آپ

یکی از قصه هایی که از خیلیییییی وقت پیش واسه فندق میگم قصه یک هواپیماست...

کلا این بچه عاشق هواپیماست. پارسال که دانشگاه میرفتم و خونه مامان مهرداد بودیم چند ماه، فندق هنوز یکسالش نشده بود. خونه اونا هم هواپیما زیاد رد میشه. بزرگ نیستن ولی انگار مسیرشون از اونوره  کلا زیاد رد میشه. هی میبردیمش بیرون و این هواپیما میدید. توی نقاشی هم مدام به زبون خودش میگفت که برام "آپ" بکش. اشاره میکرد که "آپ". البته عشقش به هواپیما به نظرم از هشت ، نه ماهگیش شروع شد که یک هواپیمای اسباب بازی رو دادم دستش و خیلیییییییی دوستش داشت.

خلاصه برگردیم به قصه مون. فندق عاشق این قصه من درآوردی منه. قصه اینجوریه که یک هواپیمای کوچیک و مهربونه که کارش اینه که مردم رو از شهری به شهر دیگه میبره. کارش رو خیلی دوست داره و از اینکه بچه ها دوستش دارن و بزرگترها راحت باهاش سفر میکنن شاده. یک روز داشته ورزش میکرده و تمرین میکرده که یهو بالش میخوره به دیوار... بالش خراب میشه. هواپیما غصه دار میشه...اما بعد از چند روز میبینه چند تا آقا مهندس دارن میان و اونا به هواپیما میگن غصه نخوریا ما کمکت میکنیم. بالاخره بالش رو تعمیر میکنن و هواپیما دوباره میتونه پرواز کنه و شاد میشه.

خب این کلیت داستانه. من این داستان را با یک عالمه جزئیات تعریف میکنم. کلیییییی روی اینکه دقیقا کار هواپیما چیه و عشقش به مردم و بچه ها مانور میدم. بعد اون قسمت که آسیب میبینه علت ناراحتیش رو کلی بررسی میکنیم. شادیش از اومدن آقا مهندسا، نحوه تعمیر هواپیما، پرواز آزمایشیش و شادیش...

شاید باورتون نشه. الان که میتونه حرف بزنه داستانی که من بیش از یکساله واسش تعریف میکنم رو اینقدرررررررر قشنگ تعریف میکنه که نگو. موقعی که خودم میگم هم مدام ادامه ش میده و سوالاتی که ازش میپرسم رو جواب میده. توی این داستان کلییی عاشق مهندسا هستش...شبا که میخواد بخوابه یکی از انتخاباش حتما قصه "آپ" هست.

حالا چند روز پیش بال هواپیمای خودش رو که جدا میشه جدا کرده آورده میخواد بزنه به دیوار! مهرداد میگه این چیه بابا؟ میگه آپ، بالش بخوره به دیوار، تق بشه، خراب بشه، آقا مهندسا تعمیر کنن!!! مهرداد میگه ببین تصور بچه رو . هواپیما رو نیاورده. بالش رو آورده فقط...

چی بپزم؟

شما هم هر روز و شب مشکل شام و نهار چی بپزم دارید یا فقط ما اینجوری هستیم؟

وضعی هستا! میخوام هر روز پلو نخوریم مثلا. یا شام من خودم حتما باید یک چیزی بخورم که گرم باشه! هی...

رویای خواب

ساعت خواب فندق حسابی به هم ریخته شده. البته از نظر خواب کلا داغون بودیم تا اینکه دو سال و یک هفته ش که شد موفق شدم از شیر بگیرمش... چند روزی بی قرار بود و البته این بی قراری فقط زمانی بود که میدونستم الان خوابش میاد و طفلک راهی به جز شیر برای خوابیدن بلد نبود. از همون اول فکر کردم که هر راهی واسه خوابیدنش انتخاب کنم تا مدتی همون راه خواب میشه و بنابراین سراغ راههای عجیب و خسته کننده نرفتم. اوایل شده بود با گریه چند دقیقه ای مهارش میکردم و محکم توی بغلم میگرفتمش. کاملا احتیاج داشت که یک جا ثابت بشه بعد شروع میکردم پشت سر هم یک داستان الکی رو تعریف کردن. یعنی یکی بود یکی نبود نه ها!!! مثلا از افرادی که میشناخت یا جاهایی که واسش جذاب بود حرف میزدم. شما تصور کنید به جای فیلم سینمایی، مستند ببینید. مثلا میگفتم ببین پارکها جایی هستن که بچه ها و آدم بزرگها میرن اونجا که تفریح کنن. توی پارکها چیا داریم؟ تاب، سرسره، زمین بازی، بعضی پارکها بزرگترن. درختهای بزرگی هم دارن. گل دارن، حوض آب دارن، بچه ها میرن کنار حوض که آب رو نگاه کنند. اما باید مواظب باشن که زیاد نزدیک نرن. بعضی بچه های دیگه توپشون رو میارن توی زمین بازی،  بازی میکنن. گل میزنن. شادی پس از گل میکنن...

