برید کنار رنگی نشید

مدتی میشه که به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشانیدم( پوشاندم؟! پوشیدم؟!) و رفتم کلاس آبرنگ!!!!!!!!

ولی باید بگم که چیزهایی که میکشم یکی از یکی دیگه بدتر!!!!!!!!!! 

فقط جلسه دوم یک طرح قشنگی زدم که همههههه فکر کردند عجب استعدادی تا حالا تو خونه پنهان مونده بوده اما دیگه همونجا با اوج خداحافظی کردم انگار!!!! 

اینکه چرا آبرنگ؟ سریع به نتیجه میرسه به نسبت ابزارها و تکنیک های دیگه، جا و مکان زیاد و خاصی نمی‌خواد. مثل رنگ روغن بو نداره و اذیت کننده نیست و حرکت آب و رنگ واقعا جذابه. 

استادم مرد بسیار محترم و آرومی هستند. اصلا همین که هفته ای یکبار بساطم رو جمع میکنم و میرم یک گوشه ای میشینم و استاد هم یک موزیک و موسیقی ملایم میگذارن و همه دور هم نشستن نقاشی میکشن حالم رو خوب می‌کنه. استاد خیلی آروم و شمرده صحبت میکنند. مدام هم تاکید میکنند که نترسید و بکشید و تجربه کنید و فقط از نقاشی لذت ببرید و...( آخه استاد جان باید یک چیزی هم اونجا روی کاغذ ببینیم که لذت ببریم یا نه؟!!!!!!!!) 

از بعضی طرحهام هم البته خوشم میاد اما فقط از دور!!!!!!!! از نزدیک فقط یک مشت لکه س!!!!!!!! 

بهترین و وفادارترین مشوقم عزیز دلم فندقه! مدام میگه مامان خیلیییی قشنگ شده، آفرین، خیلی خوب کشیدی ، بعضی طرحها رو می‌پرسه کی کشیده؟ میگم استادم. میگه اصلا خوب نشده!!!!!!!!!!! نمی‌دونم میتونم به فندق اعتماد کنم یا نه

مهرداد همین که میبینه خوشحالم واسش کافیه. همیشه می‌گفت باید یک سرگرمی واسه خودت داشته باشی، کارهایی که دوست داری انجام بده. قلم مو میخواستم بگیرم...سپردم به مهرداد. یکوقت میبینم یک فایل اکسل درست کرده انواع قلم مو ها، برندها، قیمتها، آدرس فروشگاه های اینترنتی و غیر اینترنتی...قدیمی ها میدونن که مهرداد و بهزاد(داداشش) علاقه ویژه ای به اینجور طبقه بندی ها دارند!!!!!!!! بالاخره از چند جا واسه م قلم مو سفارش داد و رسیدند. 

می‌دونم که باید تمرین کنم. قبلا جرات نمی‌کردم برم سراغ فیلمهای آموزشی. چون هیچی سر در نمیاوردم. فقط چندین سال بود که پیج هایی که نقاشی با تکنیک آبرنگ می‌گذاشتند رو فالو میکردم. به کم و معمولی هم قانع نیستما...اینقدررررر پیج آبرنگ فالو دارم و از دیدن روزانه این نقاشی ها لذت میبرم که دیگه نگم. خلاصه از وقتی رفتم کلاس جرات پیدا کردم و میرم فیلمهای آموزشی رو هم میبینم. باز یکم میفهمم چی به چی میشه. اما خب متأسفانه هنوز پیشرفت خاصی نکردم. 

دیروز یک آسمون قشنگ کشیدم واقعا به دلم نشست اما تمام دشت شد لکه!!!!!!!!!!

آرزومه بتونم مثل فابیو کمبرانلی (اگر به فارسی درست نوشته باشم) گل بکشم...

پ.ن: همکلاسی هام که البته تکنیکهای مختلف کار میکنند، همه کلاس ششم و هفتم و ...بزرگترینشون کلاس دوازدهمه!!!!!!!!!!! دیده شده مسأله واسه شون حل کردم و اشکال درسی برطرف کردم!!!!!!!!!!!!!!!! 


