این مدت...

تقریبا از دی ماه روزهای سختی گذروندم. همین اول بگم که سخت از این نظر که فندق داری و درس خوندن رو باید با هم انجام میدادم. شکر که خیلییی از سختی های دیگه توی زندگیم نیستش.

عملا با بچه همسن فندق ما و در شرایطی که من نمیخوام حتی یک لحظه این فسقل اذیت بشه یا بی قراری کنه ، درس خوندن کار سختیه. یا هر کاری که لازم باشه در یک زمان مشخص تموم بشه. خونه مامان و بابای جوجه بودم توی همون شهر محل دانشگاهم. البته مابین امتحانا میومدم خونه خودمون توی شهر محل کار جوجه که اینجوری دیگه شام و نهار پختن هم به کارها اضافه میشد. جوجه اصلا از اون مردهایی نیستش که بهانه بگیره و غذا و مزه خاصی بخواد. اما من خودم دوست دارم همیشه غذای مناسب و به موقع آماده کنم. این آقا فندق هم از لحظه ای که بیدار میشه میگه فقططططططططط من. پسر آروم و مهربون و خوبیه. اما خب دوست داره باهاش بازی کنی.

فقط وقتهایی که اون خواب بود میتونستم درس بخونم. دی و بهمن اوج کارهای جوجه هم بود و اونم وقتی میرفت دانشگاه شب برمیگشت و تنها موندن با فندق اونم اینهمه ساعت یک جور حرکت انتحاری محسوب میشه!!!خخخ

خلاصه پنجشنبه شونزدهم عملا تا قبل از امتحان برد تخصصی ،(همون امتحان جامع) آخرین امتحانم بود و فعلا برگشتیم خونه مون و تیرماه امتحان دارم. به جوجه میگم اگر بقیه همکلاسی هام سه ماه واسه این امتحان وقت دارن من باید فکر کنم سه هفته وقت دارم. امتحان سنگینی هست.هم دوره ای های قبلیم نتونستن از پس امتحان بربیان!

خدا کمکم کنه فقط...

نظرات 1 + ارسال نظر
مه سو دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 00:30 http://mahso.blog.ir

تو موفق میشی مطمئنم چون از وقتت مثل طلا استفاده میکنی....ولی بقیه همش میگن وقت داریم و استفاده ی کاملی از وقت خوندنشون نمیکنن

ولی فشار سنگینیه ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد