من، غزل در سی و پنج سالگی

من غزل هستم. واقعا در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم. اما نه از اون مدلهایی که مثلا خانومهاشون پوشیه میزنن و یا مردهاشون اجازه نمیدن خانم ها واسه خرید بیرون برن و از این دست تعاریف که من برخی رو دیدم و برخی رو شنیدم. خیر. اونجوری نه.

هیچوقت خانواده پولداری نبودیم اما هیچوقت هم سفره مون خالی نبود. همیشه همه چیز حتی بیش از نیاز موجود بود الحمدلله. اما مثلا اینجوری نبود که هر وقت هر چیزی میخوایم بخریم و مد روز باشیم  و... راستش اصلا من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که اینجوری بوده باشه که مثلا ما با مامان یا بابامون بریم خرید و بگیم چی میخوایم یا نمیخوایم... خاطراتی دارم از اینکه مشهد که میرفتیم دیدن خانواده پدرم اونجا گاهی میرفتیم بازار و خرید ولی توی شهر خودمون نه. (یا خیلی محدود) . اما خب به هر حال بچه های نامرتبی هم نبودیم. پدرم در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود، از اینجور خانواده ها که یک ویلای چند هزارمتری خونه شون هست و کلی ملک و زمین و زیردست و ...اما در حدود 30 سالگی پدرم اتفاقاتی میفته که ناگهان همه خانواده ی پدر مجبور میشن تقریبا همه چیز رو از صفر شروع کنند و این وسط بابا به خاطر عقاید خاص خودش و سبک زندگی که انتخاب میکنه هیچوقت به اندازه بقیه خانواده ش ثروتمند نشد (بعدا از بابا میگم).

با اینکه من در این خانواده بودم و شاید خیلی وقتها خیلی چیزها رو هم دوست داشتم که داشته باشم اما هیچوقت حس نکردم که گذشته بدی داشتم. هرچه که میگذره هم بیشتر سعی میکنم خانواده م رو درک کنم و هیچ طلبی ازشون ندارم. من همیشه ادم مغروری بودم.(برای خواسته هام). وقتی چیزی میخواستم خودم پیش خودم آنالیز میکردم که آیا احتمال داره اگر مطرحش کنم بهش برسم؟ وقتی حس میکردم احتمالش کمه بدون درخواست ازش میگذشتم. دوست نداشتم نه بشنوم. دوست نداشتم کسی بخاطر خواسته ی من به زحمت بیفته. همیشه هم سعی میکردم قشنگ ترین روزها و خاطراتم رو به یاد بسپارم. نمیدونم چرا اما حتی روحیه م به صورت خودکار انگار اینجوری بود. قشنگی ها (که کم هم نبودند) بیشتر به یادم میموند. حتی این روزها که بزرگسال محسوب میشم گاهی باید بشینم خاص و ویژه فکر کنم تا خاطرات سختی های گذشته رو به یاد بیارم.

 کودکی شادی داشتم. همیشه با بابام اینور اونور میرفتم . بابا آدم فعالی بود و خوش ذوق و هنرمند. من ناخودآگاه می آموختم. واسه ارتباط با دوستان و شاگردانش هیچ سخت گیری نسبت به من نداشت . چون از بچگی من با اینها بزرگ شده بودم واسه همین من کلا ارتباط گرفتن با آقایون خیلی برام راحت بود همیشه. (جوری که گاهی بعدها واسه افرادی که تازه با من آشنا میشدند باعث سوء تفاهم میشد که این چرا اینقدر راحته! اما مدتی که میگذشت متوجه میشدند که من کلا این شکلی هستم. راحت و صمیمی).

خیلی فعال بودم. درسم همیشه خوب بود. بدون هیچ کمک و کلاسی. درسته که اونوقتها شاید کلاس های خصوصی به اندازه الان مرسوم نبود اما وجود داشتن و در حد خودشون هم پر رونق بودن (حداقل توی شهرما). انواع مسابقات و فعالیتهای فوق برنامه مدرسه خوراک من بود. در بعضی همیشه اول و بهترین و در بعضی دستی داشتم. هیچوقت یادم نمیره یک روز یکی از آموزش و پرورش شهرستان زنگ زد خونه مون . دوست بابام هم بود . به بابا گفت که میشه با غزل صحبت کنید که یکی از این مسابقاتی که میخواد بره استان رو انصراف بده جاش  نفر دوم  بره؟  همه زندگیم خلاصه میشد به مدرسه و تمام رویدادهای کوچیک و بزرگ درونش، اردوها، فعالیتها، جشنها و مراسم هایی که پای ثابتشون بودم. بیرون از مدرسه تفریح خاصی نداشتم البته.

تابستون برام جذاب نبود. نه مسافرتی نه مهمونی ...گاهی میرفتیم مشهد دیدن مامان بزرگ و خانواده ی پدرم. اما واقعا فقط در حد گاهی بود. چند سالی یکبار.من فقط یکبار وقتی دبستانی بودم یک کلاس تابستونی رفتم. خیلی هم واسم جذاب بود.

ژنتیکی خطم خوب بود. بابام هم خطاطیش خوب بود. ژن نقاشی حس میکنم کمتر به من رسیده بود اما دوران دانشجویی وقتی یکبار بنا به شرایط خاصی یک کلاس نقاشی فوق العاده با یک استاد مشهور فوق العاده رفتم تازه فهمیدم من فقط کشف نشدم. همین...

پایین ترین معدل دوازده سال تحصیلم در بهترین مدرسه شهر و در رقابت با بهترین ها 19.19 بود که مربوط به امتحانات نهایی سوم دبیرستان بود که یادمه میگفتن سال سختی بوده. از کنکور الان نمیخوام بگم. باشه یکوقت دیگه... سال دومی که کنکور دادم من فقط همون سه رشته پزشکی، دندان و دارو قبول نمیشدم. و البته اون سال اینجوری بود ...دانشگاه آزاد هم اصلا ثبت نام نکردم . میدونستم که حتی اگر قبول بشم (که مسلما راحت قبول میشدم) از عهده هزینه هاش برنمیایم. (جالبه که من حتی این چیزها رو نمیپرسیدم. خودم تصمیم میگرفتم!) اولین رشته دیگر انتخابیم در شهر انتخابیم قبول شدم و رفتم دانشگاه. از دانشگاه هم بعدها میگم اما در سالیان بعد همه حسرت من شده بود این که چرا من نموندم اینقدر بخونم و امتحان بدم که مثلا دندونپزشکی قبول بشم. زمان ما همه خوبا میرفتن دندونپزشکی. پزشکی در رده دوم علاقه بود. بماند که بعدها بعضی از دوستان دانشگاهم دوباره امتحان دادند و رفتند دندون پزشکی. حتی دوستان دیگری در اطرافم. اما خب من زمانی که به این موضوع فکر کردم از عهده هزینه دانشگاه آزاد برنمیومدم و مهرداد هم از کل فضای فکری من آگاهی نداشت. دیگه بعدها هم که اومدم دکترا خوندن و ...

من هرچه فکر میکنم در این 35 سال زندگیم تنها چیزی که هر از مدتی باعث آزار روحی من شده همین بوده که حس میکردم من از هر جهت واسه رسیدن به این آرزوم شایسته بودم اما همه اتفاقات دست به دست هم دادند که نشه. همیشه هم خودم رو سرزنش میکردم. شاید همین جایی که من الان هستم (نه از لحاظ مالی که من در واقع مدرکم توی دانشگاهه و اجازه کار ندارم و البته که الان کاری هم دم دستم نیست)، بلکه از لحاظ ظاهری و پرستیژی آرزوی خیلی ها باشه اما من هرچه گذشت و متاسفانه بازار کار همه حتی بهترینهای رشته های دیگر اگر نگیم بد شد، حداقل به اندازه دوستان گروه پزشکی (در آن سطحی که من دیده ام و از نزدیک مطلعم) عالی نشد، هر چه گذشت این حس بیشتر درون من رو آزرده و ناراحت کرد. بارها و بارها این اواخر به خودم گفتم غزل گاهی خودت رو بغل کن. از خودت و اون همه تلاشت تشکر کن.تو روزهای سختی گذروندی . تنهایی واسه خیلی چیزها زحمت کشیدی.حتی به خودم گفتم اشکال نداره گاهی بهش فکر کن اما کمش کن...چقدر این تن و روح باید واسه چیزهایی که همش در اختیار تو نبوده لطمه ببینه. خلاصه که دارم به خودم کمک میکنم. اما گاهی هم نمیشه...البته که باید دیگه تمومش کنم.

