دیوانه

من یک اخلاق عجیبی دارم. با مثال توضیحش میدم.

مثلا یکی تو تلویزیون برنامه زنده دعوته مدام سوتی میده یا یک حالتی پیش میاد که خیلی ضایعه. من اصلا برام جالب و سرگرم کننده نیستش و تا جایی که بتونم فوری کانال رو عوض میکنم که نبینم. 

یا مثلاً دیدین ملت مدام تو اینستا و ...کلیپ لحظات ضایع بقیه رو دست به دست میکنند. من اصلا همچین تیتری ببینم باز نمیکنم یا دیگه اگر خیلییییی وایرال شده باشه و چشمم خورده باشه، نهایت یک بار ببینم. توان دیدن دوباره یا گاهی توان دیدن تا آخرش رو ندارم. انگار من جای اون طرف هستم. 

عادل تو برنامه نود یادتونه مچ می‌گرفت و یا بین مهمونها بحث و رو کم کنی و... میشد؟ من اصلا توان شنیدنش نداشتم.

مناظرات انتخاباتی شاید برای فهم و درک وضعیت خیلی خوب بودن ولی من از یک جایی حس میکردم دیگه نمی‌کشم...

نمی‌دونم این چه اخلاقیه...ولی دقیقا همین الان در حال دیدن یک سریال بودم که طرف رو دعوت کردن یک جای خیلیییییییییی با کلاس، این و دوستش سطح و درجه و شرایط اونجا رو نمیدونن و یک ساک وسایل ارزون قیمت برداشتن که برن اونجا بفروشن و...حس میکنم قراره خیلیییی اتفاقات و نگاه‌های ناجوری رخ بده... نتونستم ببینمش. اول اومدم بنویسم اینجا بعد برم ببینمش... هی وسطش فیلم رو متوقف میکنم نفس میکشم!!!!!!!

هیچ جا خونه خود آدم نمیشه

غذا درست کردن تو خونه دیگران برای من خیلیییی سخته... حتی خونه مامانم! 

صورت ندارم عملا

چند روز هست اومدیم خونه مامان مهرداد در شهر دیگه... اول که انگار مریض بودم، ولی تبدیل شد به حالات  و نشانه های آلرژی... آبریزش  از بینی، ریزش اشک و عطسه های مداوم از ته دل و همزمان به هم ریختگی هورمونی زودتر از موعد و جدیدا هم انگار کمی دندونم درد می‌کنه!!!!! عملا صورت ندارم.

امشب خودم رو توی آینه نگاه میکردم... حس کردم دو تا چشمم خیلیییییی تفاوت سایز دارن... البته همیشه یکی ، یک ذره و خیلی کم  کوچیک تر بود ، یعنی انگار پلکم افتاده تر بود و کوچک تر به نظر میومد ولی واقعا امشب حس کردم دو تا چشمم خیلیییی متفاوته. برای اولین بار در عمرم حس کردم چشمام گود رفته...اصطلاح درستش اگر این نیست یادم نمیاد چیه!!! پایین و زیرش گود نرفته. از پلک بالا حس کردم کلا گود شده!!!!! فکر کنم آدم وقتی داغونه نباید زیاد به آینه نگاه کنه. اینکه خونه خودمون نیستیم هم باعث میشه به قیافه م حساس تر باشم. گرچه هیچوقت به روی خودم نیاوردم که چون مثلا خونه مامان همسر هستم بخوام کار خاصی انجام بدم ...البته امیدوارم این همه گودی و داغونی مربوط به این اوضاع جسمیم و موقت باشه.

خواب

یک خواب خیلی خیلی بد با حال و هوای شوک و بهت و غم بسیار دیدم...اینقدررررر بد بود و باورنکردنی، اینقدررررر خودم  و همه خانواده م مخصوصا بابام تو بهت و رنج بودن که یک لحظه آرزو کردم خدایا کاش خواب باشه. کاش تموم بشه. گفتم خدایا میشه چشمام رو باز کنم و خواب باشه؟! و با همه وجودم خواستم که بیدار بشم و بیدار شدم...   چند ثانیه موقعیت رو آنالیز کردم و مطمئن شدم که این دنیای واقعی هست و اون رنج فقط خواب بوده...خیلیییییی خیلییییییی آروم شدم و خدا رو شکر کردم که خواب بوده... واقعا بابتش ممنون و شکرگزارم.