انسان گران

تو مطب دندانپزشکی نشسته بودم. مدت زیادی معطل بودم. دیدین که معمولا اینجور مواقع همه سرشون توی گوشی هست. من معمولا گوشی استفاده نمیکنم و به افق خیره میشم! حالا اون روز قبول کرده بودم که یک جزء قرآن برای مشارکت در یک ختم قرآن خانوادگی بخونم. فکر کردم همین الان بهترین فرصت هست و عقب نندازمش. از روی قرآن گوشیم شروع کردم به خوندن. اطرافم یک خانمی بود که معلوم بود اینستاگرام بالا و پایین می‌کنه چون با فواصل کوتاه موضوعاتی که صداشون میومد عوض میشد. بقیه هم کله ها تو گوشی... دم به ثانیه حین قرآن خوندن حس انسان متکامل!!!!! انسانی که از وقتش به درستی استفاده می‌کنه!!!!!!!!! انسان متفاوت!!!!!!!!!!!!!!!!!! انسان گران(متضاد چیپ)!!!!!!!!!!!!!!!!!! بهم دست میداد. یک ثانیه این فکر میومد توی ذهنم و خودم میدونستم فکر بیهوده و نادرستی هست، ثانیه دوم در حال ادب کردن خودم و یادآوری کمبودهای خودم بودم. ثانیه سوم اینکه بقیه در موردم چه فکری میکنند به مغزم خطور میکرد(حالا احتمال زیاد هیچکس نمی‌دونست من اصلا چه کار میکنم) . ثانیه چهارم عادی میشدم. و دوباره روز از نو روزی از نو

همه اینها رو با خنده بخونید.

 برام جالب بود افکارم هر چند نشان دهنده خود واقعیم نیستن. اما در من وجود دارند و اگر مواظب نباشم میتونن در رفتارم ظاهر بشن.

بعد تو ذهنم میومد که در چه حالتهای دیگری ممکنه همچین افکاری داشته باشیم؟ 

مثلا وقتی در یک جمعی فقط ما کتاب میخونیم!

یا وقتی کار نیکی انجام میدهیم!

یا وقتی ...

حسادت به خودم

نشستم بعد از یک عمرررررررر لپ تاپ مرتب میکنم. چشمم خورد به یک ویدئو از تدریس خودم در دوران مجازی. درسی که تدریس شده از اون درسهاست که ارتباط مستقیم با رشته من نداره و مفاهیم ریاضیش زیاده. در حالت عادی من تسلط کافی روی این درس ندارم اما یک جزوه عالی (واقعا عالی) واسش تهیه کردم و برای تدریسش از جون مایه گذاشتم. بچه هام هم خیلی راضی بودن الحمدلله.

حتی به صورت خودجوش و کاملا اختیاری سوالات چند دوره قبل کنکور ارشد همین درس رو واسه شون حل کردم و نشون دادم که با اطلاعات همین جزوه میشه درصد خوبی کسب کرد.

حالا بعد از این مقدمه (توضیح!!!!!!) بسیار طولانی بگم که الان چشمم خورد به ویدئو همین جلسه حل سوالات کنکور ارشد و باورم نمیشه که این منم!!!!!!! جوری خفن درس میدم جوری خفن توضیح میدم که انگار یکی دیگه س الان کوفت یادم نیست از این درس... واقعا دم خودم گرم... 


پ.ن: الان یهو یادم اومد مثلا بچه ها بارها به من پیام دادند که ما هیچوقت فکر نمی‌کردیم این درس رو پاس بشیم اما الان نه تنها نمره خوب گرفتیم که یاد گرفتیم و این درس رو دوست داریم.

یادمه یکبار یکی از بچه ها بهم پیام داد که در حال خواندن متن کتابی با موضوع این درس هست و با اینکه متن سنگینه همه رو می‌فهمه... کلی ذوق کرده بود و فوری بهم پیام داده بود.

من از نگاه دیگران

از حمام برگشتم و کرم میزدم به دست و صورتم...یادم افتاد به دو اظهار نظر عجیب که در مورد خودم شنیدم.

اولیش اینکه پیش دانشگاهی که رفتم(همون دوازدهم الان)، مدرسه م رو عوض کردم. روز اول روی نیمکت حیاط مدرسه نشسته بودم که یکی از دخترا گفت میای با هم دوست بشیم؟ و خب با هم ارتباط گرفتیم و توی کلاس ما هم بود. اسمش شکوفه بود...بعدها گفت غزل! میدونی چرا روز اول توجهم بهت جلب شد و دلم خواست باهات دوست بشم؟

گفتم چرا؟

گفت: چون دندونات خیلیییی سفید بود. تا حالا ندیده بودم همچین چیزی

من همیشه تو شوک بودم از این نظرش تا این سالهای اخیر که ملت اینقدرررر یهو رفتن واسه کامپوزیت و ... برای اولین بار ناخودآگاه توجهم به دندونهای ملت جلب شد و تقریبا گرفتم شکوفه چی میگفت. 


اظهار نظر دوم اینکه، تو دوران دانشگاه یکبار برای سخنرانی یک مقاله ای قرار شد برم یکی از شهرهایی که از دانشگاهمون خیلی فاصله داشت. یادم نیست دقیقا چطور شد که تصمیم گرفتم برم خونه یکی از سال بالایی ها که فارغ‌التحصیل شده بود و با هم دوست بودیم. مسافرت دو روزه، تبدیل شد به دو هفته. سه تا خواهر بودن و خیلییی به من لطف داشتن اون مدت. مدتها بعد خواهر کوچیکه بهم گفت غزل میدونی از رفتارهات چی واسه من خیلیییی جذاب بود ؟

گفتم چی؟

گفت مدل کرم زدنت به دستات!!!! یکجور خاصی کرم میزدی که من دوست داشتم تمام مدت نگاه کنم!!!!!!

هنوز در کشف راز این یکی موندم...

در من یک شانزده ساله زندگی نه، غوغا میکند.

اگر اهل دیدن سریال کره ای هستید...

اگر از پیشنهاد دیدن سریال خارجی استقبال میکنید...

اگر کره و چین و ژاپن و تایلند و ویتنام و... رو در بلک لیست نگذاشتید...

اگر حال و هوای دهه شصت خودمون آزارتون نمیده...

اگر صدای ببعی در لحظات خاص یک سریال روی مختون نیست...

سریال ریپلای ۱۹۸۸، بیست قسمتی، محصول کره جنوبی را ببینید!

من برای بار چندم در چند سال اخیر قسمت‌هایی که دوست داشتم رو دوباره دیدم و کیف کردم ...

هم مرور بعضی خاطرات هست، هم خنده داره، هم بغض، هم عشق، شکست، امید، آرزو، یادآوری نعمت‌هایی که داریم و...

شاید برای کسی که با زبان کره ای آشنا نیست و یا افرادی که دنبال یک مفهوم خیلیییی خاص و بازیگران آشنا و... هستند جالب نباشه. اما بگم که بهترینها در این سریال بازی میکنند و واقعا تک تکشون ( مخصوصا نقش اول دختر سریال) نقش خودشون رو عالییییییی بازی کردند... 

مسلما برای خود کره ای  ها نوستالژیک تر بوده، چون به حال و هوا و خبرها و سریال ها و شوها و تبلیغات و... همون زمان کره خیلی میپردازه و مردم خودشون واقعا کیف کردن با این سریال...ولی اینجوری نیستش که مخاطب خارجی حس ناکافی بودن و نفهمیدن از سریال بگیره...


اگر کسی تصمیم داره سریال رو ببینه، ادامه این پست رو نخونه...  سریال واسه ش اسپویل بشه.



اگر میخوای ببینی نخون!!!!!!!!!!









در بخش رمانتیک سریال، دو تا از پسرها که با هم رفیق هستند عاشق دختر نقش اول میشن... یکیشون خیلیییی دست دست می‌کنه و رعایت اون یکی رفیق رو می‌کنه و در نهایت دختر از دستش می‌ره و اون یکی پسره با دختره ازدواج می‌کنه...

حالا از اینجا به بعد به من « کم» بخندین و یا حداقل سعی کنید احساسات من رو درک کنیدیعنی من دقیقا توی همون ۱۶ سالگی خودم موندم و اصلا هم برنامه ندارم عوض بشم... مدتهاست متوجه شدم وقتی سکانس رمانتیک یک سریال یا فیلم شروع میشه و واقعا من اون عشق رو حس میکنم انگار یک رگی، عصبی چیزی از کف دست راستم نزدیک به مچ تا بالاتر تیر می‌کشه... همیشهههههههه همین اتفاق میفته... خیلی عجیب و در عین حال خاص هست برام.

اینو گفتم که بگم من عجیب آدم عاشق پیشه ای هستم و عشقهای آروم آروم تدریجی شونزده ساله طور منو سر ذوق میاره. حالا من دیشب همون بخشی از سریال رو می‌دیدم که این پسری که به دختره نمیرسه، با عجله ماشینش رو سوار میشه که بره پیش دختره و دیگه یک جورایی اعتراف به عشق و تمام...اما هی چراغ قرمز...چراغ قرمز و وقتی میرسه، اون یکی رفیقش زودتر رسیده اونجا...

حالا من هزار دفعه این قسمت سریال رو دیدما ولی جوریییییی هیجان داشتم و  منتظر بودم  این بار ورق برگرده که نگم...قلبم تو دهنم بود...

فکر میکنم تقریبا همهههههههه ی کسانی که سریال رو دیدن با وجود اینکه اون یکی پسره هم واقعا پسر خوبی بود، ولی دوست داشتند این پسری که شکست عشقی خورد با دختره بمونه و ازدواج و...

و اما ... اما... اگر بهم بخندین حلالتون...ولی کم بخندین...

همههههههه قشنگی و آب روی آتش اینه که این دو تا که تو سریال به هم نرسیدند، شش هفت ساله در دنیای واقعی با هم قرار میگذارن و دوست هستند...و من خوشحال ترینم...

سطح دغدغه م هیچیش نیست و خیلی هم خوبه

یعنی هر کی میبینم این سریال رو دیده و بعد فهمیده اینها تو دنیای واقعی به هم رسیدن، راحت تر با ضد حال سریال کنار اومده