قاطی پاتی

بالاخره چند روز پیش کاپ کیک رو درست کردم. کاپ کیک کاکائویی درست کردم چون حس میکنم بچه ها بیشتر دوست داشته باشند. خامه فرم نداده هم از سری قبل که واسه تولد فندق (خونه مامان بزرگ) گرفته بودیم یکم باقی مونده بود و همون رو فرم دادم و خیلی خیلی کم رنگ خوراکی آبی زدم و خیلییی آسمونی و ملیح شد و بخشی هم کاملا سفید موند. چون میخواستم چند تا ماسوره ای که داشتم رو امتحان کنم و مدام ماسوره عوض میکردم زیاد شکل و شمایل خامه روی کاپ کیک منظم نشد. کاغذ کاپ کیکی که داشتم هم مشکی با قلب قرمز و سفید بود و خامه هم آبی و تناسب رنگی خوبی ایجاد نشد. ولی روی خامه آبی ترافلهای ریز رنگی ریختم و خیلیییی ناز شد. در کل راضی هستم و منتظر فرصت برای برگزاری جشن کوچکی در کودکستان. 

گفتم که یک کاپ کیک بزرگ هم درست میکنم و شمع میگذارم و ... تحقیقات کردم و متوجه شدم که اون یک کاپ کیک بزرگ نیست!!!!!!!! بلکه بهش میگن باگر کیک و ابتدا باید ظرفی به نام باگر رو تهیه کنی، کیک رو در قالب مربع یا گرد دیگری بپزی و با کاتر برش بزنی و کف این ظرف باگر بچینی و فیلینگ بگذاری و...

کاملا منصرف شدم. حداقل واسه این جشن کودکستان اصلا مناسب نیست. اما بدم نیومد که واسه مناسبت‌های دیگه در زمان فراغ بال کامل!!!!!!!!!! امتحانش کنم. ترجیح میدم که اگر قراره کلی زحمت بکشم کیک رولی درست کنم و برش بزنم بشه رولت که البته ماه رمضون بیاد میشه یکسال که تصمیم دارم قالب ۳۰ در ۴۰ بگیرم و درست کردنش رو امتحان کنم!!!!!!!!! اما باید انجامش بدم. من میتونم!!!!!!!!!

حالا واسه کیک بزرگ تر و شمع و... هر کاری کردم میام میگم.

مورد بعد اینکه واسه روز مرد و پدر و...کار خاصی نکردیم دیگه. به تبریک زبانی اکتفا کردیم. راستش خونه مامانم که بودیم رفتم چند تا ساعت فروشی و ساعت دیدم. ما واسه ازدواجمون ساعت نگرفتیم. من دوست داشتم اما به مهرداد گفتم ساعت بگیریم؟ گفت من زیاد ساعت دوست ندارم و ... منم واقعا تو شرایطی نبودم که هزینه بتراشم و راستش هر چی هم کم میشد خوشحال میشدم و گفتم پس منم نمی‌خوام.ناراحت هم نشدما. بعدها داداشم یکی از ساعتهاش رو داد به مهرداد. گمونم از غنائم عزیزان دلی بود که دیگه از دیده رفته بودن احتمالا از دل هم رفته بودن!!!!!!! مهرداد اونو دست میکرد هم خیلی بهش میومد هم خب آدم افکارش فرق می‌کنه. به عنوان یک وسیله صرفا تزیینی هم خوشش اومده بود. ولی خب حس اینو داره که کافیه دیگه...ریا نباشه و شوهر شیفتگی هم نباشه دستهاش واقعا خوشگلن و ساعت و انگشتر و دستبند و ...خیلییی رو دستش شیک و قشنگه. 

می‌دونم اگر دنبال ساعت باشه هم از این هوشمندها میخواد که کاربرد بیشتری داشته باشه. اما چشم من دنبال ساعت تزیینی و خوشگله. رفتم چند تا ساعت فروشی و کمی قیمت پرسیدم و طرحها رو دیدم. متوجه شدم در حد جیب ما تا سه چهار تومن هم ساعتهای خوب و خوشگل هست. اما راستش هیچکدوم شدید به دلم ننشست و باز هم فکر کردم که شاید با همفکری هم این پول رو خرج کنیم بهتر باشه. اما باز هم همچنان این نخود رو در دهان خیساندم و فکر کردم نگم بهش. به امید روزی که بتونم چیزی بگیرم و سوپرایزش کنم.