دقیقا همینجوری با سرعت یک سری اطلاعات رو میریختم بیرون. اما همه چیز اطراف یک موضوع مرکزی بود. بعد از چند دقیقه میدیدم صدای نفسش داره میاد و راحت خوابیده.  ضمن اینکه اون اطلاعات هم بعدا یادش میموند و کلی با هم درباره ش حرف میزدیم. اما بعدتر که یاد گرفت اینجوری بخوابه و الان ... مثلا گررررررررم بازی هستش یهو میگه: برم آب بخورم، با ماشینها بای بای کنم برم بخوابم!!! هر شب همین جمله رو تکرار میکنه. بعد میاد بغلم قصه میگیم و البته دیگه خودش هم دستور میده که فلان قصه رو بگو، فلان شعر رو بخون... همه رو هم حفظه!

این بود که از حدود دو ماه پیش من موفق شدم هفت هشت ساعت پشت هم بخوابم...از زمان بارداریش تا همون دو سال و چند هفتگیش یک خواب درست برام شده بود رویا.

الان چند روزیه خوابش به هم ریخته س. تقصیر منم هستش. شبا باید در برابر مقاومتش واسه خواب، کوتاه نیام و چراغها رو خاموش کنم و کمی باهاش مدارا کنم مطمئنم زود میخوابه. روزها هم باید چند روز به خودم سختی بدم و زودتر بیدارش کنم. چون تایم خواب بعداز ظهرش بهم ریخته مشکل دار شدیم. اما این روزها خودم کار دارم و کمی بی حوصله و تنبل شدم. البته کلیی کار انجام میدما. تنبل از جهت مادری کردن. واسه اینه که خواب فندق و البته خودم بهم ریخته. باید تنبلی رو بذارم کنار...

پست شله قلمکار

خب همه جا شده "کرونا"!

نگرانیم و نگران همه دوستان و آشنایان و اصلا هر هموطن. اما خب فقط باید رعایت کنیم. خودمون تا جایی که میشه مواظب باشیم. من اونقدری استرس و نگرانی و وحشت ندارم. بیشتر از اینکه شرایط مراقبتی خوب نباشه و عده ای ندونن چیکار کنن و اینکه حسم میگه حتی نظام سلامت هم نمیتونه یک کار منظم و به دور از خطای فاحش انجام بده ناراحتم.همین.

شهر محل زندگیمون شهر کوچک و خلوت و آرومیه. اینجا سیستم حمل و نقل عمومی گسترده ای نداره. اتوبوس نداره. تاکسی  داره. اما مسیرهای خیلی مشخص. اگر بخوای با تاکسی شهری کمی از مسیر مشخص دور بشی هزینه در حد آژانسه. خب تاکسی های اینترنتی هم مدتیه پا گرفته و حسابی کمک کننده بوده. اینو گفتم که بگم تهرانی ها و مردم شهرهای بزرگ، دوستتون دارم و نگرانتون هستم و در عین حال میگم خوبه ما اینجا دیگه نمیخواد نگران حمل و نقل عمومی باشیم. واقعا نمیدونم دارن چیکار میکنن! من تهران رو دوست داشتم اما این مدت که از تهران برگشتیم و فعلا هم اینجا ساکنیم سعی میکنم از تمیزی و خلوتی شهر لذت ببرم...حالا اگر کرونا بذاره

قبل از اینکه این شهر ساکن بشیم مهرداد میگفت باید ماشین بخریم چون این شهر جوریه که اکثرا وسیله شخصی دارن. من درک نمیکردم قضیه رو تا وقتی که ساکن شدم و قضیه حمل و نقل عمومیش رو دیدم. خب که ما ماشین نخریدیم و مامان اینای مهرداد ماشین قدیمی خودشون رو دادن به ما و خودشون یک ماشین جدید خریدن. والا من که خیلی هم ازشون ممنونم.دو سال پیش هنوز این قیمت های خیلی داغون نبود اما خب قدر جیب ما هم نبود و ما خودمون هم تصمیم داشتیم ماشین کار کرده بخریم. گرچه یکبار اون قدیما که بابای مهرداد هنوز ماشین جدید نخریده بودن یکوقت که مهرداد و من با اون ماشین رفتیم خونه عمه ش و بعدش هم باباش اینا اومدن، عمه مهرداد به بابای مهرداد گفت فلانی. این ماشین رو عوض کن دیگه. چیه اینو دادی آقای دکتر هم سوار شده!!! البته چون بابای مهرداد پولش رو داشت که ماشین خوبی بخره و سوار بشه همه سعی میکردن مدام بهش بگن. گرچه به نظر من به کسی ربطی نداشت. اینو گفتم که بگم ماشینمون احتمالا از نظر خیلی ها یک معمولی چندین سال کار کرده س. اما ما ازش راضی هستیم. کلی هم باهاش اینور اونور رفتیم و اگر نبود واقعا کارمون زار بود. البته بگم که متاسفانه توی گرما کمی اذیت کننده س!!! فقط کمی!!! نمیشه کولرش رو روشن کردبلندتر سینه بزن کرونا بترسه بره.

بابام ماشین نداشت هیچوقت. میدونین اصلا فکر کنم بابام آرزوهای مالی نداشته هیچوقت. من رد نمیکنم حس و حالش رو. اما خریدار هم نیستم. چون حس میکنم ریشه برخی از مشکلاتش با پسرا(داداشام) ، و شرایطی که الان داره همینه که آرزوهای اینجوری نداشت که شکل تلاشش رو تغییر بده. من میگم ادم نباید آرزوهای خیلیییییییی بلند اونم تو زمینه مالی و امکاناتی داشته باشه. اونم با این وضع جامعه  ما. اما نه اینکه کلا هم نداشته باشه. مثلا من قدیما فکر میکردم بعدها که برم سر کار، مدتی که کار کنم یک 206 دست دو میخرم. ولی شماها بهتر میدونین که الان پرایدش چند شده! خب الان هم آرزو دارم یک روز یک ماشین ایمن و راحت داشته باشم. همین. دیگه برندش،شکلش،رنگش هیچیش مهم نیست. الان هم قدر یک 206 دست دو از ارزوی ماشینیم دورم. حالا شما فکر کن من ارزوی پورشه میداشتم...اوووووههههه الان دیگه باید خیلی دلخسته میبودم که!

خلاصه اینه که رانندگی بلد نیستم چون ماشین نداشت بابام که کمی یادم بده و منم فکر میکردم حالا برم هم یاد بگیرم بالاخره ماشینی باید باشه که تمریناتم رو ادامه بدم...که نبود. مهرداد هم ماشین نداشت. الان دو ساله ماشیندار شدیم هم که من اینقدررررررررررر درگیر فسقل بودم فرصتی نشده...

یهو یاد یک چیزی افتادم. یک روز داشتیم توی سلف دانشگاه غذا میخوردیم یکی از بچه ها (دانشجو دکترا) که همیشه در حال نالیدن از وضع خواستگار و ...بود شروع کرد به تعریف خاطره از خواستگاریش. گفتش که طرف پراید داشت. مامانم بهش گفت شما خودت دکتری ، دختر منم دکتره. یعنی شما توقع داری دختر من سوار این ماشین بشه. خلاصه طرف میره و سری بعد با سمند میاد! البته که به توافق نمیرسن. خلاصه هی با آب و تاب در رابطه با اینکه بالاخره باید یک چیزی داشته باشه و ...صحبت میکرد. یک جماعتی هم میشنیدن. هر کسی هم یک چیزی میگفت. یک جایی دیدم شورش رو درآورده. گفتم والا مهرداد روزی که اومد خواستگاری من هیچییییییییی نداشت. بعد با خنده گفتم الان هم بعد از چهار پنج سال  یک دوچرخه هم نداره.(ماجرای قبل از تولد فندقه). بعد یهو همین دوستمون به جای اینکه بگه خب یعنی سختتون نبود یا خب به نظرت خیلی موثره ماشین توی ازدواج یا بالاخره دنبال یک نتیجه از حرف من باشه یهو با چشمای از حدقه بیرون زده گفت:واااای غزل جون. بابات چطور تو رو داد به کسی که حتی ماشین نداشت؟"!!!!!!! منم با همون آرامش گفتم عزیزم من بابام هم ماشین نداره ولی کلا موضوع اینقدر هم پیچیده نیستا. امکانات کم کم جور میشه. شما موارد اصلی رو چک کن و ...

حالا این که یک عده ازدواج نمیکنن چون مرد هست اما مرد خوب نیست یا هنوز به خواستگاریشون نیومده رو من کاملاااااااااااااا درک میکنم. اما یک عده هم هستن اینجورین. یعنی میاد، چه بسا خوب هم هست. اما اول داراییش رو میشمرن.

پ.ن: به سالم بودن اون اقایی که اول با پراید میاد دعواش میکنن میره ماشینش رو عوض میکنه هم من شک دارم. مگر عاشق بوده باشه که میدونم قضیه سنتی بود.

این پست خیلی قاطی شد. فقط میخواستم بگم ما سیستم حمل و نقل عمومی درستی نداریم. الان در پیشگیری از کرونا گام بلندتری تونستیم برداریم. نمیدونم چرا همش چرت گفتم