من در 35 سالگی دوست داشتم یک خانمی باشم با یک درآمد خوب و بتونم با پولم  هر کاری که دوست دارم در حد معقول و مرسوم انجام بدم. دوست داشتم خانواده م رو همه جوره تامین کنم. اما  نیستم.

میخواستم فکر کنم و بنویسم که دیگه دوست داشتم در 35 سالگی چی داشته باشم که ندارم اما راستش هیچی توی ذهنم نیست که واقعا آزاردهنده باشه و در واقع بدون فکر کردن راحت بتونم به ذهن بیارمش!!! آره من آرزوهایی دارم اما واسه بعضی هاش حس میکنم هنوز دیر نیست و اینه که نمیخوام مثل حسرت بهشون نگاه کنم.

میخوام بگم از چیزهایی که دارم و خداروشکر کنم. شاید کمی حالم بهتر باشه در این نیمه راه زندگی!

من غزل در 35 سالگی خداروشکر میکنم که سالمم . الحمدلله مشکل خاصی ندارم و این یک نعمت بزرگه.

هنوز نعمت وجود پدر و مادرمم رو دارم و الحمدلله که هر آنچه ازشون به یاد میارم زحمت و تلاششون هست. هرچه بیشتر میگذره هم بیشتر متوجه سختی های روزگار و شرایط متفاوت زندگی آدمها میشم و حتی اندک مواردی که از سختی های گذشته یادم میاد هم دیگه ازاردهنده نیست و قابل درکه. ارزو میکنم عمرشون طولانی باشه و من بتونم روزهایی رو ببینم که کمتر از این روزها دغدغه دارند.(خیلی غصه میخورن واسه دو تا داداشهام)

من در 35 سالگی یاد گرفتم که رفتارهای خودم و دیگران رو از چند زاویه ببینم و آنالیز کنم و درکشون کنم. واسه اینه که مدتیه خیلی راضی تر و شادتر هستم و الکی خودمو ناراحت نمیکنم که فلانی اینو گفت یا اینکار رو کرد.

من بر خلاف پستهای اینستاگرامی و استاتوس های ملت ! یاد گرفتم که لازم نیست همه رو از زندگیمون حذف کنیم فقط کافیه کمی نوع نگرشمون رو تغییر بدیم و کمی هم روی خودمون کار کنیم که بتونیم با ذهنی آروم تر و خالی از پیش داوری اجازه ندیم کسی پاش رو توی محدوده ی شخصی ما بگذاره. همه آدمها (اکثر) جنبه های خوبی هم دارند که گاهی با رفتار شایسته و سنجیده ما فرصت پیدا میکنند اون بخش رو هم نشون بدن. (حالا دیگه اگر خیلییییی داغونن هم شوتشون میکنیم بیرون ولی الحمدلله من تو زندگیم همچین آمی نبوده)

من توی این سن دوستان زیادی دارم که با اطمینان میگم عاشق من هستند و بی نهایت دوستم دارند. بدون هیچ چشمداشتی. من همه تلاشم رو کردم که به همه حس خوب منتقل کنم. خیلی مراقبم که کلماتی که از دهنم بیرون میان تاثیرشون چیه. کجا بگم و چی بگم. چطور بگم. چقدر بگم. اینه که به جرات تواضعم رو لحظاتی کنار میگذارم و به خودم افتخار میکنم که مهربونم. که سنگ صبورم. که راز دارم (روز به روز روی خودم کار کردم تا رسیدم به اینجا که حرفی از کسی به جایی نبرم حتی ناخواسته)، که بی چشمداشت میبخشم، واسه کمک اگر از دستم بیاد نفر اولم، که همه تلاشم رو کردم که آدمها رو بر اساس ظاهر، پوشش، عقاید سیاسی و مذهبی،خانواده و آنچه که دیگران میگویند و من هنوز ندیده ام قضاوت نکنم. (البته که هر روز باید در این زمینه کار کرد و مدام خطر لغزش هست).من دوستان زیادی دارم که دلم بهشون گرمه. شاید دوستی که همه زندگیم رو واسش بریزم وسط کم دارم و البته که یاد گرفتم توی این سالها که نیازی نیست همه چیز وسط باشه ، اما مطمئنم مجموع این دوستان در حد توان در زمان لازم به کارم میان و البته که همین محبتشون برام کافیه.