دنیای رنگی کودکی

به طرز عجیبی به لباس مجلسی علاقه دارم!!! 

نه اینکه برم بخرم، به اینکه یک دنیا مدل لباس ببینم، در ذهنم ترکیبی از اون مدلها رو بسازم، پارچه و رنگ انتخاب کنم و به خیاط عزیز خودمون بگم که بدوزن!!!

حالا مجلس داریم؟ نه!!!!خخخخخخخخخ

خبریه؟ نه!!!!!!!خخخخخخخ

البته بگم که واقعا حواسم هستش خرج بیهوده ای هست و من هنوز یک دنیا لباس مجلسی دارم که واسه مراسم‌های مختلف بهزاد( برادر همسر) دوختم و اون بندگان خدا به علت کرونا هیچچچچچ مراسمی برگزار نکردند و من حتی این لباسها رو یکبار هم نپوشیدم و بنابراین اصلا درست و منطقی نیستش که بخوام لباس بدوزم. اما فکرش رو دوست دارم! 

چندی پیش عروسی یکی از دوستان خانوادگی بود که برام مثل خواهره و خانواده ش انگار خانواده خودم هستن... مراسم یک جورایی قاطی پاتی بود و من کلیییییی دور زدم تو اینترنت که مدل لباس شیک و کاملا پوشیده ای رو ایده بگیرم و بدم که بدوزن. بماند که به دلایلی در شرایط سختی از لحاظ زمانی بودیم و فوت برادر شوهر خیاط عزیزمون هم خط بطلانی بر تمام نقشه های من کشید! 

اما ای ذوق میکنم که سال نود و هشت لباس دوختم واسه عروسی احتمالی بهزاد و هنوز که هنوزه جزو زیباترین مدلهای لباس برای نزدیکان عروس و داماد هست و حتی مدل سفید و خیلی عروسی طورش رو واسه عروسها میبینم.

خیلی به دلیلش فکر کردم، اینکه مثلا یک عده خانوم ها طلا دوست دارن، بعضی ظرف دوست دارن، بعضی خیلی به خودشون و مو و ناخن و...میرسن، بعضی کیف و کفش دوست دارن...ولی من عشق پارچه و لباس مجلسی ام!!!!!! به نظرم شاید چون من هفت سال اول زندگیم با عمه م گذشته( عمه بزرگه خوشگل که چند سال پیش به دلیل سرطان از دستش دادیم) که خیاط بودن و مدام پارچه های رنگارنگ براشون میاوردن و سالها پیش از روی ژورنالهای خارجی که بوردا بهش می‌گفتیم(اسم یکی از اون ژورنالها بود گمونم) لباس میدوختن و خیلی هم مهارت داشتند...شاید چون من توی اون فضا بزرگ شدم حسم اینجوریه. ساعتها می‌نشستم و اون پارچه های دم قیچی رو کنار هم ردیف میکردم.یک وقتهایی پارچه های مجلسی خیلی قشنگی بودن که اکلیل داشتن، از دم قیچی ها، اکلیل هاشون رو جمع میکردم ، یا از این دستگاههایی داشت که دکمه پارچه ای درست میکنن ، کلیییی با همینها سرگرم بودم، عمه جان بهم پولک میداد و واسم الگو میکشید که پولکها رو روی الگو بدوزم. دیوونه نخ ها و متر و شیشه دکمه ها بودم.خانوم ها که میومدن لباسهاشون امتحان کنن نفر اول همونجا نشسته بودم...خیلی این دنیا برام جذاب بود. هنوز صفحات اون مجلات و اون لباسهای شیک توی ذهنم مونده...