ما هیچ گونه عطر و ادکلنی نداریم. قبل از آشنایی با من و اوایلش مهرداد استفاده میکرد. حتی واسه م هدیه گرفت یادم هست. اما بعد که ازدواج کردیم به خودش برگردوندم و اونها تموم شد دیگه چیزی نگرفت. متأسفانه من نمیتونم بوی هر ادکلن یا عطری رو تحمل کنم. خیلی سریع سرم درد میگیره و حال و روزم به هم میریزه. مدتهاست میگم بریم یک عطر یا ادکلنی هم زنونه و هم مردونه بیابیم و بخریم که من توان تحملش رو حداقل در تست اولیه داشته باشم اما فرصت نمیشه که نمیشه. فعلا برنامه ریزی کردیم اواخر بهمن بریم!!!!! دیگه همینها هدیه س دیگه!!!!

حالا اگر ادکلن و عطر خوبی هم میشناسید به ما بگید ممنون میشم. بریم تست کنیم. فعلا خودم مردونه کالوین کلین یوفوریا گمونم بود بوش رو تونستم تحمل کنم.قیمت و ...هم نمی‌دونم فعلا. 

پدر مهرداد که شهر خودشون بودن و پدر من هم مدتیه شهر ما نیستن و مشهد هستن. برای موردی رفتن اما خب واسه عمه م مشکلی پیش اومد و موندن کمی کمک کنند. کلا هم هیچوقت نمی‌دونیم برای باباها چی باید بگیریم. 

روز مادر رو جدا میگم چه کردیم.

سرمدادی های نمدی تولد هم درست نشده هنوز. 

دلم همش خواب و دراز کشیدن میخواد. 

آبرنگ استادم چند تا آفرین بهم گفتند و با اینکه من چیزی نمی‌بینم اما ایشون میگن راه و روشت صحیح و درسته. میخوان نمایشگاه از آثار هنرجوهاشون برگزار کنند که من فکر کنم اثری ندم بهتر باشه. کاسبی استاد کساد نشه!!!!! حالا اینو شوخی کردم البته. می‌خوام پر قدرت تمرین کنم حتما یکی دو کار درست تحویل بدم. اگر چیزی کشیدم میگذارم اینجا فقط نبینم کسی بخنده ها!!!!!!!


شش سالگی

تولد فندق اینجوری شد که تصمیم گرفتیم به علت مشغله زیاد! تولد کودکستان رو، دو سه هفته دیگه و سر فرصت برگزار کنیم. البته اجباری وجود نداره اما خب پارسال بهش  قول دادیم کنار دوستانش تولد بگیره که نشد. حداقل امسال به قولمون عمل کنیم.

سر درست کردن کیک واسه تولد کوچیک خانوادگی، یک کوچولو درگیر شدم و گفتم واسه کودکستان، کیک از بیرون سفارش بدم...هم دردسر نداشته باشه و هم اینکه گفتم یکوقت پیش خودشون فکر نکنند چرا کیک از خونه درست کردند و... 

سه شنبه دو تا کیک شیفون آماده کردم، یکی کاکائویی ، اون یکی ساده. گذاشتم فریزر(فریزر بگذاری موقع برش زدن و خامه کشی، خرده ریزی کمتری داره) قرار بود چهارشنبه که از مدرسه برگشتم، خامه بگیرم و خامه کشی و تزیین کنم و کلاس بعد از ظهرم که تمام میشه بریم خونه مامان بزرگ. البته به مامان بزرگ اینا چیزی نگفته بودیم. من از مدرسه تا خونه پیاده میام، نزدیک نیست ولی دور هم محسوب نمیشه و پیاده روی این مسیر رو دوست دارم. دو سه جا پرسیدم اما شعبه های دورتر خامه داشتند. زنگ زدم به مهرداد که شما ظهر میای خامه هم بگیر. همزده یا هم نزده ش هم فرقی نداره. حالا مدتها بود خودم خامه فرم نداده بودم و یادم رفته بود. 