من به خواست و لطف خدا پسری دارم که تنهایی و بدون زحمت دادن به دیگران سه ساله هر آنچه از دستم براومده برای تربیتش انجام دادم و اینقدرررر آروم و مهربون و ناز و همراهه که گاهی خجالت زده م میکنه

من به لطف خانواده م خیلی کارها یاد گرفتم... مطالعه، تلاش برای یافتن چیزهایی که میخوام، هنر استفاده از دستام، ذوق و شوق دیدن هنر، لذت شناخت و شنیدن موسیقی، اصول روابط اجتماعی، قدرت بیان فوق العاده، اعتماد به نفس (که گاهی به سقف میرسه !!!)، دست و دلبازی ، مدیریت مالی، تواضع، ادب و خیلی چیزهای دیگه که همیشه بابتشون ممنونم.

آرزو دارم یکبار هم که شده اصولی برم و روی خطم کار کنم، سبک نقاشی مورد علاقه م رو دنبال کنم و همه ی خونه مون که خالی گذاشتم رو یکروز در آینده نه چندان دور با کارهای نه چندان حرفه ای و کامل  اما مسلما شیرین و لذت بخش خودم پرکنم. این خیلییییی برام مهمه. به خودم میگم اگر به بعضی چیزها که میخواستم نرسیدم نباید باعث بشه که خودم رو از لذت ارزوهای دیگه ی زنگیم محروم کنم. شاید اگر به اینها برسم بیش از آنچه که الان فکر میکنم برام با ارزش و شادی بخش باشه.

آرزومه یک روز از کارهام نمایشگاه بزنم!!! نه یک نمایشگاه الکی ها یک نمایشگاه خوشگل و حرفه ای. حالا هنوز خیلی راه دارما اما هر وقت ناخنکی زدم یهو اندازه یک ادمی که چند ساله کار میکنه از خودم استعداد نشون دادم. اینه که امیدوارم اگر مدتی بچسبم به قضیه میتونم یک تکونی به هنر خانواده سه نفره مون بدم

و اینکه... اگر همه ی عمرباقیمونده م رو شبانه روز بشینم و شکر کنم حس میکنم نمیتونم بخاطر یکی از نعمتهای خوب خدا درست و حسابی قدردانی کنم. اینه که حتی نمیتونم درست در موردش بنویسم. باشه یک وقت دیگه...

فقط میگم خدایا من نمیدونم کی، کجا، چه وقت، چه کار خوبی انجام داده که باعث شد به عنوان پاداش همچین مردی رو بگذاری سر راه زندگی من...اما بدون که خیلی ممنونتم... خیلی... من هر وقت به این مرد نگاه میکنم حس میکنم دیگه اجازه ندارم از خدا چیزی بخوام و خدا واسم سنگ تموم گذاشته. اما دیگه چه کنیم که میگن از خدا اندازه بزرگیش چیزی بخواین. اینه که من همچنان در درگاه شما نشستم و مدام پیغام میفرستم. خدایا این مرد رو واسم نگه دار. اجازه بده تا روزی که چشمام رو میبندم و از این دنیا میرم سایه لطف و محبتش بر سرم باشه.

تولد داریم

امروز تولدمه...

من 35 سال پیش در 14 اسفند 1364 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشودم.

این صفحه رو باز کردم که در روزی که عده ای  مدام خودشون رو مرور میکنند منم چیزی بنویسم که خبر رسید قراره از جانب جاری کوچیکه سورپرایز(سوپرایز؟) همون غافلگیر خودمون بشم!

لذا فعلا کزت درونمان را فعال کرده بریم جمع و جور کنیم. حداقل اون سیبیلای لامصب رو بردارم. والا از یک آدم بی حوصله در طی این مدت انتظار ندارید که یهو روز تولدش متحول بشه که!


