیادی داشت و مامان واقعا تعاملات اجتماعی قوی با دوستان بابا و خانواده هاشون برقرار میکرد. من بخش مهمی از نوع تعاملم با افراد رو از مامان یاد گرفتم. مامان بسیار مردم دار هست و رفتار توام با محبت و احترامی از خودش نشون میده و واقعا هم این برخورد از صمیم قلبش هست. مامان در تعامل با بعضی از افراد فامیل خودش دچار مشکلاتی هست که باز باشه واسه یک وقت دیگه. (دلایلش قابل بررسی هست).

بابا باز به واسطه شغلش با خانم ها هم ارتباطاتش خیلی زیاد بود. محیط های مختلفی که میرفت و کلاسهایی که داشت  خیلی از اونها خانم بودند. خب مامانم همیشه که شصت و خورده ای ساله نبود. این خانم ها بسیار با ما رفت و آمد میکردند، تلفن میزدند و ... مامان هیچوقت اندک حسادت یا رفتاری که حس و حال بدی توی خونه و یا توی روابطش با بابا ایجاد کنه نشون نمیداد. من چندین سال هستش که اثرات این رفتار مامان رو در خودم میبینم. مکالمات و جلسات طولانی، تعاملات مهرداد با خانم ها، فامیل و ...بسیار برای من عادی هست کما اینکه گاهی میبینم که برخی از دوستانم با کمترین حد از این مسائل هم دچار مشکل و کلنجار ذهنی و روحی هستند!

مامان به هیچ وجه اهل کنکاش و فضولی و صحبتهای مکرر در رابطه با زندگی دیگران نیست. گاهی این سالهای اخیر و اون هم در رابطه با بعضی از افراد فامیل خودش (صرفا فامیل خودشون) من میبینم که موضع گیری هایی داره اما اون داستان داره . اما هیچوقت و ابدا در گذشته و در زمان پرورش ما و حضور طولانی تر ما در خونه، ما هیچوقت بساط غیبت و صحبت در رابطه با دیگران نداشتیم. اینه که من واقعا تلاش میکنم که همینجوری باشم و سرم بیرون  از زندگی بقیه باشه.

مامان بسیار بسیار محترمانه با خانواده پدرم تعامل میکرد و میکنه. با اینکه دور بود از اونها و البته خب دوری هم میتونه مزایای خاص خودش رو داشته باشه و موثر باشه بر این رفتار ، اما اینقدر برای خانواده پدرم متمایز و با ارزش هست که دورترین افراد فامیل بابا، مامان رو میشناسند و همیشه به نیکی ازش یاد میکنند و به وضوح مامان رو از سایر عروسها خانم تر، اصیل تر، مهربان تر و محترم تر تلقی میکنند. همین موضوع و توصیه هایی که گاهی غیر مستقیم به من میکرد باعث شده که من واقعا در تعامل با خانواده و فامیل مهرداد روش منحصر بفردی داشته باشم و با اینکه تعریف از خود میشه اما عروس محبوبی بین فامیل مهرداد هستم و دقیقا مثل مامان حتی دورترین افراد فامیل من رو میشناسند و این حتی باعث تغییر موقعیت مهرداد در فامیلی بسیار بزرگ و سنتی از هر دو طرف شده.

برای مامان یک چیزهایی مثل رسم و رسوم دست و پا گیر و بیخود اصلا اهمیتی نداره... بی اعتنایی به این مسائل رو حسن میدونه. در مورد من حتی یکبار نپرسید و نمیپرسه که فلان جا چی بهت دادن چی کار کردن، یکبار نپرسیده که واسه جاریت چی کار کردن، چیکار میخوان بکنند، همش میگفت کمک کن، خدای نکرده چیزی کم نگذاری، ذوق و ذوق انگار پسر خودش رو داماد میکنند، هیچ پرسش و کنجکاوی در رابطه با زندگی من نداره، هیچ دخالتی در هیچ مساله ای نمیکنه ، اگر من خریدی انجام میدم که از نظرش زیاد هست نمیگه آفرین، کلی سرزنش میکنه که مامان اسراف هست. چهار تا روسری با هم خریدن درست نیست، من به آخرین نفری که گفتم دستبند خریدم مامانم بود، چون میدونستم دعوام میکنه که در این گرونی طلا لازم نبوده و ...