مهرداد تقریبا یک و نیم اومد و خامه کلا شل بود و تازه باید میرفت فریزر منجمد میشد. من هم از چهار و نیم کلاس داشتم. دیگه دیدیم نمیشه بریم خونه مامان بزرگ و لذا تصمیم گرفتیم پنجشنبه خامه کشی رو انجام بدیم و بریم اونجا تولد بگیریم.

من که رفتم کلاس و مهرداد و فندق هم رفتند مهمونی مردونه.(میرن بازی میکنند، اسمش هم گذاشتند دعای کمیل!!!!! یکوقت دیرتر میرسیدن به مهمونی... صاحب مجلس زنگ زد که کجاست مهرداد؟ گفتم اومدن دنبال من و کمی دیرتر میرسند. گفت پس ما یک فراز از دعا رو میخونیم تا برسند!!!!!! خدای نکرده مسخره اینا نمیکنندا، داستان داره که اسم این دورهمی ها شده دعای کمیل و سر همین اسمش هر سری کلی جوک جدید ساخته میشه)

عزیزان دل ساعت ۱۰:۴۰ تازه از مهمونی برگشتند. قرار بود به مناسبت تولد بریم بیرون شام بخوریم. من که اینقدر خسته بودم گفتم کاش بگیم بیارن خونه و این شد که خونه شام خوردیم. آخر شب فندق که میخواست بخوابه اومد منو بوس کرد و گفت ممنونم که برام غذا سفارش دادین! حس کردم چشماش اشکیه، دوباره صداش کردم و مطمئن شدم که بغض کرده!!!!! به روش نیاوردم و گفتم نوش جانت مامان، تولدت هم مبارک باشه و فردا هم کیک رو برات آماده میکنم و شمع فوت کن و ...

(حالا ما اینجوری نیستیم که مدام غذای بیرون بخوریم اما اینجوری هم نیستش که غذای بیرون چیز عجیبی محسوب بشه. نمی‌دونم چرا بچه احساساتی شده بود!)

پنجشنبه کیک رو خامه کشی کردم. فقط چون یکم حال جسمیم هم خوب نبود اعصابم نمی‌کشید فرم دادن خامه رو دقیق چک کنم و حس میکنم شاید شاید اشتباهی رخ داد. تزیین هم اونجوری که دلم میخواست نشد. بماند که پسرمون هی رفت و اومد و مدام گفت مامان کیکم خیلیییییی قشنگ شده، عالی شده، دستت درد نکنه.

نمی‌خواستم زن دایی رو بگم بیان حتما ...از این نظر که یعنی دنبال هدیه نگردن و زحمت نشه و... البته به خاله پری گفتم که اونجا باشیم بیان ناراحت نمیشن؟خاله هم گفتن نه این مدلی نیستند و... 

در نهایت رفتیم خونه مامان بزرگ و خاله پری که همیشه اونجا هستند، خاله فریبا هم اومدند با دخترشون، زن دایی و دایی مهرداد هم بودند ...بنده خدا گفتند خب بهمون میگفتی من صبح بازار بودم برای بچه م هدیه خوب میگرفتم، الان چیزی که تو خونه داشتم آوردم... 

خدایی همگی خیلییی مهربون هستند و با اینکه بچه دیگه ای اونجا نبود واسه عکس و همه چیز همکاری کردند. مامان بزرگ شکلات اینا دادند، خاله پری لوازم التحریر (دفتر، مداد رنگی ، ماژیک رنگی)، خاله فریبا اسباب بازی و شکلات، زن دایی جان حوله بزرگ ، خودمون هم همونها که قبلا گفتم. راز جنگل و روپولی.

کیکم واقعا خوشمزه بود و دو رنگ هم درست کرده بودم خیلی نمای قشنگی داشت. همیشه کیکهام خوشمزه میشه و ملت خیلی تعریف میکنند، فندق فیلینگ موز و گردو دوست نداره و گفته بود اینا نداشته باشه. یک لایه رو موز و گردو گذاشتم اما دو لایه دیگه رو خامه و دارچین و ترافل شکلاتی...

