یک عدد جاری با نقش خواهرشوهر (هشدار! پست طولانی هستش)

بهزاد(داداش مهرداد) و جاری جان چندی پیش  واسه اقوام و دوستان در این شهر نهار فرستادند و به این شکل اعلام کردند که بدون مراسمی ازدواج کردند. البته که قرار بود عروس لباس بپوشه و آرایشگاه بره و عکس بگیره اما خب دیگه بس که جماعت فضول فشار آوردند و پرسیدند که اینهاکه  با هم زندگی میکنند آیا ازدواج کردند یا خیر و اگر نه، چرا کلا با هم هستند و اگر آری، آیا با مادر شوهر زندگی میکنند و مگر قرار نبوده برن تهران و ... و از طرفی مامانها مثل ما زبونشون دراز و یک گوششون در و دیگری دروازه نبود انگار و از پاسخگویی خسته شدند و این شد که گفتن بابا! ایهاالناس اینها ازدواج کردند امشب دیگه راحت بخوابید!

البته بگم که من یکی حداقل چندین بار به عروس و داماد تاکیدکردم که اگر راضی نیستید نیازی نیست که اعلام ازدواج کنید و راحت و سر فرصت همون روزی که میخواین عکس بگیرین ازدواجتون هم اعلام میشه دیگه و یکی دو تا بزرگتر هم میگیم بیان شما رو ببینند...(مامان مهرداد هم میدونم چندین بار بهشون گفته بودن.) اما خودشون هم پذیرفته بودند انگار و از اونجایی که پدر جاری جان بنده خدا مریض هستند و کمی نگران بودند ، عروس خواستن که دیگه تموم بشه پدرشون هم نگرانیشون کم بشه و خوشحال باشند که دیگه رفته سر زندگیش مثلا!

بعد از اون قضیه نهار دادن، پیگیر آرایشگاه و ... شدند اما دقیقا چند روز قبل از زمان موعود، آرایشگاهها رو تعطیل کردند و خوردیم به پیک چهارم کرونا! هفته قبل جاری جان گفت که دیگه اگر بشه میلاد امام رضا (ع) بریم واسه عکس. این بود که اینجانب در نقش جاری (و البته خواهرشوهر!) حسابی درگیر بودم!!! دامادمون که حسابی کند و ریلکسه.(مثل مامان و باباش!)، جاری جان هم غیر از اینکه عروسمونه، فامیل هم هست و همون ژن در سلولهاش وجود داره و اون هم همینقدررر ریلکسه. اینجانب نقش "هل دهنده" و "تنظیم کننده" داشتم.

عروس جان، طی یک حرکت انتحاری آرایشگاهی که دو بار از سال 98 تاکنون ازش نوبت گرفته بودیم و کنسل شده بود(بهترین آرایشگاه شهر از دید ملت)  رو به یک آرایشگاه جدید تغییر داد. چندین بار مشورت کرد و من نظرم رو گفتم اما تصمیم نهایی به عهده خودش بود.

پنجشنبه هفته قبل به اتفاق عروس و مامان مهرداد رفتیم ارایشگاه که صحبت کنیم و نوبت بگیره. طرف خیلییی تحویل گرفت و البته میکاپ کار و رنگ کارش نبودن و قرار شد شنبه ساعت بده بریم واسه مشاوره!

