هوس

خیلی ازما نمی‌فهمیم واقعا چه خبره...

واسه مون سوال نمیشه که چرا...

قلب و روحمون مچاله نمیشه ...

شاید وقتی بفهمیم که یکی از اون افراد توی هواپیما، عزیز دل ما باشه.

شاید وقتی  بفهمیم که به جای اون باریکه ی نفرین شده، موشک و بمب به باریکه ی کوچه ی ما برسه.

شاید وقتی بفهمیم که تو مسیرمون به شاهچراغ و صحن رضوی و مسیر نجف کربلا و...از بچه مون یک لنگه کفش برامون بمونه.

شاید وقتی بفهمیم که آمار برای ما فقط آمار نباشه، عکس فقط عکس نباشه...نبض زندگیمون ایستاده باشه. جان دلمون رفته باشه...

میگم شاید بفهمیم ...چون میبینم گاهی زندگی بعضی ها رفته... قلب و روحش رفته...هنوز پی تقدیمش به اینور و اونوره...پس شاید هم نفهمیم...

تن مرد ارزشمنده...تن و جان زن ارزشمنده... جان انسان شریف و با ارزشه... اما وقتی پای بچه میاد وسط، دیگه تن و جانش فقط ارزشمند نیست. خط قرمزه... خط قرمزی که نباید ازش رد شد...

در تمام این سالهایی که آروم آروم و بی صدا خودم و افکارم رو از یک عده جدا کردم (از خیلیییی از عده ها جدا کردم)...هر بار فقط نفسم رفت واسه بی گناه ترین جان‌هایی که قربانی هوس قدرت شدند. شاید خودشون، خارجی و داخلیشون اسامی زیبایی برای هوسشون انتخاب کرده باشند که خودشون رو تطهیر کنند. اما متأسفانه مدتهاست که هر آنچه قلبم حس می‌کنه فقط هوسه...هوس قدرت...


پسر شطرنجی ۲

راستی فندق تو اون مسابقه اپلیکیشن آنلاین شطرنج که شرکت کرده بود اول شد و رفت مرحله بعدی. تو مرحله جدید امتیازش ۷۲۵ هست و بین اول تا سوم جا به جا میشه. نمی‌دونم از این مرحله چند روز دیگه باقی مونده. 

احتمالا پس از تعیین سطح، از هفته دیگه بره کلاس شطرنج. همه چیز خوبه فقط اینکه مدام درباره ش حرف میزنه و میخواد با همه بازی کنه و حتی با خودش زیر لب تمرین می‌کنه و موقعیت میچینه و حل می‌کنه و... نگرانم می‌کنه. مهرداد البته معتقده که این طبیعیه و پس از مدتی به مسیر آرومی میرسه.

علی الحساب در جریانیم که مربی کودکستان خاله شبنم، کم شطرنج بلده اما ماهان رضایی از کلاس ستاره شطرنج بلده و همه مسابقات رو تا حالا برده!!! ( بچه م خوش باور هم هست)

چند وقت پیش به مامان بزرگ مهرداد میگه مادر جون شما هم برید کلاس شطرنج یاد بگیرید که با هم بازی کنیم!!!!!!!!!!


پ.ن: من رو همینجوری بی سواد شطرنجی پذیرفته و بازم خداروشکر 


پ.ن ۲: #نه_به_استثمار_مادرجونها_توسط_فندقهای_شطرنجی


تمثال

دیروز رفتم آزمایش بدم، خانمه تو پذیرش آزمایشگاه میگه: عکس کارت ملیت خیلیییی قشنگه. کم پیش میاد همچین چیزی.

اینجور مواقع نمی‌دونم از اینکه عکس کارتم قشنگه خوشحال باشم یا از اینکه احتمالاً عکسم از خودم قشنگتره ناراحت باشم  البته خدایی عکس کاملا خود من هستش و هیچ اتفاق، آرایش یا نکته خاصی نداره. شاید ابروهام کمی نازک‌تر باشه فقط ...

