چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت چهارم

اون روز سعی کردم معمولی رفتار کنم و اون آدمی که باهاش چت میکردم و حرف میزدم رو با این تیپ و قیافه تطبیق بدم و بپذیرم. هوا که تاریک شد مهرداد گفتش که مشکلی نداری اگر به احسان زنگ بزنم و بیاد شام رو بیرون بخوریم؟ میخوام شام مهمونت کنم.

احسان دوست صمیمی مهرداد بود که توی همون شهر دانشجوی پزشکی بود. اینها سالها با هم بودن و موقع انتخاب رشته هر کدوم مسیر مورد علاقه شون رو رفته بودن. احسان ماشین داشت و میتونستیم راحت تر بریم رستوران مورد نظرش و هم اینکه خب میخواست همدیگه رو ببینن. اعتراف میکنم که یکم دلهره هم پیدا کردم اما کله خراب تر از این حرفها بودم اون دوران و هم اینکه سعی کردم به چیزهایی که میدیدم اعتماد کنم و البته که تصمیم گرفتم همه چیز رو هم زیر نظر بگیرم که از مسیر معمولی خارج نشه!

گفتم آره زنگ بزن مشکلی نیست. زنگ زد و احسان خیلی زود خودش رو رسوند. این لحظه هم برام خیلی جالب بود. من عقب تر ایستاده بودم و مهرداد رفت سمت ماشین احسان. احسان از پراید داغونش!پیاده شد و با ذوق اومد طرف مهرداد و گفت تو کی اومدی؟ چرا زودتر خبر ندادی و ...گفت سوار شو بریم و رفت که برگرده توی ماشین، مهرداد منو کشید سمت خودش و گفت احسان! غزل، دوستم!

من تا ته مردمک چشمهای احسان رو دیدم جوری که چشمهای این بنده خدا گشاد شد اصلا قابل توصیف نیست! دهنش باز مونده بود و سریع سلام کرد و اصلا هول شده بود!  گفت خوبید و ببخشید من فکر کردم مهرداد تنهاست و هی به مهرداد نگاه میکرد و قشنگگگگگگگ سوپرایز شده بود! اصلا نمیتونست دهنش رو ببنده . هنوز هم یادم میاد خنده م میگیره! بعد گفت این اولین باره که مهرداد یک دخترخانمی رو به عنوان دوستش  به من معرفی میکنه!

طفلک مونده بود مهرداد توی این چند ماه که تهران بوده از کجا و چطور با یکی دوست شده و اصلا نمیتونست حدس بزنه که من از تهران اومدم آیا یا اونجا بودم!!! (اینارو بعدا مهرداد گفت)

من یادم میاد احسان کلا در حال رانندگی یهو برمیگشت سمت من و مدام عذرخواهی میکرد که اول متوجه من نشده بوده و تاکید میکرد که مهرداد تا به حال همچین چیزی بهش نگفته بوده و واقعا انتظارش رو نداشته! جوری که من میخواستم بگم اقا احسان حالا نکشیمون . یک ذره هم اون طرف رو نگاه کن ثواب داره!!! تو شوک بود!

اونشب رفتیم و شام خوردیم و تمام.

فکر میکنم تا شنبه مهرداد خونه شون بود و دیگه من قراری نگذاشتم و روزی که عصرش میخواست بره، صبحش گفت بیام چند دقیقه ببینمت و نیم ساعتی اومد. اون روز مهرداد یک سویشرت قهوه ای پوشیده بود و  من یهو دیدم اثری از اون چشمهای سبز نیست و چشمها عسلی روشن هستن و اونجا بود که من برای اولین بار در زندگیم چشم "تیله ای" از نزدیک دیدم!!!!!!!!   فکر کنم هر وقت مهرداد خودش رو توی آینه میدیده لباساش قهوه ای بوده! اخه شدیدا تاکید داشت قبلا که من چشمام قهوه ای اونم از نوع قهوه ای تیره هستش!!!!!! در مورد پوستش هم معتقد بود مثلا پوست اروپایی ها روشن محسوب میشه و واقعا میگفت پوست من سفید نیست. من هنوزم نمیدونم این چه مدل خل بازی بود که این بشر داشت. قدش هم که الحمدلله من اومدم وسط زندگیش وگرنه نمیدونست چقدره!!! خلاصه آخر کار که میخواست بره هم  گفت که میشه ازت عکس بگیرم و گفتم اکی...همونجا تو کوچه ازم یک عکسی گرفت و دیگه رفت!

