حال و احوال ما

بچه ها سلام ...

ممنون که حالم رو میپرسید

ما همه خونه ایم و دیگه کسی بیمارستان نیست اما یک کار خیلیییی زیادی از تنظیم دارو و امور آشپزخونه و مدیریت رژیم غذایی مامان و بابا به عهده م بود و با اینکه خیلی دست تنها بودم اما سعی میکردم کم نگذارم. 

متاسفانه یهو فندق هم مریض شد اونم شدید و بی سابقه ...

هنوز مشغول درمانیم. امروز سه روز شده و پیشرفت خاصی نداشتیم.

البته تبش پایین اومده و حتی میتونم بگم قطع شد از دیشب ولی از امروز آنتی بیوتیک شروع شده...

خدا می‌دونه حتی نمیتونم بخوابم به شکلی که کمی ذهنم راه بیفته.

ان شاالله که مشکلات کم بشه.میام مفصل میگم.

برامون دعا کنید .


خستگی

صبح از شش و نیم نشده بیدار میشم تا آخر شب...نزدیک ساعت یک.

وقتی می‌خوام بخوابم نمی‌دونم دست و پامو چطوری بگذارم! 


خودخواهی ما

خوب فکر کردم که مشکلم با این حرفهای از سر خستگی و استیصال یک بیمار که خیلی هم عزیزه چیه؟

مشکلم اینه که بوی هشدار ز اوضاع کنون نمیشنوم!!!

احتمالا زین پس باید بیشتر و بیشتر حرص بخورم و انتظار اوضاع بدتری داشته باشم!

یک سریالی می‌دیدم که البته همچین چیز خاصی هم نبود...وسطش هم ولش کردم. اما یک دیالوگی داشت که می‌گفت: میدونی بهترین کاری که پدر و مادرها واسه فرزندانشون میتونن انجام بدن چیه؟

اینکه از خودشون مراقبت کنند و مواظب خودشون باشن.


چندی پیش دوستم که البته مجرده، بهم گفت غزل...نگذار فندق وقتی بزرگ شد همش حرص بخوره از دستت و نگرانت باشه. به خودت برس و از خودت مراقبت کن.

دوست دیگه م گفت غزل برو ورزش...باید خودمون رو قوی کنیم. نشیم مثل مامان هامون...

این بار بابا!

میگم که... بابام هم حالش خوب نیست و از حدود ده صبح امروز که اومدن بیمارستان به جای من، سه بعدازظهر زنگ زدند که من یکم بی جون شدم و از همون وقت که اومدم اینجوری هستم!!!!!!!!

یعنی ببین پنج ساعت صبر کردن بعد به من زنگ زدند. 

من با این اخلاق مامان باباها چه کنم؟!

مامانم بنا به دلایلی پزشک براشون هم پی سی آر کووید گذاشت، هم اسکن ریه و سونو و اکو و ... و فعلا که کووید رد شده. بیشتر نگهشون داشتند که یک سری موارد رو بررسی کنند مربوط به همون قند و ... نوشتنش فایده ای نداره...

خیلی هم خسته شدند و کلا افتادن روی غر غر کردن. حق هم دارن. مدام خونگیری، تزریق و ...ولی خب چاره که نیست!

من همش میخندم و میگم یکم دیگه صبوری کنید اکی میشه یا اینجوری ناراحت بشید روی بهبودیتون اثر میگذاره و...

بابا رو اول داداش کوچیکم گفت میاره اورژانس و منو دعوا میکرد که تو نباید میگذاشتی بابا برگرده خونه، همونجا میفرستادیش اورژانس. اما من بابای خودم رو میشناسم .‌..حرف هم حتی نمیزد از دم در بیمارستان تا ماشین مهرداد! و گفت من اول یک سر میرم خونه !!!!!!!! 

با پزشکی از دوستان که این چند روز پیگیر پروسه درمان مامان هم بودن صحبت کردند و سرمی به بابا وصل شده و واسه تب هم استامینوفن و کمی خواب و حالا هم انگار کمی غذا خوردند و البته هنوز تب دارند. باید دید چطور پیش میره. 

نگرانی زیادی ندارم چون داداش کوچیکم از من شمرابن ذی الجوشن تر هست و لازم باشه میکشونه بابا رو اورژانس!!!

من امشب هم بیمارستان میمونم و در برابر اصرار داداشم واسه درخواست از دیگری برای کمک، گفتم که فعلا واقعا حالم خوبه و دیشب راحت میتونستم بخوابم...

اون چیزی که عصبیم می‌کنه اما سکوت میکنم جملاتی هست مثل اینکه:

_ من دیگه خسته شدم و فردا خودم خودم رو مرخص میکنم.

_ تقصیر من شد که بابا اینجوری شده!( حالا جاش نیست ولی همین حالا اگر به مامان بگم که من هر بار از پشت تلفن به هزار و یک روش و جمله و لحن خواهش میکردم که هوای همدیگه رو داشته باشید، پیگیر موارد بیماری جزئی باشید، خودتون رو خسته نکنید، حتی عبادت زیادش خوب نیست چه برسه به موارد دیگه، زیر آبی نرید و... و شما عمل نمی‌کردین و به حرف بابا هم گوش نمیکردین، مطمئنم اصلا زیر بار نمیرن.)

همین امروز پرستار گفتش که شاید لازم بشه انسولین مصرف کنند! مامانم فورا گفتن که اصلا و به هیچ وجه نمیخوان و قند خونشون قبلا هیچوقت اینجوری نبوده و اگر من با خنده و شوخی حرف رو عوض نمیکردم، کلا منکر این میشدند که الان توی بیمارستان هستند یا دیابت دارند!!!!

لطفا لطفاً لطفا از خودتون مراقبت کنید. شما برای بچه هاتون عزیز هستید اما انسانها نمیتونن به جای دیگری قرار بگیرند و عمل کنند.

واسه توان مضاعفم دعا کنید. خودم سعی میکنم بخوابم ...دعاش با شما!

گیج

امشب کشف کردم  صندلی که برای همراه بیمار هست، تبدیل میشه به تخت!!! واسه همین داماد اون آقای مسن نصف شبی یهو بی سر و صدا تونسته بود تخت پیدا کنه!

البته حتی کشف هم نکردم. مامانم گفتن

اول یکم مقاومت کردم در برابر باز کردنش اما الان باز کردم و راحته واقعا. دیشب پاهام بدجوری درد گرفته بودند!

کلا بعضی وقتا خیلی آدم گیجی هستم! خاطره آخرین گیجیم رو بگم فضای بیمارستان رو کمرنگ کنه.

همین پنجشنبه رفتیم خرازی..‌.من و فندق بودیم اول...فقط یک دکمه میخواستیم واسه شلوار مهرداد. دو تا درب  ابتدا و انتهای مغازه رو کامل باز گذاشته بودند که هوا جریان داشته باشه . واسه همین در شیشه ای روی جعبه دکمه ها رو در آخرین قفسه مغازه پوشونده بود. 

من یک نایلون دستم بود که شلوار مهرداد داخلش بود. دکمه رو به فروشنده نشون دادم و فروشنده آخرین قفسه رو نشون داد. فندق اول با من اومد و از پشت شیشه در ، دکمه ها رو نگاه کرد، رفت تو مغازه دوری بزنه‌. چند لحظه بعد من یهو  میخواستم در شیشه ای رو ببندم که دیدم فندق با سر رفت توی شیشه ی در!!! طفلک نفهمید جای در عوض شده!!! البته گمونم در آخرین لحظات متوجه شد و شدت برخوردش زیاد نبود!!!

صاحب مغازه ، پسر نوجوونی رو فرستاده بود طرف من واسه کمک. در یکی از جعبه ها رو باز کرد، پنج شش تا نایلون پر از دکمه توش بود. گفت هر کدوم رو خواستین بگید بدم خدمتتون. نمی‌دونم چرا یهو خودم یکی از بسته ها رو برداشتم و گذاشتم روی میز!!! دست بردم دومی رو بردارم که یهو یک عالم دکمه ولو شد روی زمین!!! و من و پسر نوجوونه افتادیم به دکمه جمع کردن!!! 

حالا کلا چند تا دکمه میخواستم؟ یکی!!! فروشنده پول نگرفت!!!

از مغازه اومدیم بیرون و چند لحظه بعد دیدم پسر نوجوونه داره دنبالمون میدوه و میگه خانوممممم خانوممممم و اون نایلون که شلوار مهرداد توش بود رو توی هوا تکون میده!!!!