الان یادم اومد یک عکس سه در چهار دارم که از سال نود و یک تا الان همیشه اونو همه جا ارائه میدم.(عکس کارت ملی رو البته همونجا خودشون میگرفتن و این عکسه نیست) اون سال مهرماه دفاع پایان نامه ارشد مهرداد بود و می‌خواستیم بریم تهران. رفتم آرایشگاه گفتم ابروهام رو پهن برداره... نمی‌دونم چی شد به دلم ننشست. گفتم رنگ بزنه. رنگش هم گمونم خیلی روشن شد که یک ذره مداد تیره تر میزدم توش بهتر میشد( باز یادم افتاد که اطلاعات ارایشیم زیر صفر بود واقعا). رفتیم دفاع و برگشتیم. آبان من میخواستم از پایان نامه م دفاع کنم. رفتم ابرو رو برداشتم حسابی نازک شد به نسبت قبلش. فکر کنم گفتم هشتی داشته باشه و اونجوری شد. برای منی که عمری با دو وجب ابرو رفته بودم دانشگاه این یک تغییر اساسی بود. همون زمان رفتم یک عکس سه در چهار گرفتم و دیگه تا الان عکسی نگرفتم. دکترا که قبول شدم، با اینکه خونه مامان مهرداد تو همون شهر بود اما اکثرا خوابگاه بودم. ظاهراً عکس هم اتاقی ها رو تو سیستم دانشگاه زده بودند. وقتی رفتم اتاقم تو خوابگاه با الی آشنا شدم که الان رفیق شفیقم شده. الی بعدها گفت وقتی وارد شدی گفتم خودش از عکسش خیلیییی بهتره.  

خلاصه که هیچوقت این عکسهای ما شبیه خودمون نیستن از نظر بقیه انگار.

برید کنار رنگی نشید

مدتی میشه که به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشانیدم( پوشاندم؟! پوشیدم؟!) و رفتم کلاس آبرنگ!!!!!!!!

ولی باید بگم که چیزهایی که میکشم یکی از یکی دیگه بدتر!!!!!!!!!! 

فقط جلسه دوم یک طرح قشنگی زدم که همههههه فکر کردند عجب استعدادی تا حالا تو خونه پنهان مونده بوده اما دیگه همونجا با اوج خداحافظی کردم انگار!!!! 

اینکه چرا آبرنگ؟ سریع به نتیجه میرسه به نسبت ابزارها و تکنیک های دیگه، جا و مکان زیاد و خاصی نمی‌خواد. مثل رنگ روغن بو نداره و اذیت کننده نیست و حرکت آب و رنگ واقعا جذابه. 

استادم مرد بسیار محترم و آرومی هستند. اصلا همین که هفته ای یکبار بساطم رو جمع میکنم و میرم یک گوشه ای میشینم و استاد هم یک موزیک و موسیقی ملایم میگذارن و همه دور هم نشستن نقاشی میکشن حالم رو خوب می‌کنه. استاد خیلی آروم و شمرده صحبت میکنند. مدام هم تاکید میکنند که نترسید و بکشید و تجربه کنید و فقط از نقاشی لذت ببرید و...( آخه استاد جان باید یک چیزی هم اونجا روی کاغذ ببینیم که لذت ببریم یا نه؟!!!!!!!!) 

از بعضی طرحهام هم البته خوشم میاد اما فقط از دور!!!!!!!! از نزدیک فقط یک مشت لکه س!!!!!!!! 

بهترین و وفادارترین مشوقم عزیز دلم فندقه! مدام میگه مامان خیلیییی قشنگ شده، آفرین، خیلی خوب کشیدی ، بعضی طرحها رو می‌پرسه کی کشیده؟ میگم استادم. میگه اصلا خوب نشده!!!!!!!!!!! نمی‌دونم میتونم به فندق اعتماد کنم یا نه

مهرداد همین که میبینه خوشحالم واسش کافیه. همیشه می‌گفت باید یک سرگرمی واسه خودت داشته باشی، کارهایی که دوست داری انجام بده. قلم مو میخواستم بگیرم...سپردم به مهرداد. یکوقت میبینم یک فایل اکسل درست کرده انواع قلم مو ها، برندها، قیمتها، آدرس فروشگاه های اینترنتی و غیر اینترنتی...قدیمی ها میدونن که مهرداد و بهزاد(داداشش) علاقه ویژه ای به اینجور طبقه بندی ها دارند!!!!!!!! بالاخره از چند جا واسه م قلم مو سفارش داد و رسیدند. 