شنبه بعداز ظهر رفتیم واسه مشاوره. این جاری خانم ما خیلییی آروم و ساکته (برعکس من!)! مثل اون قدیمهای من هیچی هم از ارایش و ...سر درنمیاره.(من همین الان هم خیلیی وارد نیستم. ولی خب دیگه از ده سال پیش اطلاعات بهتری دارم). مامان مهرداد هم بنده خدا همش میگه هر طور خودتون میدونید. یعنی گاهی نظری هم ممکنه بده ولی تهش میگه بازم هر طور مایل هستین...توی جمع هم خیلی ساکتن. خلاصه گروه سه نفره رنگ و شینیون و میکاپ اومدن واسه صحبت و عروس عکسهایی که مدنظرش بود رو نشون داد. من قبلا این عکسها رو دیده بودم و میفهمیدم که عروس چی میخواد! خب دوستان آرایشگاه با دید خودشون نگاه میکردند و من میفهمیدم که گاهی منظور رو اشتباه برداشت میکنند. حالا عروس هم ساکت!!! خب خواهر من حرف بزن! این بود که غزل خانم اون وسط کلا در حال سخرانی بود... فلانی جون میخوان موهاشون ال باشه! فلانی جون سایه چشم فلان دوست ندارند، بهمان دوست دارند! فلانی جون منظورشون از الف، ب هست! وااای یعنی اینجور وقتها میخوام برم کله م رو بکوبم به دیوار! نمیتونم ساکت بشینم. بعدش از اونهمه تحرک خجالت زده میشم توی دلم! خلاصه آخرش قرارداد رو بستیم و قرار شد دوشنبه عروس بره واسه رنگ (رنگش کار زیادی نبود. میخواست موهاش مشکی باشه ...فقط یک کوچولو رنگ متفاوتی بزنه که شینیونش بیشتر نمود داشته باشه!) بعد از مشاوره و اکی شدن ارایشگاه، رفتیم عکاسی. عکاسی رو هم باهاش هماهنگ کردیم. عروس بعد از کنسلی های قبلی، برنامه عکاسیش رو اینجوری چیده بود که از عکاس حرفه ای فقط واسه عکس آتلیه استفاده کنه و عکسهای باغش رو پسرخواهرش بگیره. پسر خواهر عروس، عکاس نیست و یک پسر دبیرستانیه. اما دوربین عکاسی حرفه ای داره و عروس هم خیلی باهاش راحت بود و میخواست که همون ژستهایی که دوست داره رو توی کل زمانی که نور وجود داره عکاسی کنه و دوست داشت فایل همه ی عکسها رو داشته باشه بدون اینکه بخواد هزینه کنه. گفت روتوش و تنظیم رنگ و ...هم واسش مهم نیست.

بعدش رفتیم واسه انتخاب تاج. یک سری تاج و ریسه انتخاب شد و قرار شد من دوشنبه برم تحویل بگیرم و واسش ببرم آرایشگاه که مشورت کنند و یکیش به عنوان تاج اصلی انتخاب بشه.

دوشنبه بعدازظهر عروس که رفت ارایشگاه واسه موهاش، من و مهرداد رفتیم بیرون که کارهای خودمون رو انجام بدیم و از اون طرف هم سر ساعت خاصی بریم تاج رو ببریم آرایشگاه. قبل از کرونا من یک انگشتری خریده بودم. یک کوچولو واسم بزرگ بود...خب نیازی نبود جایی استفاده کنم و همونجوری مونده بود. گفتم حالا درسته مراسم خاصی نیست ولی حداقل همین روز عروسی افتتاحش کنم توی ذهنم بمونه. رفتیم طلافروشی اینا...یهو مهرداد گفتش که بریم فلان دستبند رو هم ببینیم. گفتم بابا بیخیال الان وقت نداریم. باشه یکوقت که میخوایم بخریم و وقتمون هم آزاد باشه. گفت حالا بیا بریم شاید خریدیم!!! هنوز هم وقت داریم.

قضیه دستبند این بود که من سالهاست تصمیم گرفتم که هر وقت پولی داشتیم یک مدل خاص سرویس طلا رو بگیرم! و خب از اونجایی که گرونه یکوقتی قرار شد تکه تکه بگیریمش. (توی یک پست جدا میگم)... خلاصه رفتیم طلافروشی و در کمال ناباوری دستبند رو خریدیم و اومدیم بیرون! مهرداد گفت من میخواستم سورپرایزی واست بگیرم اما رنگ طلاهای به کار رفته توش متفاوت بود و نمیدونستم کدومش رو میپسندی!!!

