بخشی از من در یکسال گذشته!

من اینروزها:

خب تا اونجا گفتم که پارسال همین روزها بود که امتحان بورد (یا همون امتحان جامع) رو در کمال ناباوری با موفقیت پشت سر گذاشتم و در یک کلمه راحت شدم. دیگه مجدد توضیح نمیدم که خوندن اون همه کتاب و جزوه و مبحث و ...با یک فسقلی که بحران هیجده ماهگیش رو طی میکرد چه شق القمری بود!!! اگر خواستین بیشتر از اونروزها بدونین بگین بیام براتون کامنتی چیزی بذارم. اینقدرررررررر خوب بلدم با جزئیات شرح درد و رنج بدم که نگو!

بعد از امتحان و توی مرداد ماه بود که مهرداد چون دانشگاه تعطیل بود میتونست کمی و فقط کمی نفس بکشه!!! عمه کوچیکه م که تنها زندگی میکنه خیلیییییییی دوست داشت فندق رو ببینه و ما از سال نود و پنج دیگه مشهد نرفته بودیم. لذا بار و بندیل بستیم و بلیت رفت به مشهد رو گرفتیم و مشرف شدیم خدمت امام هشتم و بعد هم عمه جان. بعدا یکم از سفرمون هم میگم که اگر اینجا چیزی موند اندک یادگاری باشه. خب دو هفته ای بودیم و صبح روز عید قربان یک بلیت خوش قیمت برگشت!!! پیدا کردیم و نگم که عمه جانم طفلک چقدر در لحظه دلتنگ شد و ما نیز!

اگر فکر میکنید که اینجانب اندک تحرکی مبنی بر شروع کار پروپوزال از خودم نشون میدادم سخت در اشتباهید. یعنی بعد  از اون بندی که امتحان جامع دور گردن من انداخته بود و تازه ازش رها شده بودم فقط دلم میخواست زندگی کنم. من یک اخلاق گندی دارم که البته خب شاید یک قسمتیش طبیعیه ولی خدایی مدتیه شروع کردم و هرچند کند، میخوام  اصلاحش کنم و اونم اینه که وقتی یک کاری که زمان داره و باید در مدت مشخصی تمومش کنم بر عهده م هستش، نمیتونم درست از بقیه زندگیم لذت ببرم. در حالی که به قول این جمله های اینترنتی؛ زندگی همیناست دیگه! اما انصافا بعد از این امتحان راحت از بازی و آموزش فندق لذت میبردم و کیف میکردم. ..

همون تابستون پارسال، مهرداد در به در دنبال یک استاد بود واسه یکی از درسهای  یکی از رشته های دانشگاهشون. خیلی گشتن. اما موردی نیافتن. حالا قضیه در واقع اینجوری بود که واسه این درس قبلا یک استاد داشتن که خودش رشته ش کاملا مرتبط نبود و از طرف دیگه فکر میکنم تحصیلاتش در حد لیسانس بود و کارمند دانشگاه بود و مجبور شده بودن از اون بنده خدا کمک بگیرن.  اما متاسفانه دو سال پیاپی بچه ها ناراضی بودن و اعتراض داشتن که خوب درس نمیده و ...

یک روز مهرداد گفت تو توی کتابهات من عنوان این درسمون رو دیدم. تو نمیتونی بیای درس بدی؟ من گفتم خب میدونی که رشته من این نیستش ولی در تمام درسهای ما فرض بر این هستش که ما تمام مطالب اون درسی رو که شما میگی کاملللللللل بلدیم و در دوره گذشته هم به مدلهای مختلفی واحدهای زیادی از این درس رو گذروندیم. ولی من؟ با فندق؟درس؟ بعد هم بگن پارتی بازی کرده خانم خودش رو آورده توی دانشگاه!!! خلاصه من زیاد جدی نگرفتم قضیه رو ...بعد هم با اینکه هییچچچچچچچچ حرکتی در راستای پروپوزال و پایان نامه از من دیده نمیشد اما توی ذهنم میگفتم بابا بیخیال. کار نتراش واسه خودت.

