ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.

نمایشگاه کتاب مجازی

پارسال همین روزها یادتونه که هر روز پستچی منو کله ی سحر بیدار میکرد و برامون بسته آورده بود!!! مجدد داریم به همون شرایط نزدیک میشیم شونصد تا کتاب از شونصد تا انتشارات سفارش دادیم و باز گمونم باید از بعد از نماز صبح با لباس رسمی بخوابم 

بعضی از این بچه های فعال حوزه کتاب میگن که بهتره کتابهایی که میشه از کتابفروشی خرید رو از نمایشگاه کتاب نخریم. منظورشون اینه که از کتابفروشی ها حمایت بشه و اینا. من میفهمم چی میگن ولی متاسفانه برنامه ای نداشتیم بهش عمل کنیم. برای ما این بیست درصد تخفیف خود نمایشگاه به علاوه تخفیف حاصل از بن کتاب که به مهرداد اینا تعلق میگرفت و تخفیف بن کتابی که به من به عنوان دانشجو! تعلق میگرفت انگیزه بزرگی واسه خرید کتابه. (در باورم نمیگنجد که در شرف سی و شش سالگی همچنان دانشجو ام)

کتابهایی که خریدیم به جز یکی، همه واسه ی فندق هستش و مامان من!!! یعنی فریبا خانم دست به نقد همیشه یک لیستی داره!!!!! 

کتابهای فندق یک سری رو بر اساس توصیه فعالان حوزه کتاب کودک و نقدی که از کتابها ارائه داده بودند گرفتم. اینها معمولا جدیدتر و گرونتر بودند و البته مفاهیم خاصی رو دنبال میکردند. یک سری هم بر اساس قیمت و تم کلی که از موضوع کتاب برداشت کردیم خریدیم. یعنی کتاب خریدیم زیر 1500 تومن!!! به مهرداد میگفتم بخدا دلم کبابه واسه انتشاراتش که باید پول پست بده اینو بفرسته! حالا کتابها که اومد میگم که ارزش داشتن یا نه... ولی خداییییییی اینقددددرررررر همه چیز گرونه که این دو تومن و چهار تومن پول هیچ چیزی نیست! اینها هم علت ارزونیش به نظر میومد سال چاپش باشه که مربوط به چند سال پیش بود!

خلاصه که میریم روزهای متفاوتی رو با پستچی محل که کاملا منو با اون تیپ داغون و چشمهای پر از خواب در ذهنش حک کرده داشته باشیم!!!

مامان بد

امروز بعد از یک قرن آرایش کردم! اینجوری که رفتم ابروهام رو شونه بزنم، گفتم بذار یک سایه ابرو بزنم تو ابروها، بعد گفتم یک رژ هم بزن! تو چطور زنی هستی آخه! رژ زدن آخه مناسبت میخواد مگه؟! رژ هم زدم. دیدم یک چیزی کمه. خط لب هم کشیدم! بعد فکر کردم که فندق که نمیگذاره من درست به کارام برسم بگذار یک ذره سایه بزنم با قلم مو... با قلم مو هم سایه مورد علاقه م رو زدم. بعد گفتم بیا یک بار با قلمو مو خط چشم بکش مثل این ویدئوهای آرایشی! اونم زدم دیدم چه با حال شد.خب چشمی که سایه زدی و خط چشم داره، ریمل نمیخواست؟! مژه ها رو فر کردم و یک ریمل مشتی هم زدم! من اگر گاهی ریمل هم بزنم اینجوریه که برس ریمل رو میگیرم یک فرسخ دورتر از مژه هام و میگم دیدین؟ اونام میگن آره! و ریمل زدن تموم میشه.  خلاصه که شرط میبندم اگر قرار بود مجلسی جایی برم عمرا این مژه اینجوری میشد! به قول دوستم مژه ها همچین خورشیدی شده بود که نگو و نپرس!!! بعد فکر کردم که خب من این همه کار کردم بدون اینکه یک کرمی چیزی به این صورت زده باشم! راستش دوست ندارم یک کرم سنگین روی پوستم باشه در مواقع اینجوری و لذا فقط تند تند در حالی که مهرداد زنگ در رو زده بود، یک ذره پنکک زدم! 

همچنان جلوی آینه بودم که مهرداد اومد توی اتاق و گفت به به واسه کی آرایش میکنی؟ گفتم کی بهتر از شما! 

 ادامه دادم و فکر کردم که خوبه یک ذره کانتورینگ هم به اصطلاح انجام بدم. خیلی ناشیانه و در حد کم یک ذره از این کارها هم انجام دادم! اونم رو صورتی که فقط یک ذره پنکک داشت بعد گفتم غزل جون رژ گونه چی؟ سریع اونم زدم و فکر کردم اگر موهای صورتم هم اصلاح شده بود یا حداقل دکلره بود احتمالا چیز بهتری از آب درمیومد. (البته کلا زیاد معلوم نیست اما نباشه میشم دو تا آدم دیگه)

هیچی دیگه لباسی هم عوض کردم که خودم به آرایشم بیام! موهای نشسته م هم عروسکی شونه ...نه ببخشید گوجه ای کردم و رفتم پیش آقایون خونه! مهرداد خان که از سر ساختمون و بانک و ... برگشته بودند و مشغول جواب دادن به انبوه پیامهای رسیده بودند!مسخره بازی هم درآوردم که من این همه آرایش کردم تحویل نمیگیرین ها! مهرداد خندید.  فندق گفت مامان این لباست قشنگه. این خوبه. همین باشه!

