آدم باش

مهرداد منو فرستاده توی اتاق و به فندق گفته که مامان کلاس داره و ما نباید مزاحمش بشیم که بالاخره من بشینم سر این پایان نامه !!!

حالا تا قبل از اینکه بیام توی اتاق توی چند مرحله دنبال خودکارهام گشتم و آخرش هم خودکار مشکیم رو پیدا نکردم و به خودم گفتم بی خیال . آدم باش!

"دبلیو سی" هم رفتم . باقیمونده سالاد ماکارونی مهمونی روز پدر رو هم خوردم. به میوه هایی که مهرداد پوست گرفته بود هم ناخنک زدم و بالاخره اومدم اتاق! یعنی دیگه هیچ بهانه ای نمونده بود و خودم رو هل دادم توی اتاق!

هزاااااااااار تا مطلب و اتفاق الان توی سرم رژه میرن که بیام و بنویسم و البته که بعدا مینویسم. اگر الان زود نرم سراغ مقاله ای که میخوام بخونم حس میکنم به مهرداد خیانت کردم!!!


پ.ن: من میتونم. من از پسش برمیام.

کلییی پست میگذارم بعدش. قول.آدم باش غزل

هفت سین عروس

دیشب دو دقیقه رفتیم خونه مامان مهرداد که روند انجام کار نصب کابینت رو ببینیم و مقداری ذوق کنیم که مامان جان کوله باری از وسایل تزیینی مختلفی که داشتن رو تحویل عروس ارشد دادن و سفارش کردن که یک سفره هفت سین ماه واسه عروس کوچیکه آماده کنیم!

واسه درست کردن شیرینی و چیزای دیگه ای که رسمشون هستش هم من گفتم که چون شما عملا آشپزخونه و خونه ندارین تشریف بیارید منزل ما و از گاز و فر ما استفاده کنید. اما جای بهتری مامان رو فراخواندن! مامان بزرگ و خاله ی مهرداد که استاد این کارا هستن گفتن بلند شو بیا واسه این عروس بشینیم شیرینی درست کنیم. مطمئنم مامان از اول هم همینو میخواست اما هم بخاطر کرونا هم اینکه اصلا یک جورایی انگار با مامانش اینا رودروایسی داره چیز خاصی نمیگفتن. فقط دور و بر موضوع با هم حرف میزدن.

میدونین مامان اینا چند تا خواهرن که یکی ازدواج نکردن و با مامان بزرگ زندگی میکنن. واسم عجیبه که همیشه حس میکنم مامان با مامانش یکجورایی حفظ فاصله میکنن! نمیدونم شاید چون مامان مهرداد 18 ساله بودن عروس شدن و بعد از مدتی هم از این شهر رفتن و سالها نهایت در حد عید یا گاهی تابستون میومدن به مامانشون سر میزدن و الان از وقتی ما اینجا هستیم و از چند سال پیش که خونه شون توی این شهر رو راه انداختن بیشتر اینجا میمونن! شایدم اینجوری نیست. چی بگم.

حالا باز از بحث اصلی دور شدم. خلاصه اینکه من خودم نزده میرقصم و همش در حال فرار از کار اصلیم هستم از یک طرف . الان که دیگه موزیک هم نواخته شد(فرمایش فرمودن سفره هفت سین آماده کنم). پس من واقعا باید برقصم!!!حالا به اطلاعتون میرسونم که تمایل داشتن از رنگ قرمز! استفاده بشه! آخه قرمز؟!

تم وسایل عقد سفید و کرم همراه با یاسی (بنفش ملیح و ناز) بود که آماده کردم. واقعا خوشگل بود خدایی. الان مامان گفتن عوض بشه فضا. باشه و لی خب قرمز؟

حالا اصرار هم نمیکنن ها ولی راستش چند تا وسیله دارن که تریپ قرمزه. همه چیز رو گمونم میخوان با اون جور کنن.

حالا ببینم چی میشه...

پ.ن.1: نقش خواهر شوهری  بنده به نقش عروس ارشد و جاری میچربه انگار!

پ.ن2:بابای مهرداد همیشه به شوخی میگن من این همه سال زحمت کشیدم خونه آماده کردم که همه تون بگین خونه ی مامان؟!خخخ. حتی فندق هم میگه خونه نازی مامان!

فندقک من

فندق مریض شده...اینجور مواقع یهو ذهنم میره دنبال اینکه کجا کم گذاشتم که اینجوری شده!!! اما خب الحمدلله در کنارش یک غزل دیگه هم وجود داره که میگه این چه حرف و سوالیه آخه؟!!! خب فندق هم آدمه. مریض میشه. تو فقط سعی کن الان در حد توان مواظبش باشی.

اینه که فعلا مواظب پسرمون هستم. تبش زیاد بالا نیست. تجربه وقتهایی رو داریم که حرارت از تنش انگار میخواست بزنه بیرون! دکتر نبردیم. گفتم که من از اون دست آدمهام که سریع نمیپرم دکتر! البته دکترش هم آشناست و میدونم اخلاق خودمون رو داره و الکی استرس هم نمیده. لذا فعلا در حد دارویی برای تبش و دارویی برای کنترل آبریزش و علائم سرماخوردگیش و ویتامینی که قبلا میخورده فندق درمانی کردیم!

الحمدلله این بچه ی ما خیلی اهل تعامل و گفتگو هست. واسه دارو خوردن هم با هم حرف میزنیم و در نهایت با رضایت خودش دارو میخوره. دیشب به باباش میگه "دستت درد نکنه برام از اینا (داروها) خریدی"! دیده شده که تا مدتها پس از یک سرماخوردگیش هنوز درخواست شربت فنجونی (اسمی که من روی داروش گذاشته بودم) داشته و مدام میپرسیده که مامان شربت فنجونی نداری بخورم؟!

البته دیروز غذای درستی نخورد. سوپ هم واسش درست کردم و با اینکه در روزهای معمولی اهل سوپ و آش هست اما نخورد. مدام میگفت مامان بستنی نونی داریم؟ بستنی چوبی چطور؟ بستنی قاشقی؟  البته که داشتیم ولی گفتم مامان جون تموم شده و باید صبر کنی تا بخریم. باباش میرفت بدوه که بهش سفارش بستنی داد!

توی همون گیرودار زنگ زدیم به مامانم. مامانم پرسید بابات کجاست؟ گفت رفته برای من بستنی بخره!!!

حالا مامانم از اونور میگن: واااای بستنی برات خوب نیست. نباید بستنی بخوری! تو سرما خوردی!!!

فندق بیچاره این طرف بغض و لبای آویزون و اشک توی چشماش جمع شده و با جدیت میگه:" من سرما نخوردم! من مریض نیستم"!

بعد همچنان مامانم صداشون میومد که میگفت غزل بهش بستنی ندیا!!!

من فاصله داشتم با تلفن. گفتم مامان جان حواسم هست. ولی به بعضی ها که نمیگیم چی به چیه! دیگه بعد که تلفن رو برداشتم یواش به مامان گفتم که مامان نباید بهش بگین که مریض شده! کلی بغض کرده. البته بهش گفتیم که الان توان کمتری داره و باید مواظب باشه اما حقیقت رو نکوبوندیم توی صورتش

بعد مامانم میگن: آهان! آره. من هول کردم گفت بابام رفته بستنی بخره!

ایشون هم مامان ما هستنا! استاد حرفهای مستقیم! هیچ برنامه ی پیچوندنی ندارن مامان خانم! یعنی دقیقا حس اینو داشتم که دور از جون دور از جون به یک نفر که بیماری مهلکی داره بی مقدمه خبر بدن که بیماره و وضع خوبی نداره!!!


پ.ن1: میدونم خود درمانی نباید کرد. اما هم اینکه اخلاقمون سریع بپر دکتر نبوده هیچوقت. هم اینکه اوضاع تحت کنترله. هم اینکه تا تحت کنترله ،خونه مون از درمانگاه و مطب امن تره.

پ.ن2: دقت کنید الان اگر مادر شوهرمون همین رفتار مامان رو انجام داده بود کلیییی شاکی میشدیما! فقط میخواستم بگم که هم مامانا هم مادر شوهرا انسان هستن. توی بعضی چیزا خوبن توی بعضی چیزا مهارت لازم رو ندارند. من همیشه گفتم و میگم که مامان مهرداد رفتار بسیار عالی با فندق دارند و حوصله و توان و مهارتشون در برخورد با بچه خیلی خوبه. البته مامان من 13-14 سال از مامان مهرداد سنشون بیشتر هستش ولی به نظرم این نهایت روی توان اثر داره نه روی مهارت.