رنگ آمیزی

فندق یک روز و یک شب حال درستی نداشت و کمی داغ بود و تبدار. واسه همون جونی نداشت بلند شه بازی کنه. فقط دراز کشیده بود و دست محبت روی سر اسباب بازیهاش میکشید! اما خدارو شکر شب دوم  یک شربتی بهش دادم که چندی پیش دکترمون داده بود و قبلا استفاده کرده بودیم واسش و نتیجه بخش بود. راحت شب رو خوابید و فرداش فقط ساعت ده اینا بیدارشد و درخواست آب کرد و باز خوابید و الحمدلله رو به بهبودی رفت. دیگه فقط آبریزش داشت وگرنه خودش سرحال بود. الان هم خوب شده کاملا.

ممنون از دوستانی که احوالپرس فندق بودند.

قبل از مریض شدن فندق یک روز رفتم و موهام رو طی یک حرکت انتحاری رنگ کردم هی میخواستم بیام بگما نمیشد! همون روزا که پست گذاشتم که موهام جوری سفید شدن انگار از جایی رد میشدم گچ ریخته روی سرم!!! خب با اون توصیفی که از قضیه سیبیلام داشتم میتونید مطمئن باشید که قبل از ازدواج هیچوقت موهام رو رنگ نکردم بعد از ازدواج هم که الان حدود 9 سال میشه فقط سه بار رنگ کردم که دو بارش رنگ موهای خودم بود و یکبار فقط تو مایه های شاید خرمایی با یکم لایت های روشن تر. یعنی خدا میدونه نه اسم رنگ بلدم نه در این موارد با کسی صحبت و تبادل اطلاعات کردم! نه حتی از آرایشگر پرسیدم. یک عکسی بردم بهش نشون دادم که باور کنید دو ثانیه هم بهش نگاه نکرد و دست به کار شد!

سفیدی موهای من ارثیه. دقیقا یادمه که چند روز بعد از عقدم یهو دیدم چندین تار موی سفید تو لایه های زیری موهام هست. یهو غصه دار شدم که ای بابا بالاخره این ارث به منم رسید! اوایل سرعت سفید شدن موها زیاد نبود موهام رو حنا میزدم و اتفاقا یک رنگ خیلی قشنگی به موهام میداد . یک شرابی تیره براق که اون چند تار موی سفید هم اون وسط بامزه بود و بعدها که بیشتر شد شبیه این هایلایتهای کلاهی میشد. یک مدتی هم که کلا هیچی نزدم که مثلا قرار بود عید امسال مراسم جشن عقد داداش مهرداد باشه گفتم دیگه آرایشگرا نگن این زیرش حنا بوده و نمیدونم قبلا رنگ تیره بوده و ...دیگه بعد هم کرونا شد.

من کلا میونه ای با ارایشگاه ندارم. یعنی کاری ندارم توی ارایشگاهابروهام رو که از سال 95 خودم برمیدارم. دیگه اهل کارای مربوط به ناخن و اینها هم که نیستم. رنگ هم که همون چند بار بوده. اهان کوتاهی رو سالی یک دفعه میرم قیچی میزنم به موهام. خب پس کرونا تاثیری روی مورد ارایشگاه من نداشت. گرچه دیگه موهام خیلییییییی بلند شده بودن و مرداد که رفتم شهر خودمون خونه مامانم یک ظهری پریدم توی ارایشگاهی که همیشه موهام اونجا کوتاه میکنم و فقط خودش بود و یکی از دستیاراش. به سه دقیقه نکشیده موها رو رسوندم به روی شونه تقریبا و بعد از مدتها حسابی سبکش کردم.

چند روز پیش حس کردم دیگه سفیدی ها از حد اعتماد به نفسی که همیشه دارم بیشتر شدن و راستش خسته شده بودم. من با رنگ مشکل دارم و از اینکه مستقیما یک سری مواد شیمیایی با دست خودم بریزم روی سرم میترسم.  اینه که کلا  فابریک موندم... از قضا مهرداد هم از اون دست مردهایی هستش که طبیعی دوست داره و تازه همش به من میگفت خوبه که. ولی خب به هر حال نظر من واسش در اولویته. یکی از فامیلهای مامانم که رابطه خوبی با هم داریم توی این شهر زندگی میکنه و ارایشگاه داره و این شانس بزرگی واسه منه. درسته که انتخابم رو محدود میکنه چون یکجورایی میشه اولین گزینه م. اما از این جهت هم خوبه که با هم راحتیم و تبادل اطلاعات میکنیم تا حدودی.