بعد از این دیدار مهرداد خیلی به هم ریخته بود... ابراز دلتنگی به واژگانش توی پیامک ها و چت و تلفن اضافه شده بود.من آدم احساساتی بودم و هستم. اینکه من سرد برخورد میکردم و مهرداد اینقدر احساسی بخاطر این نبود که مثلا من دو سال ازش بزرگتربودم و اون کوچیکتربود و مثلا من منطقی تر یا عاقل تر بودم! من عاشق این فرد جدید نبودم اما به عنوان یک دوست خوب قبولش داشتم و واقعا بهش احترام میگذاشتم... کما اینکه من هیچوقت در هیچ برخوردی یا حرف و سخن و تصمیم گیری و کاری حس نمیکردم که این آدم از من کوچیکتره و مثلا نمیدونه یا نمیفهمه یا توی این فضا نیست. یک زمانی من با یک فردی آشنا شده بودم (البته از دوستان بود) و ایشون تمایل داشت چند جلسه ای با هم صحبت کنیم.(به منظور اینکه بخوان بیان خواستگاری) اون فرد هفت سال از من بزرگتر بود. یعنی اون زمان که من 22 سالم بود، ایشون29 سالش بود. من برای ایشون خیلی احترام قائل بودم و با اینکه خودم درگیر مورد دیگه ای بودم، فقط واسه اینکه بی احترامی نشده باشه چند باری تلفنی صحبت کردم و خیلیییییی زود هم قضیه رو جمع کردم. جدا از اینکه من در رابطه دیگری بودم، ایشون از همون ساعت اول کل تصورات ذهنی من رو نسبت به خودش حتی به عنوان یک دوست خراب کرد. اینقدررررررر که بچگانه فکر میکرد و حرف میزد. من از همون زمان خیلی روی موضوع سن حساس شده بودم اما با اینکه میدونستم موضوع مهرداد جدی نیست و موقته ، هیچوقت هیچ رفتاری که ناشی از سن کمترش نسبت به من باشه ازش نمیدیدم. مثلا همین نگاهش به قضیه ازدواج خیلی جالب بود. خیلی پخته تر و صبورتر و منطقی تر از من  بود حتی...

چند وقت بعد دوباره مهرداد اومد شهرشون ( بی خبر) و به محض اینکه پاش رسیده بود خونه شون پریده بود بیرون و زنگ زد به من... من دقیقا همونوقت منتظر همکلاسی و عشق سابق بودم که میخواست بیاد یک چیزی ازم بگیره یا همچین چیزی. گفتم الان نمیتونم ببینمت (و بعدها مهرداد گفت که خیلیی ناراحت شده مخصوصا که با احسان بوده!)...

توی اون چند روزی که اونجا بود چند بار همو دیدیم و نکته جالب این دیدارها این بود که خب اولا مهرداد ماشین نداشت. من اون زمان چیزی در مورد خانواده ش نمیپرسیدم چون به نظرم نیازی نبود. فقط میدونستم که پدرش انگار نیست و خب طبیعتا نمیشد ماشین پدرش رو هم بیاره. واسه منم اصلا این چیزا مهم نبود... ما با تاکسی یا اتوبوس اینور اونور میرفتیم. بعد خب چند بار بیرون نهار و شام خوردیم و هزینه همه رو مهرداد حساب کرد. روز آخر نشستم ریز همه هزینه ها رو درآوردم و نصفش رو به مهرداد پرداخت کردم. هر چی میگفت خب آخه چرا؟ این چه کاریه و لازم نیست. اما من بهش گفتم ببین من و تو هر دو دانشجو هستیم. من میدونم که دانشجو دستش تو جیب پدر و مادرشه. ما رفتیم با هم گشتیم و تفریح کردیم چرا باید هزینه ش رو فقط یک نفر بده. اینجوری منم راحت ترم. به اندازه کافی هم خرجهای دیگه روی دستت گذاشتم!

بعدها مهرداد به من گفتش که اون وقتهایی که گوشیت رو شارژ نمیکردی من پیش خودم میگفتم ببین شروع شد!  میخواد من رو تیغ بزنه واسه شارژ! مهرداد میگفت من هیچوقت دوست دختر نداشتم اما دوستام روابط احساسی مختلفی داشتن و همیشه هم من وسط بحث و دعواهاشون بودم و خیلی در جریان ریز مسائل قرار میگرفتم. میگفت گاهی هم بچه ها به موردهایی میخوردن که کلا باید براشون خرج میکردن و من توی ذهنم یک همچین موضوعی بود. میگفت بعدها که تو هر وقت هر چی هزینه میکردیم نصفش رو برمیگردوندی من خیلی شرمنده شده بودم پیش خودم واسه اون تفکر روزهای اول. میگفت به یکی دو تا از دوستام که گفتم من یک همچین ماجرایی با طرف مقابلم دارم تاکید میکردن که قدرشو بدون. ما ندیدیم همچین دختری!

سری دوم که اومده بود هم یک دور اومد در کلاس نقاشیم. حالا بگید چرا؟ من فردای کلاسم یک سمیناری داشتم که هیچیییییی نرسیده بودم روش کار کنم. کلییی مقاله پرینت گرفته بودم که بخونم و ترجمه کنم و مطالب رو سر و سامون بدم و پاور پوینت (انگلیسی) درست کنم و تازه آماده ارئه هم باشم! حالا چرا نرسیده بودم؟ فقط منو نزنید! چون من تمام هفته قبلش رو در حال کار روی سمینارهمون عشق سابق بودم واسه یک درس دیگه مون. کلی مقاله خوندم و مطلب پیدا کردم و پاور پوینت درست کردم و یک روز کامل هم ارائه رو باهاش تمرین کردم! یادمه که بعد از اینکه ارائه برگزار شد حتی یک پیامک متشکرم هم دریافت نکردم ...(نه اینکه ممنون نبود، تصمیمش به همچین رفتاری بود)

مهرداد گفت کی میخوای کار کنی روی سمینارت؟ (در جریان ریز کارها و برنامه های من بود و کمترین مزاحمت و در عین حال بیشترین حمایت ممکن رو انجام میداد).

گفت مقاله هات رو تند تند مرور کن ، کلماتی که مشکل داری زیرش خط بکش من میام کمکت. خب اون زمان اینجوری نبود هر دانشجویی لپ تاپ داشته باشه یا گوشی ها اندروید باشه و چه میدونم دیکشنری و ... خیلی اوضاع سختی بود. درسته که من از عهده خوندن و فهم مقاله های تخصصی برمیومدم اما خب کلمات زیادی هم بودن که باید ترجمه میشدن... مهرداد اومد در آموزشگاه و مقاله ها رو برد. من دوساعت کلاس بودم، اون توی دو ساعت حدود 90 درصد کلماتی که نمیدونستم رو  واسم ترجمه کرده بود...من مقاله ها رو گرفتم و گفتم بای!

و مهرداد برگشت تهران برای مدت زمان زیادی...

و مامانش همچنان موردهایی را واسه ازدواج زیر  و رو میکرد...

ادامه دارد...




نظرات 7 + ارسال نظر
نیوشا یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 20:27

ممنون
من وبلاگتون رو از خیلی پیش دقیق یادم نیست ولی یادمه حتی قبل از قبولی کنکور دکتری تون میخوندم...حس خوبی به نوشته هاتون دارم.
انشالله همیشه سلامت و شاد در کنار همسر و پسرتون باشید.

واای پس خیلی قدیمی هستین اینجا. باعث افتخاره...
ممنون عزیزم از محبتت

نیوشا یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 19:09

سلام
خوبید
یکم تند تند بنویسید لطفامن هی سر میزنم میبینم یا ننوشتید یا نهایت یه قسمت نوشتید
یکم تند تند بنویسید هم ما خیالمون راحت بشه فوری هم شما به پایان نامتون برسید

سلام عزیزم...ممنون
کلییییی خندیدما! خیالت راحت راحت! ما چند روز دیگه 9 سال میشه که رسما کنار همیم و یک پسر 3 سال و 5 ماهه شیطون داریم
بخدا هر پستی که مینویسم کلییی طول میکشه.
امروز خونه مامان مهرداد بودیم. الان من تنها برگشتم خونه یک ذره روی پایان نامه کوفتیکار کنم. سعی میکنم اگر شد امروز تا آخر شب باز بنویسم.
مرسی که بهم سر میزنی

زهره یکشنبه 16 خرداد 1400 ساعت 10:35

کاش میدونستید چی به سر خانواده هایی آوردید که اون زمان مامان مهرداد براشون میرفته صحبت میکرده.................. اونور داستانتون هم شنیدنیه و شما ازش بیخبرید...................

سلام دوست عزیز
ممنون از اینکه پست ها رو خوندین و نظرتون رو بیان کردین. برای پاسخ به نظر شما یک پستی گذاشتم که اگر فرصت دارید میتونید مطالعه کنید...امیدوارم گره ماجرا رو باز کنه.
بازم مرسی

رسیدن شنبه 15 خرداد 1400 ساعت 23:19

دشمنت شرمنده
روزی چند بار میام اینجا بسکه مشتاق ادامه ماجرام

رسیدن شنبه 15 خرداد 1400 ساعت 19:16

غزل غزل اصلا کاش تمومش نکنی دوس دارم روزی چندتا بنویسی و بخونم .
از انجام اون سمینار عشق سابق حرص خوردم
از مردانگی و غیرت آقا مهرداد کییییفففف
مخلصیم آقا مهرداد
دلم رو خیلی آب کردی غزل خیلی ..‌
حسودی نیس هااااا ، میل به تجربه این احساسه

ای جانم ساره جان. ممنونم...
فدای دلت بشم... من تجربه حس عشق رو واسه همه از زن و مرد آرزو میکنم...
حالا بعد میگم که نظرم در رابطه با اینجور آشنایی ها چیه و ...بگذار داستان تموم بشه...
مرسی که میای و میخونی...شرمنده ت شدم بخدا

صبا شنبه 15 خرداد 1400 ساعت 18:21 http://gharetanhaei.blog.ir/

سلام.

من اون موقع ها که پرشین بلاگ بودی شاید یکی دوباری کامنت گذاشته بودم!!
ولی خب از اون موقع که خوابگاه متاهلی بودید و ... می خوندمت!!

رشته ت رو حدس می زدم و مثلا با توصیفاتت از خونه تون حس می کردم خونه تون هم اومدم

دختر شیرینی هستی الان که داری داستان ازدواجت رو می نویسی ولی یه جور خاصی هست واسم.
انگار مثلا یکی رو سالها می شناختی بعد حالا تازه داری ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناسی

خوشحالم واستون که اون شب تو یاهو مسنجر به پیام مهردادت جواب دادی

خوشبختی تون مستدام

سلام عزیزم.
من خیلی خوشحالم که اگر پستی نوشتم که واقعا بیانش در این فضا برام سخت و یا حداقل غیرمعمول بوده باعث شده که دوستانم تصمیم بگیرند که برام پیام بگذارن و حسشون رو بگن.
باعث افتخار من هستش که دوست قدیمی و همراهی چون شما صبای عزیز دارم.
ممنون از محبتت. حمایتت. بودنت.
امیدوارم که این ابعاد تازه از شخصیت من باعث به هم خوردن تصوراتتت از من نشه و همچنان من رو قابل بدونی و همراهم باشی
ممنون از آرزوی قشنگت
یک لحظه اومدم توی وبلاگت و انگار خارج از ایران هستی... حتما باز هم میام و میخونمت. بازم ممنون که پیام گذاشتی دوست قدیمی

شارمین شنبه 15 خرداد 1400 ساعت 17:32 http://behappy.blog.ir

فقط درجه‌ی خودآگاهی آقا مهرداد


و چه قدر جالب که دوستش رو با رونمایی از تو سورپرایز کرده

والا. هنوزم بهش میگم دقیقا چه فکری میکردی؟!!! میدونی توی یک سری چیزا دقیق و باهوش بود ولی توی یک سری چیزای دیگه شوتتتتتتتت! البته به نظرم همه آدمها همین هستن ولی دیگه یعنی رنگ رو تشخیص ندی خیلی حرفه!
دوستش هنوز که هنوزه میگه به من دیر گفتی و شاکیه! تصمیم به ازدواجمون رو البته منظورش هست. الان دکتر ارتوپده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد