سلام 

چند روز پیش از سفر کربلا برگشتم. در مسیر برگشت انگار مریض شدم که البته بر خلاف انتظارم خیلی خفیف بود و الان خوبم. توی خونه هم احتیاط کردم و ماسک زدم و دور از مهرداد و فندق خوابیدم و الحمدلله فعلا که مشکلی نبوده. 

دوستان عزیزم در وبلاگ...

اگر خدا قبول کنه بارها برای همه دعا کردم، هم برای عزیزانی که همیشه سر میزنن و رد حضورشون رو میبینم، عزیزانی که کامنت و نظر میگذارن، عزیزانی که شاید خاموش باشند اما آمار نشون میده که بازدیدی شده...کسانی که مشخصا پیام دادند و التماس دعا گفتند... واسه اینکه هیچکس رو فراموش نکنم همینقدررررر با جزییات از قلب و فکرم گذروندم ...حتی گفتم اگر کسی از اینجا رد شده و خواسته و حاجتی از نظرش گذشته...

هر جایی که حال خوبی پیدا کردم برای همه و از جمله شما دوستان خوبم دعا کردم. عزیزانی که به این راه و روش هم تمایل و اعتقادی ندارند به عنوان یک آرزو و انرژی مثبت از من بپذیرند.

اینقدرررررررررر کار دارم که نمی‌دونم از کجا و کدومش شروع کنم!!!!!!!! باورم نمیشه تابستون تموم شد!!!!!!!!!! هر وقت بتونم میام و می‌نویسم. 


اینجا همههههههه جور آدمی هستش.‌..

این خیلی عجیب و خاصه، اگر نگاهمون منصفانه باشه.

من فقط مبهوت.‌‌..

من اینجا چه میکنم...

چی شدیهو 

به طرف مرز.‌..

همسفر

دیروز نزدیک ظهر کاروان اسم من رو هم قطعی کرد...

با یکی همسفرم اینقدررررر پاکه، اینقدرررر آدم خوبیه و فکر می‌کنه من به اندازه خودش خوبم که خجالت میکشم واقعا...

بالاخره هر آدمی خودش می‌دونه چقدرررر کاستی داره، منم از خودم آگاهم واسه همینها هم روم نمیشد به امام حسین بگم جور کن یا کارهام پیش بره و... ساکت نشستم یک گوشه و نگاه کردم فقط...

حالا این بنده خدا همسفرم که از فامیل هست...خیلی منو دوست داره و خودش بهترینه... کاش منم بهتر بشم

هله بیکم یا زواری

پریروز بعد از ظهر با مهرداد حرف می‌زدیم... در واقع می‌خواستیم یکم استراحت کنیم، قبلش مهرداد شروع کرد به حرف زدن و یهو وسط حرفهاش گفت فلانی هم گذرنامه ش رو تمدید کرده و میخواد بره کربلا، بهمانی هم گذرنامه زیارتی گرفته و ...یهو واقعا بی منظور پریدم وسط حرفش که اگر اینجوریه منم برم! بدون مکث گفت: خب برو!!!!!!!!!!

با چشمهای گرد شده به مهرداد نگاه کردم که جدی؟!!!!!!!!

گفت: آره

گفتم یعنی فندق رو میگیری من برم؟!!!!!!!!! 

گفت: آره

همچنان فکر میکردم قضیه شوخیه و نه کاروانی، نه ثبت نامی، نه چیزی...

گفت برو گذرنامه هامون رو بیار ببینیم تاریخ انقضاش کی بوده و همزمان خودش تو اینترنت که شرایط تمدید گذرنامه چک کنه...

تماس اینور و اونور و یکی گفت که ساعت حدود شش فلان جا بازه بیاین بپرسید. رفتیم و سربازی دم در گذرنامه ها رو گرفت و رفت داخل و در رو بست. به ده دقیقه نکشید آقای دیگری اومد بیرون گفت غزل شمایی؟ گفتم بله، گفت مهردادیان (مثلا فامیلی مهرداد) کجاست؟ مهرداد رو که دورتر با تلفن صحبت میکرد نشون دادم و گفتم اونجاست.

گذرنامه ها رو گذاشت توی دستم و گفت التماس دعا!!!!!!!!!!!!!

فکر میکنم این سریع ترین تصمیم گیری زندگیم بود...تصمیم به انصراف از دکترا هم مدتی رایزنی و راضی کردن و پرس و جوش طول کشید!

حالا منم و گذرنامه و کاروانی که ندارم و تنها کاروانی که یکی دو روز دیگه میره و من تو لیست رزرو!!!!!!!! 

عاشق مهردادم که میگه این هم نشد خودت تنها برو!!! رهام نمیکنه بهم ایمان داره که از پسش برمیام...

مامانم جمعه رفتن و از دو روز پیش دیگه خبری نداریم ازشون.

به مامان و بابای مهرداد و بابای خودم هم هنوز چیزی نگفتیم...

 حس میکنم واقعی نیست. وسایلم رو کنار هم گذاشتم اما هنوز جمع نکردم...نمی‌دونم چی شد یهو.