بعدش رفتیم واسه تاج . این مغازه ای که تاج داره هم ماجرا داره باز جدا میگم. تاجها رو برداشتم و رفتیم ارایشگاه و یکی انتخاب شد و باز برگردوندم و کرایه ش رو حساب کردیم و رفتیم خونه مامان مهرداد. میدونستم باید برم وگرنه اینها همینطورررررررر دارن دور خودشون میچرخن!!! از اونجایی که حدس میزدم مامان اینا فردا شبش بیان خونه ما بمونن کلیییی کار داشتم. بالاخره تمیز کاری و کارهایی که دوست دارم قبل از اومدن مهمان انجام بدم. هرچی مهرداد گفت تو برو خونه من میرم به مامان اینا کمک میکنم . گفتم فکر میکنی. بیا بریم که آخرش خودم باید باشم!

رفتم دیدم مامان تازه موهاش از حنا و ... شسته. مامان مهرداد رنگ موهای خودشون خیلییییی خوشگله. خرمایی و طلایی طور هست. اینه که هیچوقت رنگ نمیکنند و اون یک ذره سفیدی ها رو با حنای مخلوط با یک سری از این مواد گیاهی میگیرن و قشنگگگگگگگگ انگار چند میلیون پول دادن هایلایت کردن اینقدر که ماشاءالله قشنگ میشه. کلییی براشون توضیح دادم که شما هم برید باغ با عروس و داماد چند تا عکس بگیرید اگر فرصت شد و برید اون سارافن کتی که دوخته بودید واسه عقدشون (و البته نپوشیدن چون مراسمی نبود) اونو بیارید بپوشید ببینیم اگر مشکلی نداره وقتی میرن خونه بابای عروس بپوشید. اون لباس شبی که واسه عروسیشون خریده بودین اونو بیارید حداقل باغ بپوشید دوتا عکس باهاشون بگیرید . جوراب چی میخواید بپوشید، روسری، مانتو، چادر مجلسی و ...بعد نوبت بابا شده...کت شلوارشون جدید بود. خب پیراهنش کدومه...

میوه و شیرینی و بقیه پذیرایی فردا رو اکی کردیم. کی ببره؟ چه زمانی ببرن؟ چیکار کنند...

مراسم نبودا! عروس قرار بود عکاسیش که تموم شد بیاد خونه مادر جون (مامان بزرگ مهرداد)، یک خاله ش و یک زن داییش که توی این شهر هستن بیان اونجا چند لحظه عروس رو ببینند و یک پذیرایی مختصر و بعد هم بره خونه بابای خودش. اونجا هم فقط خواهرش و داداشش و چند تا خاله ش و یک عمه ببینند و تمام!

تا آخر شب همین هماهنگی ها طول کشید. سه شنبه صبح تصمیم داشتم بذارم فندق تا 3-2 عصر بخوابه که دیگه بعدش باهام بیاد باغ و سرحال باشه و خودم هم صبح به کارهای خونه برسم. واقعا خسته بودم و دلم میخواست تا 10 مثلا بخوابم. فندق 6 صبح بیدار شد که مامان برام قصه بگو!!! شب قبلش یک قصه ای شروع کردم که بگم به اسم قصه گنجشک (sparrow). بعد همینطور که داشتم با موبایلم یک سری کار انجام میدادم تکه تکه قصه رو میگفتم. اونم منتظر میموند و البته خیلییی خسته بود توان نداشت تمرکز کنه و بگه زود زود بگو...دو بار گفت مامان بقیه ش. گفتم الان میگم. خودم حال نداشتم تعریف کنم، لفتش میدادم که خوابش ببره! بعد یهو دیدم خوابید. کلیی با حس پیروزی قضیه رو واسه مهرداد هم تعریف کردم و خوابیدم و اما بگم که این پسر ما از هر جایی که off میشه، به محض اینکه چشماش رو باز کنه از همونجا شروع میکنه به لود شدن! 6 صبح با صدای دو رگه خواب آلود میگفت مامان قصه sparrow واسم بگو!!! میخواستم بمیرم از خواب! اما مجبور شدم قصه بگم و از خودم هم میساختم در واقع. قصه من درآوردی بود!!! من دیگه خوابم نبرد تا 8! نه توانی واسه کار داشتم نه میتونستم بخوابم. 8 چشمم گرم شده بود که شنیدم سرحال و شاداب بیدار شده و مهرداد هم داره میره سر کار. انگار تقاضای تلویزیون کرد و نشست تلویزیون ببینه. یکم بعد اومد توی تخت خودش رو زیر پتو جا کرد و گفت: مامان! آدمها وقتی از خواب بیدار میشن نون و شکلات صبحانه و گردو و چای میخورن!!! این جمله یعنی بیا به من صبحانه بده! اما بچه ی مظلومیه غیر مستقیم صحبت میکنه ! دیدم گناه داره گرسنه س. دیگه بلند شدم و گرفتم دور کارها. توی اون فاصله ظرف شستم، آشپزخونه تمیز کردم، لباس انداختم لباسشویی، اتاقها رو چک کردم مرتب باشن، وسایل آرایشی که لازم داشتم موقعی که میخوام اماده بشم رو جدا کردم گذاشتم توی دو تا کیف کوچولو که وقتم تلف نشه

( آرایش در حد ارایش کمی بیش از معمول به نسبت خودم) و همینطور وسایلی که به درد مامان مهرداد بخوره اگر بخوام باغ یک ذره آرایششون کنم واسه عکس! لباس واسه فندق که میریم باغ اگر کثیف شد یا خیس شد مشکلی نباشه. لباس واسه اینکه اگر خواست با عموش و خاله ش(عروس) عکس بگیره! لباسهای خودم واسه بعد از باغ که میریم خونه مادرجون.(مانتو و روسری و...)!

ساعت 2 بعد از ظهر دیدم فایده نداره. فندق خودش که نمیخوابه. بردمش توی تخت گفتم بیا میخوام واست قصه بگم. گفت الان وقت خواب نیست. روزه هنوز. گفتم اوف (همون نفرین عامون/ آمون) بر کسی که بخواد بخوابه!!!میخوایم قصه بگیم فقط! قصه رو گفتم و به آخر نرسیده غش کرد بچه! مهرداد 3 اومد از دانشگاه . البته قبلش رفته بود خونه مامانش و یک سری کار انجام داده بود و برگشته بود.آهان! نهار مهمون خانواده عروس بودیم و مهرداد با غذا اومد خونه. اما من فقط در حدی که نمیرم غذا خوردم و پریدم حمام. توی حمام یهو دستم درد گرفت. بس که از بیچاره کار کشیده بودم. دیدم اصلا نمیتونم صابون و لیف بزنم! دیگه چشماتون رو ببندید که مجبور شدم از تنها فرد موجود در منزل که مجاز بود کمک بگیرم! موهام رو خودم شستم و پریدم بیرون.

موها رو خشک نکرده یک لباس معمولی پوشیدم و زنگ زدم داماد اومد رفتیم آرایشگاه. رفتم یک سری وسایلهای اضافه ی عروس رو بردارم و حساب کتابش هم انجام بدم و راهی آتلیه ش کنم!  عروس گفته بود که حتما بیام آرایشش رو چک کنم و به نظرم خوب بود و نکاتی که خواسته بود رعایت شده بود تا حدود زیادی .

 عروس به شدت به عکاس اصرار کرد که زود بیاد عکسهای آتلیه ش رو بگیره و تمام کنه که  نور نره واسه عکاسی باغش! عکاس قول داد که بیاد و از اون طرف آرایشگاه یک ساعت و 15 دقیقه حدودا عروس رو دیر تحویل داد و عروس تصمیم گرفت اول بره باغ و بعدش بره آتلیه!!!

این وسط کیسه بوکس عکاس اصلی کی بود؟!

آفرین! غزل خانم.

هر چی عکاس گفت من به خاطر شما از ظهر تمام سیستم خنک کننده عکاسی رو روشن گذاشتم و رفتم خونه که عروس میاد گرمش نشه! من گفتم فدای محبتتون!

گفت من امروز سالگرد ازدواج خودم بوده کلا شوهرم رو ول کردم. نهار داده نداده پریدم عکاسی! من گفتم ای وای عزیزم مبارکتون باشه. بخدا من شرمنده تون هستم.

هی گفت بگید عروس بیاد 45 دقیقه ای کارش تمومه، بخدا الان باغ هم گرمه! من گفتم میدونم شما هم کارتون هست و حساب کتاب داره و شما کاملا حق دارید و برنامه ریزی کردین اما اینام از کل مراسمها همون یکدونه قسمتش که میشه عکس واسشون مونده و به من ببخشید . اجازه بدین اینا شب میرسن خدمتتون.

هر چی اون گفت فقط من گفتم فداتون بشم. قربونتون برم، خاک هر چی عالمه دو دستی بر فرق سر من! کدوم نوع پوست سیاه مدنظرتون هست ؟ همونقدر روی من سیاه! دیگه بالاخره ساعتی تعیین شد و گفتم من خودم عروس و داماد رو به بند کشیده میارم خدمت شما.

بعد رفتم پیش عروس و گفتم عزیزم غمت نباشه. اکی شد. هیچی از جزئیات نگفتم. چون اعصابش از دیر شدن ارایشگاه خرد بود. همش بهش گفتم ریلکس. ریلکس. فقط به عکسهات فکر کن. به خانم ارایشگره هم میگفتم عزیزم دیر کردینا . من به عروس میگم ریلکس و مهم نیست ولی شما دیر کردین . کلمات متفاوته چون شرایط متفاوته (با خنده ولی مفهوم جدی میگفتم)

هیچی دیگه من با همون موهای خیس و همون لباس معمولی ها بدون بازگشت به خونه با عروس و داماد و پسر خواهر عروس رفتیم باغ!!!! دیر بود دیگه وقت نبود بخوایم جدا جدا بریم. فندق هم خوابیده بود به مهرداد گفتم اگر بیدار شد با مامان اینا بیاد.

رسیدیم باغ. من اول فکر میکردم فقط اومدم عروس داماد رو باد بزنم و آب و شربت بدم که ریلکس باشن! بعد دیدم نههههه! این طفلکا بیشتر کمک میخوان. ژستاشون رو یکم تمرین کرده بودن ولی خب عکاسشون که بنده خدا فقط عکاس بود... عروس موبایلش رو داد به من و دیگه خودش میگفت مثلا الان از ژستهای ایستاده بگو...با تاب بگو، نمیدونم بدون گل...با گل... عروس تکی و ...

وسایل جا به جا میکردم و ریسه زدیم یک جایی و داماد هم بنده خدا خب میترسید لباسش کثیف بشه نمیتونست زیاد فعالیت کنه. گرچه جاهایی که نیاز به قد داشت دیگه خودش باید کمک میکرد! باغ هم خیلی ناز بود. حیف توی فروردین نشد عکاسی کنند. باغ شخصی بود. باغ خواهر عروس. یعنی بابای همون پسر دبیرستانیمون که عکاسی میکرد. بگم حالا پسر دبیرستانیمون عکس میگرفت تصور نکنید از اون عکسهای خیلییی عشقولانه و لباسای لختی... لباس عروس که انتخابش وقتی مراسمش عید پارسال لغو شد به یک لباس فرمالیته طوری ساده و پوشیده تغییر کرد و اینکه خودشون عکسهای اون مدلی دوست نداشتن و یکی دو تا فقط توی آتلیه بعدا گفتن که گرفتن...

دیرتر مامان و بابای مهرداد و خواهر و برادر عروس هم اومدن ولی بندگان خدا کاری ازشون برنمیومد... رفتن توی ساختمون باغ و خواهر عروس کلی بستنی برامون آورد بیرون. گفتم عزیزم ما که نمیرسیم بستنی بخوریم!!! عروس هم گفت نمیخواد فقط وااسش آب و شربت اینا آوردم. اون اولش بس که استرس زمان بود و منم دیدم کلا در اختیار عروس  و داماد هستم و فهمیدم عمرا فرصت به عکس گرفتن با هیچکس دیگه نمیشه به مهرداد گفتم فندق رو نفرسته اینجا! حالا بچه م چقدررر که ذوق داشت و همش میگفت خاله کی عروس میشه؟ عمو جون داماد شده؟ حالا بریم آرایشگاه؟ عروس و داماد به انگلیسی چی میشه؟ من چی باید بگم بهشون؟ منم همش گفتم فلان روز میریم باغ با عروس داماد عکس بگیر و ...دیگه وقتی دیدم خواهر و برادر عروس هم با بچه هاشون اومدن دلم گرفت که فندق نیومده! عروس خودش هم ناراحت شد. همش گفت چرا گفتی نیارنش؟ (رابطه فندق با جاری خیلییی خوبه. خیلی دوست دارند همو). دیگه البته من به عروس گفتم حالا شب میاد بالاخره میبینه شما رو. اشکال نداره. گفتم حداقل عروس نفهمه منم خیلی ناراحتم. بیشتر واسه ذوقی که داشت دلم گرفته بود!

خلاصه نزدیک غروب عکاس بهم زنگ زد. گفتم به روی چشمم. زود میارمشون. عکاس بس که منو دعوا کرده بود و منم همش گفته بودم شما درست میگید و من غلط کردم و ...خودش گمونم عذاب وجدان گرفته بود! گفت حالا من گفتم دیرتر از فلان ساعت نشه اما توی جاده تند رانندگی نکنیدا! بیاید زود ولی بدون استرس! گفتم چشم. ممنون و ...حالا عروس و داماد پیگیرررر هنوز عکس میگرفتنا. منم استرس نمیدادم اما حتی مهرداد از خونه بهم زنگ زد که غزل دیر میشه ها! هنوز باغید؟! گفتم نمیشه بهشون حس بد بدم. ولی آروم به بهزاد فهموندم که کم کم جمع کنه بریم.

بالاخره عروس رضایت داد برگزدیم توی شهر و منم باهاشون رفتم که دیگه عذرخواهی نهایی رو از عکاسی انجام بدم. اینها رو تحویل عکاسی دادم و خیلییی هم باهاشون مهربون رفتار کرد. البته چند بار هم گفت که خب میگفتید عکسهای باغ هم خودم میومدم میگرفتم. اما من به عکاس گفتم که راستش از فامیل کسی که باهاش خیلی راحتن عروس مدنظر داشت و البته که جسارت به شما نباشه. عکاسش هم غیر حرفه ای بود . اما خب دیگه چون عروس دوست داشت گفتیم هر جور مایل هستی. به عروس هم گفتم من اینجوری گفتم که بهش برنخوره که شاید دو تا عکاس حرفه ای داشتیما و بخواد غر بزنه و ...عکاس کوچولومون هم همراهمون بودا ولی نگفتم ایشون بوده که وا نره!

زنگ زدم مامان و بابا بیان دنبال من عکاسی و رفتیم خونه ما و بدو بدو اماده شدیم رفتیم خونه مادرجون... فندق هم اومد و از دیدن اونهمه شکلات که ریختن روی سر عروس و داماد متعجب شده بود و حسابی مشغول جمع کردن شکلات واسه خودش بودعکسامون رو گرفتیم و پریدیم خونه بابای عروس و اونجا هم یکم نشستیم توی حیاط که صندلی گذاشته بودن.  طفلک عروس حتی باباش رو بغل نکرد. بابای عروس واکسن هم زدن اما خب احتیاط کردند دیگه. چون عروس هم خیلی ناراحت بود که توی ارایشگاه همه ماسک نداشتند. بعضی داشتند و خودش هم که نمیتونسته ماسک بزنه!

این وسط بنده خدا وضو رو هم نتونسته بود حفظ کنه و همش میگفت خب دیگه عکسا رو بگیرید برم بشورم صورتمو نمازم مونده. اون آخرای وقت نماز منو صدا کرد و رفتم آرایشش رو پاک کردیم با هم.

من نمیدونم  بالاخره این دو تا یکبار همو بوس کردن یا نه اصلا من که ندیدم. خیلیییی هم بهزاد احساسی و مهربونه ها! ولی خب شاید یک باری بوس کرده باشن ولی ما که ندیدیم کلا جلوی چشممون بودن البته!!!

بعد هم راحت لباساشون رو عوض کردن همونجا نشستن! ما هم با مامان اینا اومدیم خونه ی ما! مامان بنده خدا که تا وارد شدیم گفت غزل جون من رفتم بخوابم! گفتم پس شما اتاق ما باشید. ما میریم هال. (از دست مهرداد که اسپیلت اتاق فندق رو نصب نمیکنه هم توی دلم حرص خوردم! گوشه انبار خاک میخوره اسپیلته! خب نصب کن عزیز دل!)

من رو به مرگ بودم از خستگی و البته که واسه نهار فرداش یعنی چهارشنبه عروس و داماد و مامان بزرگ مهرداد و خاله ش که مجرد هستن رو دعوت کرده بودیم خونه ی ما! (پاگشا اینا منظور نیستا! عروی و داماد که بچه ی مامان و بابا هستن و با اونها زندگی میکنن و مادر جون هم واسه اینکه بیشتر حس عروسی بهشون دست بده.  واسه شون کم بود اون یک ذره که عروس دیده بودن!)

از روز قبلش مامان گفتن یک ته چین درست میکنیم و تمام. گفتم چشم ته چین هم درست میکنیم اما خب حالا مثلا مهمونیه. پلو و قرمه سبزی هم میگذاریم کنارش. شب تا من فندق رو جمع و جور کردم و مقدمات کارهای فردا رو چیدم و وسایلی که از خونه مامان اومده بود توی یخچال جا دادم و صورت خودم رو شستم و اومدم دراز بکشم از 2 گذشته بود! حالا من از 6 صبح بیدار شده بودم و از 8 داشتم میدویدم!

به مهرداد گفتم من اصلا باورم نمیشه فردا مهمون دارم! حالا شانس چهارشنبه بود مهرداد هم دانشگاه میرفت وگرنه کلییی توی همه ی کارها بهم کمک میکنه بنده خدا! بهم گفت زیاد سخت نگیر. اون بندگان خدا که دو نفر بیشتر نیستن، واسه غذا خوردن هم نمیان و کلا همین که با هم هستیم خوشحالن. مامانم هم هی میگه کمک کنم نگو نه! ازش کمک بگیر. ریلکس باش! 

گفتم میترسم بیدار نشم اینقدررر که خسته و له شدم... میگه نگران نباش از 8 صبح ،"گرگ وال استریت" همینجا توی هال پای لپ تاپ نشسته! بیدار میشی از سر و صدای صحبتش با دوستاش! (گرگ وال استریت اسمی هستش که من گذاشتم روی بابای مهرداد و وقتی اولین بار به مهرداد گفتم تا چند روز میخندید. خیلی خوشش اومده و ما بین خودمون به بابا میگیم گرگ وال استریت . بابای مهرداد از قدیمی های بورسه . اون زمانها که من اصلا نمیشنیدم کسی اسم بورس بیاره، بابا توی بورس بود و کلا خیلییی هم پیگیره! در هر شرایطی بورسش تعطیل نمیشه!!!! جیگر مامان خون هستا! مامان بعدا برام تعریف کرد که صبح سه شنبه که عروس در تکاپوی ارایشگاه رفتن بوده، بابا و بهزاد پای لپ تاپ بودن و بحث و جدل بورسی هم داشتن. بهزاد کارش برنامه نویسیه و از یک جنبه ای بورس بخشی از شغلشه)

خلاصه برگردیم به ساعت 2 شب که من میخواستم بخوابم. به مهرداد گفتم باورت میشه نمیدونم امتحانم با بچه ها چه روزی هست! گفت حتما این چند روز نبوده و گرنه بچه های اموزش بهت زنگ میزدن یا به من میگفتن که سوالاتت بارگذاری نشده! همونوقت بس که یهو استرس به جونم افتاده بود چک کردم دیدم خب امتحانم دهم تیره! بالاخره خوابیدم .

صبح هم همون شد و با صدای تحرکات گرگ وال استریت بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و سریع گرفتم دور کارها. خیلی هم خسته نبودم. اونقدری که فکر میکردم له باشم له نبودم. کمتر له بودم مامان هم کم کم اومدن و ته چین و سالاد رو خودشون درست کردند. بالاخره غذا آماده شد و مهمونها هم اومدن و بودن تا غروب. مادر جون و خاله غروب رفتن ولی بچه ها و مامان رو گفتم شام بخوریم بعد برید.

شب عروس و داماد میخواستن برن تاج تحویل بدن که فندق هم گفت منم میخوام باهاشون برم و از اونجایی که این دو کفتر عاشق به شدت گیج تشریف دارن گفتم منم میام که بچه گم نشه! نیم ساعتی شد و وقتی برگشتیم بنده خدا مامان همه ظرفهای پذیرایی بعداز ظهر و بالاخره چیزهای دیگه رو شسته بودن و مرتب کرده بودن تا حدودی اشپزخونه رو. (ظرفهای نهار رو شسته بودم خودم همون بلافاصله بعد از نهار. )

عکسهای باغ عروس هم سر راه رفتیم از عکاس کوچولو گرفتیم و نشستیم دیدیم. از نظر من که خیلییییی خوشگل شده بودن و واقعا فضای باغ و ژستها و خودشون خوب افتاده بودن و خدایی عکاس کوچولومون عالییییی عکس گرفته بود. حالا بنده خدا 17 سالش هستا هی میگم کوچولو. من که خیلی خوشم اومد. والا مگه عکاسی چیکار میکنه؟!  تازه ریسه داشتیم. حباب هم من اینقدر براشون درست کردم که سردرد گرفتم فشفشه داشتیم. فضای باغ هم خودش باجناق بهزاد مهندس نمیدونم چی چیه که حسابی طراحی شده و خوشگله. تازه اصلا وقت نبود و گرنه کلییی عکسای توپ هم میشد توی فضای عمارت  باغ بگیرن!

 نزدیک 2 بامداد بود گمونم که مامان اینا رفتن من دیگه از خستگی پاهام رو دراز کردم روی مبل و گفتم فقط چند دقیقه منو از خاطر فراموش کنید! نمیدونستم چطور بخوابم بس که خسته بودم!

اینم این چند روز ما. حالا وسط اینا یک مشت خاطره و اتفاق ریزتر هم رخ داده باز میام میگم...


میترسم وقتی بفهمیم که دیره

دلم برای مامان و بابام میسوزه. با کلیییییییی حالا زنگ بزنیم، زنگ نزنیم و...زنگ زدن به داداش کوچیکم. رفته گردشی جایی. فقط زنگ زدن که مثلا احوالش بپرسن و اگر بشه بفهمن کی میاد و... خب پدر و مادرن. نگران سلامت بچه شون میشن. کلییی هوار کشیده که چرا زنگ زدی؟!!!

من فکر میکنم این بیشتر یک جور ژست و ادا هست از طرف داداشم که ترسناک و پرقدرت به نظر بیاد. البته ما همگی به این رفتارهای هر دوشون عادت کردیم. اینقدر همه چیز داغونه که این توش چیزی نیست. اما شاید چون خودم دارم مادر میشم بیشتر رفتارهای مامان و بابام رو زیر نظر میگیرم. میبینم که اینها هر چقدر هم بی مهری و بی حرمتی میبینن( حالا مقصر باشن یا نباشن)،باز هم نگرانن و دلشون میخواد از بچه خبر داشته باشن. پی هر چیزی رو به تنشون میمالن اما بچه رو میخوان.


پ.ن.

گمون نکنم به داداشم بتونم بگم. اما اگر حتی یک نفر که در سنی هست که هنوز مستقل نیست و با پدر و مادر زندگی میکنه یا حتی جدا زندگی میکنه این متن رو میخونه ، خواهرانه بهش میگم که اینکه شما جایی میری بهتره که بگی کجا میری ، با کیا میری و زمان تقریبی برگشتت کی هست. این رو نه به عنوان گزارش بلکه به عنوان یک مورد امنیتی در نظر بگیرین. خدای نکرده اگر یک موردی پیش بیاد دو نفر در جریان باشن. اونم تو این شرایطی که هر روز آدم میشنوه یک گوشه ای یک حادثه ای رخ داده!