علی الحساب این تولد برگزار شد، واسه تولد در کودکستان ایده کاپ کیک خامه ای هم دارم. اینکه به تعداد بچه ها کاپ کیک درست کنم و روش رو خامه بزنم. ولی خب نمی‌دونم یک کیک کامل بگیرم و شمع فوت کنه بهتره یا اینکه کاپ کیک درست کنم کنارش یک کیک خیلی کوچولو هم درست کنم فقط واسه شمع(کیکهای کوچولو خیلی ظاهر نازی پیدا میکنند) یا اینکه فقط کاپ کیک ببرم؟ از قبل پاپ کورن هم گرفتم. مداد هم براشون گرفتم، سر مدادی هم خودم درست کردم تعدادی و چند تا هم مونده درست کنم. فقط مونده تصمیم واسه کیک.

چند تا از دوستان و آشنایان هم پیام تبریک واسش فرستادن و براش خوندم یا پخش کردم و خودش با پیام صوتی جواب داده. به یکیشون میگه ممنونم که واسه م شکلک فرستادی!!!!!!!! ( ایموجی منظورش هست)

مامان و بابای مهرداد چند بار زنگ زدند تا موفق شدند باهاش صحبت کنند. بهزاد و جاری دقیقا ساعت تولدش زنگ زدند و باهاش صحبت کردند. مامانم روز قبل از تولدش زنگ زدند...مامانم از اینجور مدلها نیستند که برن واسش هدیه بگیرند. نمیدونند چیکار کنند در واقع. الان اومدیم خونه مامانم، چند بار گفتند واسش هدیه بگیر از طرف ما. توقعی ندارم واقعا. چون مدل اخلاقیشون اینجوری نیست که مدام بازار باشند و آشنا باشند به خریدهای این مدلی. مامان و بابای مهرداد به خرید و این موارد وارد هستند . ناراحت نمیشم چیزی نگیرند اما چون سبکشون با خانواده من فرق داره اگر هدیه بدن خوشحال میشم و میگذارم پای اینکه توجه کردند. 

پ.ن: چقدرررر حرف زدم ولی چون هدفم اینه که فقط بنویسم دیگه چک و ویرایش نکردم و هر چه به ذهنم اومد ردیف کردم.

پ.ن۲: مامان بزرگ خوشحال میشن که دورشون شلوغ بشه، ما بیشتر با این هدف میریم اونجا... حال روحی خوبی پیدا میکنند. خب چون بزرگتر هستند طبیعی هست که بقیه هم اونجا هستند معمولا. اینه که میگیم زحمت نشه اعلام کنیم تولد هست. اما دیگه دیدیم اینها که بالاخره لطف میکنند هدیه میدن پس از این به بعد رسماً اعلام کنیم تولده دیگه!



خونه

ما امروز برگشتیم خونه مون...

از ظهر که رسیدیم من چسبیدم به زمین و تخت!!!!!!!!! 

یکوقت ساعت چهار بعدازظهر حس کردم بوی خورشت بادمجون میاد، از اتاق اومدم بیرون، دیدم مهرداد که وسط هال خوابیده، فندق هم نشسته روی زمین و سرش رو تکیه داده به مبل و خوابش برده... گیج و منگ بودم ولی چون گرسنه م بود بیدار شدم...

مهرداد بیدار شد و گفت فریزر پلو داشتیم اما تو یخچال هم همبرگر داریم!!!!! بالاخره وسط گیجی و منگی فهمیدم که من خواب بودم پدر و پسر رفتن خرید و همبرگر و پنیر ورقه ای و نون باگت و گوجه اینا خریدن و واسه خودشون ساندویچ درست کردن!!!! 

همبرگر رو سرخ کرده بودن و مهرداد می‌گفت اونی که انتظار داشته نشده و البته فندق دوست داشته و با لذت خورده. 

چندی پیش ساندویچ ساز خریده بودیم و البته در حد دو سه بار بیشتر فرصت نشده بود ازش استفاده کنیم، رفتم صفحه گریل رو گذاشتم و همبرگر رو گریل کردم، خیلیییی خوب شد و اینچنین از گرسنگی خلاص شدم...

گوشه به گوشه خونه، چمدون و ساک و وسیله و کیف و...گذاشته! واقعا حس میکنم باید نزهت خانوم بیاد اینا رو جمع کنه!!!!!!!(شما هم  وقتی سفره رو جمع نمیکردین یا کاری انجام نمیدادین، مامان یا باباتون میگفتن کاش بگیم فلانی بیاد جمع کنه؟ که معمولا این فلانی همسایه ای، فامیلی و... بود)

باورم نمیشه برگشتم خونه. می‌دونم خیلیییی اغراق آمیز واکنش میدم و حالا اونقدری قضیه خاصی هم نبوده این مدت اما به خودم که نمیتونم دروغ بگم. ذهنم، همینقدر اغراق آمیز واکنش نشون میده. همش توی ذهنم میگم وااااای دیوارهای خونه مون، واااااای تختمون، فرشمون، آشپزخونه مون و... 

خونه واقعا گردگیری و مرتب کردن میخواد که البته فعلا هیچچچچچ تصمیمی برای انجامش ندارم!

ظرفهایی که از ظهر تا الان کثیف شده رو قرار نیست بشورم!

چمدونها رو نمی‌خوام باز کنم!

به مهرداد میگم من کلا «دی اکتیو» کردم، دنبال صفحه من نگردین... شب اومده اتاق میبینه من نماز میخونم، میگه تو که دی اکتیو بودی! میگم فقط میخوابم، فیلم میبینم، نماز میخونم و غذایی که بهم بدن رو میخورم!!!!! می‌خنده میگه حالا یک شام به ما بده... 

میخواستم املت درست کنم که دیدم فندق فین فین می‌کنه و در نتیجه منو رو  به تعدادی تخم مرغ آب پز تغییر دادم و اینجوری همچنان دی اکتیو موندم.

یعنی شانس هم ندارم. از دیروز مهرداد افتاد روی آب ریزش بینی و عطسه و... جوری که امروز قرار بود سر راه بریم خونه مامانم و نهار اونجا باشیم. اما زنگ زدم گفتم فقط چند لحظه میایم و خداحافظی میکنیم و میریم و بوس و بغل اینا هم نکنیم همو. رفتیم در حد نیم ساعت صبحانه و تمام! الان هم که فندق آبریزش داره... امیدوارم جدی نباشه...از مرضای اسلام تقاضا دارم چند وقتی آتش بس اعلام کنند!!!


باید به فندق بگم ببین من الان در گل گیر کردم

امروز آشپزی نداشتم، انواع غذا توی یخچال بود و گفتیم مصرف بشه خدای نکرده حیف نشه. واسه فردا هم برنامه ریزی ذهنی کردم که مرغ درست کنم بعد بگذارم لای پلو دم کنم...تو اینترنت هم چک کردم دیدم غذاهایی تو همین مایه هستش و حتی مجبوس عربی انگار به همین سبک آماده میشه. حالا ببینم چی میشه. ادعای آشپزی و دستپخت خوب ندارم اما اگر دستم باز باشه واسه استفاده از مواد اولیه و ادویه و... ترکیبات خوبی آماده میکنم و ندیدم کسی ناراضی از سر دستپخت من بلند بشه. 

شستشوی زخم به روزی دو بار کاهش پیدا کرده و دیگه فقط یک چک و تمیز کردن ساده س و البته امیدوارم مشکل جدیدی به وجود نیاد... همچنان زمان لازم هستش واسه بسته شدن ولی آنچه من میبینم عالی پر کرده و رنگ بافت کاملا طبیعی و شفاف و خوب. بماند که چون مامان حالت تهوع رو در روز کم و بیش دارند مدام نگران میشن. البته از نظر دکترشون قضیه اکی هست و چند روز باقی مانده آنتی بیوتیک رو باید مصرف کنند. 

تولد فسقلی هم رفتیم دیشب و خوش گذشت و واسش چراغ مطالعه مدل بچگونه گرفتیم عجله ای... توی یک پاکت هدیه گذاشتیم اما خود جعبه چراغ مطالعه رو کادو نگرفتم. همه ش حس میکنم شاید بد بوده باشه اما واقعا می‌خواستیم دیر نرسیم. همش دلم میخواد به مامان فسقلی بگم اما میگم این زشت تر هست. انگار می‌خوام یادآوری کنم که هدیه دادم. حتی اسم و رسممون هم ننوشتیم!!!! یعنی یک چیز عجله ای یهویی...واسه هدیه مهاجرتشون هم مهرداد به دوستان دیگه زنگ زد و اونها از قبل تهیه کرده بودند و قرار شد ما هم در هزینه شریک بشیم.  واسه بچه هایی که سری قبل مهاجرت کردند هم همین کار رو کردیم. اونم خداروشکر اکی شد. چه حس عجیبی بود... هم خوشحال هم ناراحت... هر بار حال غریبی هست که یکی میره... 

به فندق گفتم امیر داره میره آمریکا...گفت: دوست داره بره؟!


مهرداد گفت طرف عصر و شب درگیری مون کمتر شده، با دوستات قرار بذار برو یا بریم بیرون... اما هم بی حوصله ترینم، هم عملا برنامه ریزی سخته. مثلا همین امروز مهرداد و بابا از پنج عصر رفتن دکتر و همین چند دقیقه پیش زنگ زد که کارشون تموم شده( الان ۹:۵۰ ).

حال جسمی و هورمونی قاطی... فندق هم بسیااااارررررر اهل گفتگو و بازی و... منم مامان همیشه در خدمت. شاید این روزها که سرم شلوغه بازی کمتر انجام بدم، اما تقریبا هیچ سوالی بی پاسخ نمی‌مونه و تقریبا اصلا عادت نداره من رو مخاطب قرار بده و من ردش کنم. حوصله خودم هم ندارم...واسه این دلم میخواد نامرئی باشم. یعنی کار میکنم، زندگی رو حواسم هستش فقط مخاطب کسی نباشم...سه بار مار پله، یک بار منچ، چهار یا پنج بار بازی اونو، چندین گفت و گوی مهم در رابطه با ماشینهای دو گانه سوز، روشهای نجات یک انسان که در گل گیر کرده، ابزارهای آتش‌نشانی ، خاطرات ماشین‌هایی که جای نامناسب پارک میکنند، درخواست گوگل کردن چند مدل ماشین برای نقاشی ...و البته گوش فرا دادن به یک کنفرانس در رابطه با رنگ تاکسی ها در کشورهای مختلف فقط بخشی از فعالیتهای این مادر مرئی هستش.( انصافا کنفرانسش خیلی قشنگ بود که دلم نیومد رد کنم... و با عبارت « دوستان سلام»  شروع کرد)

به همه اینها اضافه کنم که زنگ زدم خونه مون. بابام گوشی برداشتند...در بین صحبتهاشون فهمیدم مامانم اصرار دارند که حتما برن اربعین  کربلا، پیاده‌روی. فکر میکنم چهار یا پنج بار تا الان رفتند... از خیلی سال پیش، قبل از این همه تبلیغ و...روی این مسأله. پارسال بابام به قیمت خرد و له شدن اعصابشون، برای اولین بار گفتند راضی نیستند که مامان برن. نه اینکه واقعا راضی نباشند. مامانم دیابت دارند و خب دیگه سن ۷۰ سال هم شوخی نیستش.مامان الحمدلله سر حال هستند و همه امور خودشون و منزل رو انجام میدن. اما شرایط اونجا، گرما و خب تغذیه و خواب و... که به هم بریزه همه می‌دونیم یعنی چی... اما متأسفانه مامانم در موضع انکار هستند. بابا گفتند که دیگه توان ندارند مقاومت کنند... کاملا درک میکنم. متأسفانه منم هیچی دیگه به مامان نمیگم. کمر به نابودی اعصاب ما بستند. کاش یادمون باشه که وقتی بزرگتر هستیم هوای کوچکترها رو داشته باشیم... الحمدلله مامان عزیز، سوژه نگرانی چند وقت بعد رو هم فراهم کردند. 

بگذریم... یکی از قشنگی های اینجا که البته فرصت استفاده از اون کم پیش میاد اینه که فرش میندازم روی تراس حیاط خونه، دراز میکشم و البته که موبایل دستم هستش. این پست رو با نگاه به چند تکه ابر سفید وسط سیاهی آسمون نوشتم.



روم نمیشه به کسی بگم فقط نوشتمش

امروز یک موردی شد که به بابای مهرداد گفتم آیا ما برای شما جوک هستیم؟!!!!!!!

دیگه خسته باشی، چندین برابر توانت کار کرده باشی، با دقت ریز همه چیز رو زیر نظر گرفته باشی که مبادا مشکلی پیش بیاد، بعد یهو فردی از درون خانه اطلاعات اشتباه به بیرون خانه منتقل کنه و درخواست مشاوره هر چند صوری داشته باشه خیلیییی زور داره..‌‌. اینکه هورمونها هم قاطی هست بی تاثیر نیست  که این جمله گفتم... 

دکتر به ما گفت زخم رو به فلان روش شستشو بدین و پماد بزنید و... زمانی هم برای مراجعه تعیین نکرد. اما شماره خودشون رو از مدتی پیش دادند که با پیام و عکس و... در ارتباط باشیم و واقعا خوش برخورد و پیگیر هستند و مسلما براشون نتیجه عمل و وضع مریض مهم هست. این از دکتر.

خب اونی که از زخم مراقبت میکرد کی بود؟ من. هم توان روحیش دارم  و هم با اینکه در مورد تحصیلات و شغل اینجا دوست ندارم صحبت کنم، توان عملیش هم دارم و کاملا به روند تئوری و عملی مسأله آگاهم. زخم هم خیلی بد تصور نشه، داخل هست و قشنگ کتاب خونده در حال پیشرفت و بهبود. 

من چون مدل فکری مامان و بابا دستم هست نه ناامید میکنم نه امید زیاد میدم. مثلا میگفتن چطور هستش؟ اول که فوریییییییی اشاره میکردم که نظر من و شما که مهم و تخصصی نیستش اما به عنوان یک غیر متخصص ( خاک بر سر تواضعم)، فلان قسمت کار بهتر و رو به بهبوده، اما هنوز فلان مورد، جای کار داره. شما نگران نباشید . از پسش برمیایم.

بعد بابا اینا یک سری فامیل دارن که خیلی با هم خوبند و مدام در مورد همه چیز با هم صحبت و مشورت میکنند. حالا ممکنه گاهی مشورت هم واقعی و تخصصی نیستش ولی خب گپ و گفتی میشه و از هم باخبر میشن و نظراتی میدن و...( من هم این افراد رو دوست دارم و هیچ مشکلی هم باهاشون ندارم و آدمهای خیلی خوب و مهربون و پیگیری هم هستند. البته بگم که وضعیت مالی خیلی خوبی دارند بعضی هاشون و گاهی راهکارهاشون از این مدل راهکارهاست که یک بچه پولدار میده.خخخخ)

یهو امروز بابا در تماس تلفنی با یکی از این افراد میگن به نظرتون دکتر رو عوض نکنیم؟!!!!! این زخم که اصلا!!!!!!!!!!!!! خوب نشده.  همینطور بازه!!!!!!!!!!! (خب پدر من خود زخم التماس می‌کنه بسته بشه، من هر روز چند بار بازش میکنم. باید اینجوری باشه) ، همینطور عفونت داره !!!!!!!!!!!!!!! ( وای وای نگم که چی ساختم از این زخم من که خودم کیف میکردم) 

اصلا دهن من باز...مهرداد به باباش اشاره که بابا چی میگید!!!!!!!! 

اونها هم خب چرا تو خونه پانسمان میکنید؟ ( حالا تا همین دیروز به به و چه چه توانمندی من به گوش میرسید، اما با همین حرف بابا، خاک شد)

ببرید درمانگاه و...تو خونه که عفونت وارد میشه و شاید نمی‌دونید چه میکنید و... ( الان که دارم می‌نویسم حس میکنم بیشتر از اونی که فکر میکردم دلم شکسته. کلا پوستم خیلییییی کلفته... خانواده، دوست، اشنا،غریبه هر کی هر چی در مورد هر موضوعی بگه زیاد به روی خودم نمیارم. می‌گذرم ) 

پریشب از ناحیه عکس گرفتم و به مهرداد نشون دادم، دقت کنید،پریشب. بهش گفتم من به مامان اینا چیزی نمیگم که یهو خیلی توقعشون بالا بره ولی ببین چی شده و اینها همه عالی شده و به زودی برای دکتر مامان عکس میفرستم.

دیشب هم به مامان گفتم قبل از آخرین پانسمان فردا، عکس میگیرم. 

امروز صبح پدر این حماسه را آفریدن و من اول هیچی نگفتم ولی رفتم آشپزخونه چای درست کردم و برگشتم خیلی بهم فشار اومد و فقط گفتم بابا ما برای شما جوک هستیم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! شما دیشب مهمان سر زده اومده (مهمان عزیز که همه عاشقشیم و من هر چی دیشب اندازه دو روز تو چند ساعت کار کردم جزو عمرم حساب نمیکنم)، به علت مهمان یکم مامان بیشتر صحبت کردند، کمتر دراز کشیدن، چون منتظر کسی شدین ساعت غذاتون به هم ریخته، ( خدا می‌دونه ساعت نهار، شام، میان وعده ها همونجور که دو هفته برای مامان و بابای خودم با دقت و وسواس تنظیم کردم، اینجا مدتهاست که در حال تنظیم و رعایت هستم).گفتم ساعت همه چیز به هم ریخته خب طبیعی هست مامان امروز یکم حال ندار هستند. نباید تعارف کنید با مهمان. و اینکه شما اصلا زخم رو دیدین؟ عفونت؟؟؟؟ من هیچی، شما همین پسر خودتون رو میبرید زیر سوال!!!!! اونها فورا گفتند یعنی کار شما درست نبوده احتمالا....گفتند: نه من فوری اینو رد کردم. گفتم دیگه حرفی که نباید زده شده...

و گفتم ما قشنگگگگگگگگگگ جوکیم!!!!!! 

حالا سعی کردم لحنم خیلی بد نباشه ولی جدی بودم... 

بخدا چند دقیقه بعدش، خانم دکتر بنده خدا پیام داده بود عکس بفرستید. فرستادم... کیف کرده بود و دستورات جدید داد. گفت زخم خوبه و هیچ عفونتی نیست و عالی پر کرده و... دستورات جدید داد. 

بعد جالبه همین یکم پیش، همون فرد فامیل زنگ زد و یک موردی گفت باز در مورد همون مسأله مامان و پدر عزیز یک کلمه نگفتند که خانم دکتر پیگیری کرده و نتیجه چی بوده.

یعنی هزار بار تشکر میکنند، مدام میگن خسته شدی و ببخشید ما نمی‌تونیم بهت کمک کنیم و... اما با وسواس‌های بیش از حد، با یک سری چیزها که اصلا ولش میکنم و نمینویسم، با همین مورد امروز که اصلا جمله هام عمق مطلب رو نمیرسونه(چون طرفین مسأله مشخص نیست ، نوع روابط مشخص نیست و...) با اینها همه چیز برام خراب میشه و نقشم در حد یک خدمتکار میشه( با احترام به این شغل، اما من اینجا خیلی دلی تر کار کردم.)

می‌دونم فقط عصبانیم، می‌دونم اونها اینجوری فکر نمیکنند، می‌دونم اونها بارها به ما لطف کردند و از این به بعد هم میکنند، میدونما. ولی قشنگ نیست این کارها... حتی می‌دونم بابا بعضی وقتها فقط میخواد گفتگویی داشته باشه، اما چرا از من مایه گذاشت اینجا!!!!!!!! حتی دکتر به این خوبی هم نباید تخریب میکرد... چی بگم والا... 

اینقدر عصبانیم و دلم پره که میتونم قشنگ جنگ راه بندازم ولی ولش کن. علی الحساب به مهرداد گفتم قدرت مکالمه عادی ندارم با مامان و بابا. لطفا نهار رو گرم کن براشون. بخاطر مهمونی دیشب، یک عالمه غذا تو یخچال داریم و امروز نیاز به آشپزی نبود...

خدا بهم کمک کنه چار صباح دیگه هم دووم بیارم...