خلاصه ما گفتیم زمینه تیره باشه و عکسی هم نشون دادیم و در نهایت یک چیزی تحت عنوان آمبره با لایت های شکلاتی و مسی به ما تحویل دادند. خب من که نمیدونم ولی گمونم خوبه. گرچه فهمیدم باید منظورم رو جور دیگه ای بگم که ارایشگرم بفهمه و تحویلم بده. باشه سری های بعد. به قول فامیل آرایشگرمون رفت تا چند سال بعد باز غزل افتخار بده



الو! صدای من را از اورانوس و حتی دورتر میشنوید

دیشب دیدم یکی  از دانشجوهایی که سه ترم گذشته رو باهاشون درس داشتم یک فایل پی دی اف فرستاده واسم! بازش کردم دیدم یک صفحه تایپ شده شعره و بالاش نوشته تقدیم به استاد محبوب سرکار خانم ...

شعر گفته بود واسم...مفهومش این بود که کاش بازم با ما کلاس داشتی و اسم درس هایی که باهاشون داشتم هم دو تاش رو توی شعر گنجونده بود. اون آخرای شعر یکم قافیه و وزنش به هم ریخته بود اما سعی کرده بود فامیلیم رو توی بیت آخر شعر جا بده!!!

اصلا منو میگین...قشنگ رفتم عرش و تا ساعتها برنگشتم(میدونین که دست به عرش رفتنم خوبه!)

خیلی خوشحال شدم واقعا و بسیار تشکر کردم و گفتم که البته من لایق همچین محبتی نیستم اما ذوق هنری شما قابل ستایشه.

شعر رو بردم واسه مهرداد خوندم. کلی مسخره بازی درآورد و البته بعدش گفت که این گروه اینا چپ و راست پیغام پسغام واسه خودش و مدیر گروه رشته شون میفرستن که یکی از استادا رو عوض کنن و گزینه پیشنهادیشون هم منم (مهرداد مدیر آموزشه)

البته که من بس که ترم قبل بهم فشار اومد و بهم سخت گذشت و حتی یک ذره هم نتونستم به کار پایان نامه عقب افتاده م برسم، این ترم فقط دو واحد درس با سال اولی ها برداشتم که جزوه م  آماده باشه. گروه هم البته معتقده استاد مشکل خاصی نداره و دانشجوها باید خودشون رو با تفاوتهای بین اساتید وفق بدن.


پ.ن.1: من به شدت خود شیفته م. البته به همه لو نمیدم و همیشه متواضعم اما امروز به چند نفر که میدونستم در موردم فکر بدی نمیکنند و در واقع حمل بر خودستایی نمیکنند سریعا اطلاع دادم و ذوقم رو تقسیم کردم دیگه گفتم به شما هم بگم.

به جاریم میگم پول که نمیدن دیگه با همینا شادم! میگه خب باید نیمه ی پر لیوان رو دید. بهش گفتم ببین من با همین نیمه ی پر لیوان روی ابرام. اگر لیوان کامل پر باشه که دیگه باید اورانوسی نپتونی چیزی دنبالم بگردید

پ.ن.2:مدیر گروه میگه : تو با اینا چه کردی؟! چپ و راست میگن خانم دکتر... واسه هر درسی میشه بگذارید! اصلا دیگه بقیه رو قبول ندارند!

ماشین حمل زباله

عددهای شماره  تلفن خونه ی مامان مهرداد رو گفتم و فندق زد. تلفنشون مشغول بود! از اونجایی که حتی اگر تلفن صحبت کنند هم حالت پشت خط میشیم و معمولا بوق آزاد میزنه کمی عجیب بود. اما به هر حال چند بار زدیم و به اصطلاح ما اشغال بود. گفتم فندق جان، تلفنشون اشغاله!

 فندق: هان! مثل ماشین حمل زباله!

من:چی مامان؟

فندق: مثل ماشین حمل زباله! آشغاله!

من و مهرداد: (از تعداد تکه های من و مهرداد ، اطلاع دقیقی در دست نیست!)