اینها بخشی از چیزهای خوبی هست که من از مامان یاد گرفتم، بی شمار ظرافتهایی در زندگی هست که آدم در خانواده میبینه و در ناخودآگاهش میمونه و به کار میاد در وقت مناسب خودش...باز هم از مامان خواهم گفت.

اما موردی که مامان حتما به دلایلی که بخشیش رو میدونم و بخشی رو نفهمیدم و نمیدونم، در اون لنگ میزد دوستی با ما بود. مامان مادر خوبی بود اما بلد نبود دوستمون باشه. اختلاف سنی هم میتونه باشه گرچه الان اختلاف سنی من با فندق بیشتر از من و مامانم هست و خواهد بود. اما مثلا با داداش کوچیکم مامانم 40 سال اختلاف سنی دارند، ما سه تا بودیم، شرایط خیلی متفاوته، دیدگاهها متفاوته، شرایط جامعه متفاوته، نوع عرضه اطلاعات متفاوته، دوستان و ...همه متفاوته و...

مامان از نوجوونی فکر میکنم از همه ی ما جدا میشد... البته من حس میکنم وقتی داداش بزرگم نوجوون شد و خیلی مشکلات ایجاد شد، کم کم مامان و مخصوصا بابا خیلی تغییر کردند و مدل رفتاریشون رو عوض کردند اما خب از من گذشته بود و مامان باز در طی چند سال اخیر و ورود به سن بالاتر اخلاقهای جدید و عجیبی پیدا کردند.

نمونه ش همین تحمل پایینشون در تعامل مخصوصا با ما. مامان توان شنیدن حرف مخالف ندارند... خیلی بده این مساله. خب گاهی آدم حرفی میزنه که لزوما با سلیقه و نظر مامان یکی نیست. مامان این سالها کمتر از همیشه میشنوند مارو و زود بحث رو تموم میکنند.

البته که با همه این اوصاف وجودشون و حضورشون نعمت بزرگ زندگی همه ی ماست. من حتی از همین بدقلقی ها هم یاد میگیرم... منشا تغییرات من در چند سال اخیر چندین و چند دلیل بود. یکی از دلایلش دیدن بعضی از اخلاقهای خاص مامان و بعضا بابا بود. من تصمیم گرفتم آگاهتر زندگی کنم، هر وقت هر کسی به خصوصیت بدی از من اشاره کرد گارد نگرفتم و سعی کردم روش کار کنم. چون با چشمام دیدم که آدمها در سن بالا نمیتونن تغییر کنند. هر چه الان برای خودمون ذخیره کنیم تا چند سال دیگه کاملا تثبیت میشه.

اصلا مدتهاست من میخوام بیام یک سری پست بگذارم ادامه دار ، جوری که هر وقت موردش پیش اومد بگم این موضوعش همون موضوعه ها! ایده ی این پست مدتهاست از این میاد که من از اواسط سالهای ازدواجمون یک حرفی به مهرداد زدم که خیلییییی مورد استقبالش واقع شد و واقعا به تعامل بهتر ما دو نفر با هم کمک کرده.