خلاصه مدتی گذشت و منم دیگه به اون موضوع فکر نمیکردم تا اینکه یک روز مهرداد همینطور که در حال صحبت با تلفن بود گفت خانم دکتر فلانی (مدیرگروه همون رشته که دنبال استاد بود) میگن چه روزی برای شما مناسبه که برنامه رو بچینن؟! من قشنگ متعجب با لبخند کج و دهن باز!!!

خلاصه تهش اینجوری شد که گفتن باید برم مصاحبه هم شرکت کنم. چند نفر توی اون جلسه بودن. یکیش خود مهرداد. من با فندق رفتم دانشگاه. اون زمان فندق یکسال و هشت ماهه بود تقریبا و مدام اینور اونور میرفت و خیلی هم سخت از من جدا میشد. نوبت من که رسید واسه مصاحبه، مهرداد به اعضای دیگه گفته بود که خب من برم بیرون تا نفر بعدی بتونه بیاد داخل!!! و اونجا بقیه متوجه شدن که اینجانب همسر مهردادم.خخخخ.

نتیجه مصاحبه هم این بود که اکی دادن و در نهایت من شدم مدرس  یک درس دو واحدی!!! خب بالاخره همه که از کلی واحد شروع نکردن! ضمن اینکه رشته های موجود توی این دانشگاه هیچکدوم به رشته من نمیخورن و بنابراین نگران نباشین قرار نیست با پارتی وارد محیط دانشگاه بشم! حالا محض اینکه بدونین میگم که من شدیدا مخالف استفاده از روابط واسه انتخاب افراد حتی برای کوچکترین جایگاهها هستم و با اینکه بعدا متوجه شدم افراد مختلفی توی همون دانشگاه از بستگان نزدیک عوامل هستند باز هم به مهرداد تاکید میکردم که واقعا اگر چاره ندارید من میام و اینکار کوچک رو قبول میکنم. اینجوری نباشه که بحث و حرفی توش باشه. از طرف دیگه این رو در مورد من مطمئن باشید که کلا واسه هر کاری از جون مایه میگذارم و متاسفانه یکی از دلایل اینکه بعضی کارها رو شروع نمیکنم یا از یک جایی نصفه باقی میگذارم همینه که میترسم کامل و عالی نباشه که خب این اخلاق خوبی نیست و باید اصلاح بشه.

خلاصه که ترم شروع شد و واقعا جزوه آماده کردن اونم برای آدم کمالگرایی مثل من باعث شد که من خیلیییی درگیر بشم. چون بالاخره نگه داری از فندق هم زمان خاص خودش رو میطلبید. فندق هنوز شیر میخورد و مهرداد هم که از مرداد ماه بالاخره بعد از صد سال حکمش رو  زده بودن و هیئت علمی رسمی شده بود و شونصد تا هم مسئولیت دیگه بهش داده بودن و عملا میتونم بگم مهرداد نبود!!!

در این بین کلااااااااااااااااا من هیچ حرکتی واسه پایان نامه م نزدم و تا این لحظه که اینها رو مینویسم هم نزدم. اصلا پایان نامه پست جدا میطلبه.

الحمدلله ترم تموم شد و هیچ کس هم نیفتاد. چون واقعا سر و کله زدن با دانشجوی افتاده کار سنگینی هستش که دوست نداشتم  از اواین تجربه رسمیم به تورم بخوره و درگیرش بشم. توی ارزشیابی هم از 5، شده بودم 4.7! مهرداد گفت ما تقریبا اصلا پنج نداریم و این نمره خیلی عالی محسوب میشه. حس خودم این بود که دوستم داشتن و شاید اون اول از اینکه یک فنچ ریزه میزه استادشون بود جا خوردن اما بعد باهام ارتباط گرفتن و منم سعی کردم جوری پیش برم که هر آنچه از بهترین استادهام آموخته بودم رو اجرا کنم.

در ادامه شد ترم بهمن و من گفتم میچسبم به پایان نامه که باز از طرف مدیر گروه همون رشته اصراااارررر که یک درس دیگه که به من بی ارتباط نبود رو بردارم. آقا من واقعاااااااااااا میخواستم بچسبم به کارای خودم. فندق رو هم از شیر گرفته بودم و اوضاع رو به راهتر بود...هیچی دیگه دوباره یک درس دیگه بهم دادن  و نه اینکه من ناراحت باشم. نه! این باعث خوشحالیم بود. من همیشه تدریس رو دوست داشتم و یکی از دلایلی که خواستم دکترا بخونم فقط و فقط این بود که بتونم درس بدم. اما فکر پایان نامه رهام نمیکرد.

ترم بهمن هم که اینجوری شد که چند جلسه رفتم سر کلاس و کرونا و تمام. تدریس مجازی و هی ضبط کن و گروه تشکیل بده و چک کن و اصلا یک وضعی! اون دیگه خودش داستانش جداست!

نظرات 4 + ارسال نظر
yas.z چهارشنبه 28 آبان 1399 ساعت 01:46

سلام

یعنی دیگه نمینویسی ؟

سلام...امیدوارم بازم بنویسم.مرسی که هستین

دخترمعمولی دوشنبه 17 شهریور 1399 ساعت 11:02 http://mamoolii.blogsky.com

من هر از گاهی میام بهت سر میزنم. الان دیگه خیلی دیر به دیر می نویسی.
اما می خوام بگم همین هر از گاهی نوشتنتم من خیلی دوست دارم، خیلی بهم حس خوبی میده وبلاگت :). همیشه این پرانرژی و پرامید بودنتو خیلی دوست داشته ام .

ای جانم.انرژی دادی بهم...حالا منم بهت بگم که من خیلی کم بهت سر میزنم. چون دلم میخواد برم از اون عقباااااااااااا هر چی نوشتی بخونم و چون واقعا نمیرسم میگم بذار بعدا برو. اما همیشه بهت فکر میکنم. به پسرت... به کارت ...به اینکه در چه حالی...همیشه ترس اینو دارم که یک روزی بنویسم و نباشی...جالبه نه؟
خدایی همین پیغامت رو که دیدم اولش رو که خوندم در هزارم ثانیه توی ذهنم چرخید که یعنی دیگه نمیخواد بهم سر بزنه؟ یک چیزی شبیه آنفالو. اما دیدم کلیییی مهربونی واسم به جا گذاشتی...
دوست معمولی خاصم.ممنونم از اینکه روزمو ساختی. پسرت رو ببوس...کنار همسرت شاد باشی

بهار پنج‌شنبه 13 شهریور 1399 ساعت 06:03

سلام غزل! چقدددد خوشحال شدم برات. موفق باشی. یادمه قبلنا شاید قبل اینکه دکتری قبول شی نوشته بودی ذاتت معلمی میدونه یا شاید دوست داره

ای بهار عزیزم...چطور یک همچین چیزی یادته که خودم یادم رفته بود؟ آره یک همچین چیزایی همیشه تو ذهنم دور میزد... حالا هم کار خاصی نمیکنما ولی خب حسش خوبه
ممنون که میای اینجا وسط تار عنکبوتا هم قبولمون داری

مه سو دوشنبه 20 مرداد 1399 ساعت 15:22 Http://mahso.blog.ir

چقدر عالی که شروع کردی غزل....همین شروع های یهویی میشن آغاز یه دوره ی پر کار و پر انرژی...موفق باشی...و خوشحالم که این مدتی که نبودی سرت جای خوبی گرم بوده:)

مرسی عروس قشنگ مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد