عیادت

عیادت کننده هم یک ماجرای خاصی هستش واسه خودش. البته الحمدلله دیگه عادت کردیم و فرز شدیم و یک سری کارها روتین به محض تماس و خبر دادن انجام میدیم. باز خوبه اکثرا خبر میدن قبلش. یادمون باشه هر وقت می‌خوایم بریم عیادت بیمار، حتما هماهنگ کنیم و هر چه زودتر هم خبر بدیم به حال خود بیمار و دیگر اهالی خونه بهتره.

دیگه اینکه عادت و نحوه پذیراییمون فرق داره...مامان دوست دارند که هر چی هست و نیست بیارن و بعضی موارد رو هم نگه میدارن که اگر اینجوری شد اون هم بیارید، اگر اونجوری شد اون هم بیارید ... من میگم چشم و هر کار میگن انجام میدم. به نظرم درستش هم همینه، چون خونه اونهاست... همه چیز هست، فقط از نظر من زیاده. همین. 

باز مورد دیگه اینکه اینجور مواقع خود مامان و بابا هم فرز مشارکت میکنند البته خب الان بهتر شدن، قبلش اینجوری نبود و مشارکت هم بیشتر در رابطه با آوردن وسیله یا پذیرایی خاصی هستش که در نظر گرفتن و ما نمی‌دونیم کجاست... من سریع جارو برقی میکشم و الحمدلله همیشه همه ظرفها رو هم شستم و آشپزخونه تمیزه( برعکس خونه خودم!!!) حالا این وسط گاهی یهو میبینم دارن یک کارهایی انجام میدن یک کوچولو توی دلم ناراحت میشم...مثلا سطل آشغالی رو خالی می‌کنند یا روشویی سرویسی که خودشون استفاده میکنند رو تمیز میکنند...علت ناراحتیم هم اینه که به خودم میگم غزل! خب هر از گاهی باید اینجور چیزها هم چک کنی، چقدر زشته که این کارا مونده و... اما علتی که زیاد ناراحت نمیشم و سعی میکنم به خودم بگم مهم نیست اینه که باز به خودم میگم غزل! تو از صبح تا شب این همه کار میکنی و حتی اگر لحظاتی هم برای خودت استراحت میکنی، هم لازمه هم برای تجدید قوا هست. از طرفی من بعضی بخشهای خونه رو کمتر استفاده میکنم یا سر میزنم دیگه واقعا توی ذهنم نیست که مثلا فلان بخش رو تمیز کنم. باز همین دلداری دادن ها هم پیشرفته. 

عیادت کننده ها هم که میان خیلی مهربونن و من همه شون رو دوست دارم و مهرداد هم کامل تو پذیرایی کمک می‌کنه و مشکلی نیست...استرسش از خودش بیشتره در واقع. یک مشکل عمده دیگه ش هم الان یادم اومد و اینه که آدم پر حرف و مجلس گرم کنی مثل من، مدتهاست ظرفیت تعاملش تموم شده... گیج میزنم انگار...ارتباط چشمی رو به حداقل رسوندم و خودم بابتش خجالت میکشم...میگم خدای نکرده کسی فکر نکنه از حضورشون ناراحتم که البته اینقدر تو مود خوب منو دیدن به نظرم اینجور فکری نمیکنن... ولی کلا شروع کننده گفتگو نیستم، حتی دلم نمیخواد کسی ازم تشکر یا تعریف کنه، توان پاسخگویی و چیدن کلماتم به شدت پایین اومده، یعنی عجیبه ولی چند لحظه هنگ میمونم که یکی میخواد بیاد چی باید بپوشم، لباسهام کجاست و...


پ.ن: گفتم مثلا میگن اگر اینجوری شد فلان مدل پذیرایی کنید، اگر اونجوری شد فلان مدل( مثلا اگر بچه شون رو آوردن پاپ کورن بیارید و...)، یک نکته ای بگم...اصلا مخصوصا مامان مهرداد تصمیم گیری و انتخاب واسه شون سخته‌. البته من دیگه تا حدودی عادت کردم طی این چند سال و کلییییی هم تو روی خودشون میگیم و می‌خندیم  و خاطره یادآوری میکنیم و اینجوری نیستش که پشت سرشون بگم... 

ببین مثلا میخوان یک جایی هدیه ببرن، شما فرض کنید مثلا بخوان سکه از این پارسیان و ...ببرن. یک مقدار مشخصی رو پس از کلیییی بالا و پایین و بررسی همه جوانب در نظر میگیرند ، بعد ما دیگه میگیم اکی و خداروشکر و تمام . بعد موقع رفتن میبینی کیف مامان پر از انواع مختلف این سکه ها و... هست. حتی صندوق عقب ماشین ممکنه انواع شکلات باشه میگیم چه خبر شده باز؟ میگن مثلا ممکنه فلان طور بشه یا اونجوری پیش نره یا بریم اونجا مثلا عمه جون  یا خاله جون بگن هدیه بیشتری یا کمتری بدیم...

وااای اینقدررررررر ما بچه ها می‌خندیم به این قضیه، کیف لپ تاپ بهزاد ( داداش مهرداد) رو که پارسال دزدیدن، غیر از لپ تاپ و... چند تا هم سکه و ...داخلش بود. چند وقت پیش میگم اونها تو کیفت چه کار میکرد؟؟؟!!!! میگه خب چند وقت قبلش می‌خواستیم واسه یکی کادو ببریم نتونستیم تصمیم بگیریم و چند تا چیز همراهمون بردیم!!!!!!

من و مهرداد اصلا این شکلی نیستیم، بررسی، تصمیم، عمل.

و سوال همیشگی کل خاندان از مامان و بابای مهرداد...شما چطور موفق شدین واسه مهرداد زن بگیرین؟؟؟!!!!!! 

کراش

چندی پیش، قبل از جراحی مامان، آخر هفته ای با یک سری از فامیل، دور هم جمع بودیم، باغ شخصیشون. مهمانهای دیگری هم اومدن که آشنا بودن برای بقیه ولی من سری اول بود میدیدمشون. باغ که میریم پوشش هر کی مطابق با عقایدش هست. مهمونهای جدید یک دختری که من بعدا فهمیدم نوجوان و دبیرستانی هستش همراهشون بود...چهره و سبک آرایش و پوشش جوری بود که انگار بزرگتر بود. آقا این دختر خانوم هر جا رو که بگی سوراخ کرده بود و یک چیزی انداخته بود... من اینقدررر آدم منعطفی هستم خدایی ...با اینکه درک بعضی چیزها برام آسون نیست ولی به انتخاب آدمها احترام میگذارم گرچه توی دلم میگم خب مثلا این حلقه تو بینی اذیت کننده نیست یا فلان تتو رو اگر پشیمون شد چیکار می‌کنه یا اینکه آیا واقعا این همهههه چیز بهش آویزونه حس جذابیت بهش میده یا اینکه مثلا کیا فکر میکنن که این استایل خیلی باحاله و جذابه و... دیگه بالاخره در حد دل و مغز خودم میتونم از این فکرا بکنم.

امروز رفتیم یک مرکز خرید... کلا قرار گذاشتیم هر روز عصر اگر شد بریم یک جایی دوری بزنیم...واقعا برای روحیه من دیگه واجبه... اینجوری در طول روز حال بهتری دارم. وارد مغازه ای شدیم، یکی از پسرهای فروشنده اومد استقبال... توی گوشهاش نگین زده بود ...مستقیم نگاه نمی‌کردم ولی توجهم جلب شده بود...همش هم میپرسید این شلوار هم باید کوتاه کنید؟!!!  مشکلی نیستا! کوتاه میشه...میدین فابریک کوتاه میکنن... باز بعدی میپوشیدم میومد می‌گفت اندازه س؟ اینم کوتاهی لازم داره؟!!!! دیگه یکجا گفتم مشکل از قد منه برادر! اکیه...من همه شلوارام رو کوتاه میکنم فکر کنم میترسید نخرم...خب تو قد من ببین، شلوارها رو هم ببین...دیگه سوال داره؟!!!!!!

داشتم در مورد  پسر گوشواره قشنگ با مهرداد حرف میزدم که یهو گفتم مهرداد من بدم نمیاد یکی دو تا سوراخ دیگه توی گوشم بزنم که گوشواره بندازم...نظرت چیه؟!!! غرق در رانندگی گفت: گوش خودته! هر کاری دوست داری انجام بده!!!

کراش زدم روی مهرداد !!!!!!


اگر میشناسید معرفی کنید.

۱۰۰ گیگ اینترنت دارم و یک هفته زمان !!!

اگر مورد خوبی با موضوعات زیر میشناسید ممنون میشم به من اطلاع بدین و برام پیام بگذارید.

۱- فیلم یا سریال انگلیسی زبان با محوریت خانواده و عشق، ترجیحا با لهجه بریتیش باشه() و برای یادگیری زبان انگلیسی جملات و سرعت مناسبی داشته باشه.( اصلا توان ندارم درست جمله بندی کنم نمی‌دونم چرا)

۲- همون برنامه انگلیسی زبان به صورت کارتن مناسب برای بچه ها... پپاپیگ رو میشناسم و دانلود کردم قبلا... 

۳- فیلم خارجی ( هر زبانی) که حس میکنید دوست دارید به کسی معرفی کنید ...فقط اگر در ژانر رمانتیک باشه بهتره... ژانر وحشت و اروتیک و ترجیحا فانتزی تخیلی هم نباشه.

۴- فیلم ایرانی خوب و سایتی که بشه قانونی دانلود کرد. یعنی هزینه پرداخت بشه.

۵- اگر مورد خوبی ( هر چی) دانلود کردین که حس میکنید می‌تونه برای من هم مفید باشه... فیلم، کتاب، پادکست...البته من دنبال یک چیزی هستم حجم داشته باشه که اینترنت رو مصرف کنم!!!!! ولی خب بازم چیزی سراغ داشتید بگید بهم.

خیلی ممنونم از همه


در من یک شانزده ساله زندگی نه، غوغا میکند.

اگر اهل دیدن سریال کره ای هستید...

اگر از پیشنهاد دیدن سریال خارجی استقبال میکنید...

اگر کره و چین و ژاپن و تایلند و ویتنام و... رو در بلک لیست نگذاشتید...

اگر حال و هوای دهه شصت خودمون آزارتون نمیده...

اگر صدای ببعی در لحظات خاص یک سریال روی مختون نیست...

سریال ریپلای ۱۹۸۸، بیست قسمتی، محصول کره جنوبی را ببینید!

من برای بار چندم در چند سال اخیر قسمت‌هایی که دوست داشتم رو دوباره دیدم و کیف کردم ...

هم مرور بعضی خاطرات هست، هم خنده داره، هم بغض، هم عشق، شکست، امید، آرزو، یادآوری نعمت‌هایی که داریم و...

شاید برای کسی که با زبان کره ای آشنا نیست و یا افرادی که دنبال یک مفهوم خیلیییی خاص و بازیگران آشنا و... هستند جالب نباشه. اما بگم که بهترینها در این سریال بازی میکنند و واقعا تک تکشون ( مخصوصا نقش اول دختر سریال) نقش خودشون رو عالییییییی بازی کردند... 

مسلما برای خود کره ای  ها نوستالژیک تر بوده، چون به حال و هوا و خبرها و سریال ها و شوها و تبلیغات و... همون زمان کره خیلی میپردازه و مردم خودشون واقعا کیف کردن با این سریال...ولی اینجوری نیستش که مخاطب خارجی حس ناکافی بودن و نفهمیدن از سریال بگیره...


اگر کسی تصمیم داره سریال رو ببینه، ادامه این پست رو نخونه...  سریال واسه ش اسپویل بشه.



اگر میخوای ببینی نخون!!!!!!!!!!









در بخش رمانتیک سریال، دو تا از پسرها که با هم رفیق هستند عاشق دختر نقش اول میشن... یکیشون خیلیییی دست دست می‌کنه و رعایت اون یکی رفیق رو می‌کنه و در نهایت دختر از دستش می‌ره و اون یکی پسره با دختره ازدواج می‌کنه...

حالا از اینجا به بعد به من « کم» بخندین و یا حداقل سعی کنید احساسات من رو درک کنیدیعنی من دقیقا توی همون ۱۶ سالگی خودم موندم و اصلا هم برنامه ندارم عوض بشم... مدتهاست متوجه شدم وقتی سکانس رمانتیک یک سریال یا فیلم شروع میشه و واقعا من اون عشق رو حس میکنم انگار یک رگی، عصبی چیزی از کف دست راستم نزدیک به مچ تا بالاتر تیر می‌کشه... همیشهههههههه همین اتفاق میفته... خیلی عجیب و در عین حال خاص هست برام.

اینو گفتم که بگم من عجیب آدم عاشق پیشه ای هستم و عشقهای آروم آروم تدریجی شونزده ساله طور منو سر ذوق میاره. حالا من دیشب همون بخشی از سریال رو می‌دیدم که این پسری که به دختره نمیرسه، با عجله ماشینش رو سوار میشه که بره پیش دختره و دیگه یک جورایی اعتراف به عشق و تمام...اما هی چراغ قرمز...چراغ قرمز و وقتی میرسه، اون یکی رفیقش زودتر رسیده اونجا...

حالا من هزار دفعه این قسمت سریال رو دیدما ولی جوریییییی هیجان داشتم و  منتظر بودم  این بار ورق برگرده که نگم...قلبم تو دهنم بود...

فکر میکنم تقریبا همهههههههه ی کسانی که سریال رو دیدن با وجود اینکه اون یکی پسره هم واقعا پسر خوبی بود، ولی دوست داشتند این پسری که شکست عشقی خورد با دختره بمونه و ازدواج و...

و اما ... اما... اگر بهم بخندین حلالتون...ولی کم بخندین...

همههههههه قشنگی و آب روی آتش اینه که این دو تا که تو سریال به هم نرسیدند، شش هفت ساله در دنیای واقعی با هم قرار میگذارن و دوست هستند...و من خوشحال ترینم...

سطح دغدغه م هیچیش نیست و خیلی هم خوبه

یعنی هر کی میبینم این سریال رو دیده و بعد فهمیده اینها تو دنیای واقعی به هم رسیدن، راحت تر با ضد حال سریال کنار اومده 

باید به فندق بگم ببین من الان در گل گیر کردم

امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه. 

شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند. 

تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا می‌خواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار می‌خوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم.  واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره... 

به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!


مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).

حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمی‌مونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتش‌نشانی ، خاطرات ماشین‌هایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام»  شروع کرد)

به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین  کربلا، پیاده‌روی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه می‌دونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند. 

بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.