می‌دونم که باید تمرین کنم. قبلا جرات نمی‌کردم برم سراغ فیلمهای آموزشی. چون هیچی سر در نمیاوردم. فقط چندین سال بود که پیج هایی که نقاشی با تکنیک آبرنگ می‌گذاشتند رو فالو میکردم. به کم و معمولی هم قانع نیستما...اینقدررررر پیج آبرنگ فالو دارم و از دیدن روزانه این نقاشی ها لذت میبرم که دیگه نگم. خلاصه از وقتی رفتم کلاس جرات پیدا کردم و میرم فیلمهای آموزشی رو هم میبینم. باز یکم میفهمم چی به چی میشه. اما خب متأسفانه هنوز پیشرفت خاصی نکردم. 

دیروز یک آسمون قشنگ کشیدم واقعا به دلم نشست اما تمام دشت شد لکه!!!!!!!!!!

آرزومه بتونم مثل فابیو کمبرانلی (اگر به فارسی درست نوشته باشم) گل بکشم...

پ.ن: همکلاسی هام که البته تکنیکهای مختلف کار میکنند، همه کلاس ششم و هفتم و ...بزرگترینشون کلاس دوازدهمه!!!!!!!!!!! دیده شده مسأله واسه شون حل کردم و اشکال درسی برطرف کردم!!!!!!!!!!!!!!!! 


انسان گران

تو مطب دندانپزشکی نشسته بودم. مدت زیادی معطل بودم. دیدین که معمولا اینجور مواقع همه سرشون توی گوشی هست. من معمولا گوشی استفاده نمیکنم و به افق خیره میشم! حالا اون روز قبول کرده بودم که یک جزء قرآن برای مشارکت در یک ختم قرآن خانوادگی بخونم. فکر کردم همین الان بهترین فرصت هست و عقب نندازمش. از روی قرآن گوشیم شروع کردم به خوندن. اطرافم یک خانمی بود که معلوم بود اینستاگرام بالا و پایین می‌کنه چون با فواصل کوتاه موضوعاتی که صداشون میومد عوض میشد. بقیه هم کله ها تو گوشی... دم به ثانیه حین قرآن خوندن حس انسان متکامل!!!!! انسانی که از وقتش به درستی استفاده می‌کنه!!!!!!!!! انسان متفاوت!!!!!!!!!!!!!!!!!! انسان گران(متضاد چیپ)!!!!!!!!!!!!!!!!!! بهم دست میداد. یک ثانیه این فکر میومد توی ذهنم و خودم میدونستم فکر بیهوده و نادرستی هست، ثانیه دوم در حال ادب کردن خودم و یادآوری کمبودهای خودم بودم. ثانیه سوم اینکه بقیه در موردم چه فکری میکنند به مغزم خطور میکرد(حالا احتمال زیاد هیچکس نمی‌دونست من اصلا چه کار میکنم) . ثانیه چهارم عادی میشدم. و دوباره روز از نو روزی از نو

همه اینها رو با خنده بخونید.

 برام جالب بود افکارم هر چند نشان دهنده خود واقعیم نیستن. اما در من وجود دارند و اگر مواظب نباشم میتونن در رفتارم ظاهر بشن.

بعد تو ذهنم میومد که در چه حالتهای دیگری ممکنه همچین افکاری داشته باشیم؟ 

مثلا وقتی در یک جمعی فقط ما کتاب میخونیم!

یا وقتی کار نیکی انجام میدهیم!

یا وقتی ...