ما

خلاصه اتفاقات مهم زندگی تو این مدت که نبودم!!!

۱- از دانشگاه انصراف دادم ( واقعا انصراف دادما، ننداختن منو بیرون)

۲- مهرداد اون پست معاونتی که قبلا بهش پیشنهاد شده بود و رد کرد رو این سری قبول کرد.

۳- فندق مهدکودک میره. بماند که دو ماه و نیم اول پاییز این بچه مدام مریض بود و سه دوره آنتی بیوتیک مصرف کرد!!!!!!!

۴- دانشگاه ترم قبل کلاس نداشتم اما این ترم یک درس دارم. پس همچنان میتونم خودم رو یک استاد حق التدریس بنامم دبیر دوره های متوسطه شدم و جوری سرگرم روابط پیچیده با نوجوونها هستم که در یک خط نگنجد!!!

۵- خوشحالم که هر وقت به ماه نگاه میکنم میتونم از دیدنش وسط آسمون لذت ببرم.

می‌نویسم که تو مود نوشتن باقی بمونم.

یک نکته مهمی که من روزانه چند بار باید به خودم یادآوری کنم اینه که خونه نمایشگاه نیستش!!!

حس میکنم پیش زمینه اینو داشتم که دچار مشکل وسواس بشم، اما خب نشدم. مسلما اینکه قادرم چندین روز تو یک خونه کاملا به هم ریخته از هر لحاظ زندگی کنم و تنها نگرانیم این باشه که نکنه یکی سرزده بیاد خونه مون و کلی خجالت بکشم، معنیش اینه که وسواس نیستم.

دیگه بچه هم هستش و بالاخره هر چقدر مرتب کنی اون دوست داره یک چیزهایی رو بیاره و بریزه اینور اون ور. مثلا دوست نداره توی اتاق خودش بازی کنه و یک دنیا ماشین رو میاره بیرون و  همه جا رو به خیابون تبدیل می‌کنه...و البته من واقعا دوست دارم محدودیت‌ها در حداقل ممکن باشه.

آشپزخونه رو هم خودم به هم میریزم و گاهی فرصت نمیشه مرتبش کنم. به هر حال دارم به خودم ثابت میکنم که وسواس ندارم اما زمانی که می‌خوام مرتب کنم دوست دارم کمترین چیزی جلوی چشمم باشه و همه چیز مرتب توی کمدی جایی جا داده بشه و چیزهایی که دیده میشه صاف و راست باشه!!! 

همیشه میومدم همینجا می‌نوشتم که هربار می‌خوام خونه مرتب کنم قشنگگگگگگ تا مرز خونه تکونی میرم. الان این موضوع رو بهتر مدیریت کردم. اینجوری که به خودم میگم فعلا در حدی که ظاهر خونه مرتب باشه جمع و جور کن اگر وقت اضافه داشتی یک گوشه رو انتخاب کن و خودت رو بکش خب معمولا هم وقت اضافه نمیاد و باز برای آروم کردن خودم میگم فقط اجازه داری یک منطقه کوچیک رو انتخاب کنی و خودت رو بکشی!!!!!!!! 

و البته هیچ چیز مثل اون ذکر هر روز بهم کمک نمیکنه که: خونه نمایشگاه نیست و اون خونه های خیلییی خلوت و کاملا مرتب فقط و فقط و فقط مال تو عکسها و فیلمهای اینستاگرامه. 

فکر عوض کردن هیچی هم نمی‌گذارم ذهنم رو بخوره! فقط وارد میشه و سریع مشایعتش میکنم که خارج بشه. تختمون رو ده ساله داریم و همون موقع هم با نگاه به جیب نه چندان پر خریدیم، اما دوستش داریم و ظاهرش هم مرتب و خوبه. فقط یکم گوشه پایینی تخت در حد چند تا نقطه کوچیک دیگه قهوه ای نیستش و پریده.(نمی‌دونم اصطلاحش چی میشه) دستگیره های کشوها هم قدیمی شده و رنگش رفته اما ظاهر بدی نداره. به خودم گفتم اگر خواستی تغییری بدی میتونی چند تا دستگیره جدید بگیری یا رنگ تخت رو ترمیم کنی... گاهی هم به خودم میگم بگذار پونزده سال بگذره بعد عوضش کن ( به خودم الکی میگم)

اینو مثال زدم که به خودم یادآوری کنم ما مدام در معرض تبلیغاتیم. در همه زمینه ها...در معرض چیزهایی هستیم که به اصطلاح مد هستند. البته که جیبهامون هم چندان وضعیت فوق العاده ای نداره و اگر داشته باشه هم  وضعیت جوری هست که باید هوای جیب و دل بقیه رو هم داشته باشیم. مدام باید مواظب باشیم که اثر نپذیریم یا کمتر آسیب ببینیم. 

خلاصه که خونه نمایشگاه نیست!

چه می‌کنه این بازیکن

فندق یک بازی داره به اسم دالون. همین چند وقت پیش به مناسبت تولدش از عمه جان مهرداد هدیه گرفته. بازی جالبی هستش... 

گاهی که فرصت نداریم باهاش بازی کنیم، خودش با خودش بازی میکنه. امروز میگه مامان شما کدوم مهره رو میخوای؟ گفتم قرمز. گفت پس من سفید باشم... یکم بعدتر یهو با هیجان فریاد زد که مامان مامان ! خودت بردی!!!!!!!!!!


پ.ن: امروز چند بار دالون بردم، یکبار هم تو شطرنج باختم!!! 

خانواده چهارنفره

دیروز رفتم فندق رو از مهد کودک بردارم، یکی از مربی ها میگه: فندق امروز به همه بچه ها میگفته که ما قراره یک خانواده چهار نفره بشیم! خیلی هم خوشحال بوده و ذوق می‌کرده!!!!!!

من گفتم جدی؟؟؟؟!!!!! خندیدم و گفتم نه، واقعا خبری نیست و فندق آرزوهاش رو گفته!

مربی گفت که خب فندق رو به آرزوش برسونید 

چند ماه پیش هم یکوقت یکی از فامیل مهرداد اینا که با هم نزدیک هستیم زنگ زد و ضمن احوالپرسی گفت غزل جان، فندق به محمد( شوهرش) گفته که مامانم میخواد برام یک داداش بیاره!!! چند بار دیگه هم گفته و محمد گفته فکر کنم خبریه...

حالا ما این فامیل رو مرتب میبینیم و با هم صمیمی هستیم و زدن این حرفها کاملا اکی هست و موردی نیستش... خندیدم و گفتم خب اگر چیزی بود بالاخره میدیدین دیگه! فامیل هم کلییی خندید و گفت منم به محمد گفتم اما اینقدررر فندق جدی بوده که ما هم به شک افتادیم.

گاهی هم فندق یهو میگه مامان همین فردا صبح برید یک خواهری از بیمارستان برام بیارید!!!!!!! توی دلم میگم واقعا اگر اینجوری بود صبح میرفتم به جای یکی، دو سه تا میاوردم!!!

البته ما هم یک مقداری آمادگی بهش دادیم و اجازه دادیم خیال‌پردازی کنه. اما خب بچه ها صبر ندارن دیگه... خیلی زود بوده 

خبری نیست واقعا ولی واقعا دوست داریم که یک فسقلی دیگه داشته باشیم... حیف سنم و خواسته های دیگه م اجازه نمیده وگرنه حتی دلم بیشتر هم میخواست. عجیبه اینهمه علاقه یکی مثل من به بچه!!!!!!!!!!