گفتم:ما و خیلی از آدمهای دیگه معمولا از پدر و مادرشون بت میسازن. مخصوصا وقتی با یک نفر دیگه وارد زندگی مشترک میشن و برای اولین بار یک مامان و بابای دیگه هم با جزئیات ریز زندگیشون میبینند این بت سازی رو با قدرت بیشتری ذهنشون انجام میده! اما این یک واقعیت هست که ما و همه ی آدمهای دیگه لزوما خوب یا بد نیستیم. ما مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها و تصمیمات درست و نادرستیم. حتما یک سری چیزها توی خونه ی شما خوب و عالی بوده یک سری چیزها هم نبوده. متقابلا توی خونه ی ما هم همین بوده. گفتم بیا همیشه و در هر موقعیتی ببینیم خانواده هامون کجاها عالی کار کردن کجاها اشتباه کردن و تصمیماتشون نتایج خوبی نداشته، از ترکیب اینها با هم ما زندگی بهتری بسازیم. خدا میدونه که از اونروز هر وقت یکی گفت مامان من ! بابای من! مامان تو! بابای تو! هیچکس ناراحت که نشد هیچ... خوشحال شد و با اشتیاق گوش کرد ببینه از منظر دیگری خانواده ش چه خوبی ها و چه بدی هایی دارند. ما توی این مقایسه ها کلی چیز یاد گرفتیم، خیلی بهتر عمل کردیم، محبوبتر شدیم و سعی کردیم برای فندق مامان و بابای بهتری باشیم. گرچه هنوز خیلی زوده، هنوز سالهای سخت زیادی به شرط اینکه زنده باشیم مونده و هنوز خیلی تصمیمات بزرگ و لحظه های سخت باقی مونده.

مرسی که همراهید. من همینجا و با شما هم خیلی آموختم... از تک تک شما هم ممنون. ممنونم که برشهایی از زندگیتون رو مینویسید و ممنون که سر میزنید و تشویق و نقد می کنید.

جدی گرفتن عدم شمارش دندون اسب پیشکشی

امروز رفتم واسه یک عزیزی که تولدش توی شهریور هست هدیه بگیرم. قرار بود اون کارت هدیه ۲۵۰ تومنی رو بهش بدم ، که دانشگاه بهم داده بود واسه استاد نمونه شدن یادتونه که کارت هدیه رو دادیم به بهزاد...

این شد که امروز رفتم یک روسری خریدم و خدا می‌دونه که دلم میخواست تمااااامممممم روسری هایی که می‌دیدم رو واسه خودم بخرم. اما بر هوای نفس خودم غلبه کردم و به خودم گفتم فعلا نیازی نداری. 

همین چند روز پیش از یکی از فامیلهای مهرداد روسری هدیه گرفتم.یعنی واسه کلییی از خانم های فامیل روسری هدیه فرستاده بودند. بنده خدا مامان مهرداد قبل از اینکه من اصلا از این موضوع مطلع باشم روسری خودشون رو همراه روسری که اسم من روی پاکت هدیه ش بود،فرستاده بودند که من هر کدوم رو دوست دارم انتخاب کنم. راستش من حس کردم روسری که واسه من هست اصلا به من نمیاد!!! روسری که واسه مامان بود بیشتر به من میومد اما باز فکر کردم که روسری مامان واسه خودشون مناسب تره و اگر عوض کنم شاید روسری من رو نتونن استفاده کنن. این شد که عوض نکردم. عکسش رو واسه دوستام فرستادم و همه گفتن قشنگه و بهت میاد ولی نمیاد بهم. خودم دوست ندارم...البته که دستشون درد نکنه.دیدم از کجا خرید کردند و بنده خدا هزینه هم کردند و اون سایت عجب روسری های قشنگی هم داشت. ولی خب سلیقه من نبود اینکه نصیبم شده بود.


پ.ن.چقدر همه چیز گرونه. یا به چشم من گرون میاد. یک پیرهن نخی بلند خوشگل دیدم فکر کردم بگیرمش واسه مامان مهرداد.مامان خیلی اهل دامن و پیراهن بلند اینا هستند. گفت ۲۵۰... یعنی خب وقتی روسری  معمولی ۱۰۰ تومن هست  درسته اون ۲۵۰ باشه، اما واسه چیزی که آدم همینطوری یهویی بی مناسبت بخواد بخره این مبلغ زیاد بود. بی خیال شدم...

عکس روسری که امروز خریدم.

دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!