من دو هفته س مامان بدی بودم! کارهایی کردم و برخوردهایی داشتم که هیچوقت انجامشون نمیدادم! خسته م. شرمنده م. هورمونهام هم قاطی هستا اما مال اون نیست همه ش. کارهام مونده...من نمیخوام مامان بدی باشم!

نمیدونم چرا الان اینجا اینو گفتم. خیلی بی ربط...

در همین لحظه که تایپ میکنم دارم قرآن گوش میدم...مصطفی اسماعیل... آرامش بخش ترین موسیقی برای من که رو دستش سراغ ندارم...

مهرداد سالاد درست میکنه و باید بریم واسه نهار! برنج درست کردم اما خورشت رو از فریزر درآوردم! 

بارها و بارها از صبح از فندق خواستم که آروم تر صحبت کنه. مدام دنبال چیزهایی که خواسته گشتم و شب ها هم یک چالش جدیده! خوابیدنش توی اتاقش...

خیلی کم آوردم. خسته م...

کسی مریم / حاقه مصطفی اسماعیل رو شنیده؟ 


اندر مزایای ماسک

گفتم که  روز قبل از سفرمون همکار مهرداد یهو زنگ زد و گفت قراره امتحان کتبی بگیرند واسه موضوع اون دوره آموزشی و کاش شما هم بیاین پیش هم باشیم و...

من رفتم جلو آینه و دیدم بیشتر از اینکه شبیه غزل باشم، آقای غزلیان هستم!!! البته که هنوز مونده بود سیبیل به پای سیبیل فابریکم برسه اما خب اوضاع جالبی نبود. تو مرحله آخر خونه تکونی قرار بود به غزل تکونی هم برسم که خب فرصت نشده بود. فکر کردم که بابا ماسک میاد روش و هیچی معلوم نمیشه  یک ذره ابروهامو مرتب کردم و خلاص.

خدایی این ماسک مزایای اینچنینی برای تنبلی مثل من داشته

یادمه یکوقت دوره قبلی که دانشگاه میرفتم، چند وقت شده بود که یا فرصت نمیشد پشت لب رو بردارم یا به اصطلاح خودم حال درد کشیدن نداشتم. معمولا همیشه نسیم واسم برمیداشت و واقعا وقتی یکی دیگه واسم برمیداره چند برابر دردم میاد. اون موقع نمی‌فهمیدم اینو وگرنه تدابیر لازم واسه اینکه خودم بردارم می اندیشیدم. خلاصه یکوقت خیلی وضع بدی شده بود پشت لبم و صبح که میخواستم برم دانشگاه فکر کردم واقعا ضایعه و تا عصر می‌خوام با کلی دختر و پسر و استاد و غیره حرف بزنم. این شد که ماسک زدم اتفاقا همون روز با یکی از دوستام بودم که خونه شخصی و ماشین داشت و اومد در خوابگاه دنبالم. تا نشستم گفت غزل چرا ماسک زدی؟(یادش بخیر ماسک زدن عجیب بود!) ماسک رو آوردم پایین و گفتم آخه تو سیبیل رو ببین. کلییی خندید.

رسیدیم دانشگاه و تو محوطه می‌رفتیم که یهو یکی از پسرای دکترای تخصصی که سر کلاسهای عملی ما واسه کمک به استاد میومد ، ما رو دید. بچه های تخصص که سر کلاسامون میومدن، واسه مون در حکم استاد بودند اما استادی که باهاش صمیمی بودیم. بعضی هاشون با بعضی هامون خیلییی صمیمی و خوب بودن.مثلا این یکی حتی به اسم کوچک صدامون میکرد. خلاصه اقای دکتر ما رو دید و سلام و کمی صحبت و غیره، داشتیم خداحافظی میکردیم که یهو گفت غزل! راستی چرا ماسک زدی؟ ووواااییی خدا رویا رو خفه نکنه. فکر کنم مرد همونجا . ولی بازم خوبه رو زمین نیفتاد! من ی ذره حس ناتوانی قاطی صدام کردم و گفتم انگار سرما خوردم و گلوم درگیره!!!  

فقط نفهمیدم چطور متواری شدیم تا رویا نترکیده از خنده. 

اما ماجرا به اینجا ختم نشد. شب که رفتم خوابگاه از آقای غزلیان به مادمازل غزل تبدیل شدم و همه چیز خیلی تمیز و مرتب شده بود. فرداش تشریف بردم دانشگاه و همه چیز معمولی بود تا اینکه ظهر رفتیم سلف واسه نهار. سلف ما قاطی بود. توی صف نهار بودم و داشتم غذا میگرفتم که یهو شنیدم یکی صدام کرد...برگشتم دیدم همون آقای دکتر دو نفر پشت سر منه! سلام کردم و گفت غزل بهتر شدی؟ 

وووااای شنیدین میگن دروغگو کم حافظه میشه، والا که راست گفتن؛ اصلا تو عالم خودم بودم. گفتم چی؟ گفت گلوت درد میکرد...وااااای یهو حافظه م برگشت و باز یکم ناتوانی کمتر از دیروزش قاطی صدام کردم و گفتم آره بابا، دیشب کلییی جوشونده و چیز میز خوردم از این رو به اون رو شد وضعم! 

# ماسک می‌زدیم وقتی ماسک زدن مد نبود!

#سیبیل_پردردسر

#خیر سرم دوست پسر هم داشتم با همون سیبیلا!

#دلم واسه آقای دکتر پیگیر مهربون تنگ شد. برم منم پیگیری کنم ببینم کجاست الان.

#آخه چطور راستش رو میگفتم؟.


بعداً نوشت: دکتر رو با یک سرچ یافتم.هیئت علمی و معاون آموزشی دانشکده ای در یک دانشگاه درست درمون

جوان ایرانی،سلام!!!

شنبه استادم ساعت نه و نیم زنگ زده بودند و من لنگ ظهر بیدار شدم و دیدم ای وای میس کال دارم از خانم دکتر! حالا با اینکه حدس میزدم همین روزها از خانم دکتر تماس داشته باشم، اما گوشیم رو روی ویبره هم نمیگذاشتم که مبادا خاطرم آزرده بشه!

اومدم یک گشتی توی آشپزخونه زدم و فکر کردم نهار چی درست کنم و تصمیم گرفتم کوکو درست کنم، مدتی شده بود نخورده بودیم و زمان واسه چیز دیگری هم نداشتم. یکم صدام رو صاف کردم و زنگ زدم به خانم دکتر. 

فکر کردم با اینکه خیلییی زشته اما بهتره که راستش رو بگم و الکی کوپن های دروغم رو نسوزونم( یک سری کوپن دروغ واسه خودم تعیین کردم و تمام تلاشم رو میکنم نگه دارم واسه وقتی میفتم توی بن بست) گوشی رو برداشت و سلام و احوالپرسی و عذرخواهی کردم و گفتم راستش خانم دکتر من نزدیک صبح خوابیده بودم و واقعیت اینه که خواب بودم و متوجه تماس نشدم. حالا من شرمنده و نادم ، خانم دکتر میگن: من معذرت می‌خوام واقعا! شما بچه ی کوچیک داری و اتفاقا چند تا زنگ خورده حس کردم شاید زود باشه و قطع کردم و ...

خانم دکتر کلی خیالشون راحت شد که گوشیم سایلنت بوده و من اصلا خوابم دچار خدشه نشده!!!! ووواااییی یعنی کم مونده بود سر موضوع به این ضایعی و زشتی، خانم دکتر طی بیانیه ای رسمی از من عذرخواهی کنه!

بعد دیگه در مورد ایشون که کرونا گرفته بودند و این مسائل حرف زدیم و رسیدیم در نهایت به مطالعات من‌... بر خلاف انتظارم خانم دکتر اولین و دومین پیشنهادم رو پسندیده بودند و گفتند خیلی زحمت کشیدی و به نظر مناسب هست.اما یک نکته ای رو باید در موردش چک کنم و فعلا قرار به این کار شد. می‌خوام هر جور که شده این هفته تمام توانم رو بگذارم و حالا که مسیر مشخص تر شده مورد رو چک کنم و اول هفته به خانم دکتر زنگ بزنم! 

فعلا که شنبه،دوشنبه، چهارشنبه کلاسهام هست و هنوز سراغش نرفتم. اما میرم!


پیرو بیدار شدنم با صدای تلفن یک خاطره تعریف کنم. شاید قدیمی ها یادشون باشه البته...

سال ۹۵ که هنوز تهران بودیم و من با یک شرکتی کار میکردم، مدتی سبک کار اینجوری بود که من نمی‌رفتم شرکت اما خب باید در دسترس می‌بودم بالاخره گاهی رییس روسای شرکت بهم زنگ می‌زدند. من گوشیم رو سایلنت نمی‌کردم و میخوابیدم. پیش میومد که صبح یهو با صدای گوشی از خواب میپریدم و یهو مینشستم توی رختخواب و دقیقا مدل این خانم هستش که کله های سحر شاداب و پرانرژی توی رادیو میگه:«جوان ایرانی سلام!»، دقیقا با همون انرژی و همون لحن بدون گفتن الو یا بفرمایید یا هیچ کلمه دیگه ای ، میگفتم سلام!!!! 

ووواای حیف که نمیتونم این خاطره رو صوتی تعریف کنم. اونجوری سلام میکردم که مشخص نباشه خواب بودم و صدام راه میفتاد به همین شیوه. هنوز که هنوزه مهرداد اون روزها رو یادآوری می‌کنه و کلی میخنده.

شنبه وقتی به مهرداد گفتم خانم دکتر صبح من خواب بودم زنگ زد... نگذاشت حرفم تموم بشه گفت یهو نشستی گفتی جوان ایرانی،سلام؟!!!!