چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت پنجم

مهرداد دیگه تا عید تهران موند...از طرفی قرار بود عید برن شهر محل تولدش. یک سری از فامیل هاشون هم اونجا بودند و مامانش امید داشتن که اونجا بالاخره شهر کوچیکتری هستش و دوست و آشنا بیشتر بالاخره فرآیند جستجوی مورد مناسب ازدواج راحت تر بود. ظاهرا مواردی هم در فامیل مد نظرشون بود که میخواستن در حین دید و بازدید عید بالاخره اینها رو مهرداد ببینه...

مهرداد میگفت مثلا من فلانی (یک فامیل خیلی نزدیک) رو سالهاست ندیدم و حتی نمیدونم چه شکلیه چه برسه به اینکه مثلا اخلاقش چیه، تفکرش چیه و ...

من همچنان در صحبتهام تاکید میکردم که خب باید زیاد صحبت کنید و جلسات متعدد بگذارید و بالاخره یک چیزی عایدت میشه و ... مهرداد آدم جالبی بود توی این چیزا. یعنی مثلا میرفت مشاوره صحبت میکرد درباره این مسائل ، کارگاه شرکت میکرد و کلا به نظرم خیلی خوب در حد سنش و نسبت به آدمهایی که حداقل من دیده بودم این مورد رو بررسی میکرد.

این رو من الان با توجه به شناخت فعلیم از خانواده مهرداد میگم و اون موقع دیدی نداشتم. اینکه چون مامان و باباش به شدت در انتخاب هر چیزی از کفش و لباس بگیر تا ماشین و خونه و ...به شدت وسواس بودند و هستند حالا شما فکر کنید دیگه در انتخاب همسر برای بچه شون چه شرایط و اوضاعی بوده... الان من میدونم که مهرداد این شکلی نیست، به شدت اونها این رفتار رو نداره و همیشه هم شاکیه و سعی میکنه رفتار اونها رو تعدیل کنه ولی خب اون زمان مسلما بیشتر تحت تاثیر خانواده بوده و خب خیلییییی براش سخت بود. میگفت خب از دور و با یک سری اطلاعات نصفه نیمه که نمیشه تصمیم گرفت و البته که خانواده ش هم همینو میگفتن و به دلیل اینکه به قطعیتی نمیرسیدن هیچ جوره پا پیش نمیگذاشتن...

واسه دور دوم کلاسهای نقاشی استاد خودش بچه ها رو انتخاب میکرد و اینجوری نبود که همه بتونن بیان سطح بعدی. من انتخاب شدم و دوره رو ثبت نام کردم.اخرین روزی که قرار بود برم کلاس و بعدش هم برم وسایلم رو جمع کنم و برم خونه یهو دیدم مهرداد زنگ زد که چه خبرا و کجایی و .. گفتم فلان ساعت کلاس دارم (ساعت و روزش عوض شده بود) و دیگه بعد هم میرم که وسایلم جمع کنم برم ترمینال. گفت اکی و حرفهای معمولی زد و خداحافظی کرد. بعد از کلاسم بهم زنگ زد و یک سری اطلاعاتی میداد انگار منو میدید ...یهو گفت برگرد و من دیدم واووو مهرداد پشت سرمه. اصلا نگفته بود که از تهران برگشته. خب خیلی ذوق کردم و رفتیم محدوده دانشگاه و چون من میدونستم همه رفتن خونه خیلی ریلکس ولو شدیم روی چمنا و حرف زدیم. همونطور که توی پست قبلیم هم گفتم من چند باری به مهرداد گفته بودم که درسته شما فعلا شخص خاصی توی زندگیت نیست اما واسه اینکه بتونی روی فرآیند انتخابت تمرکز کنی بهتره ک ما دیگه این دوستی رو تموم کنیم. خیلی هم ازش تشکر کردم و گفتم به لطف تو من واقعا تا حدودی از اون موضع ضعف و انفعال خارج شدم ...خیلی جاها کمکم کردی و ...اما خب قطع نشد دیگه...

عید شد...من فقط پیام تبریک عید مهرداد رو پاسخ دادم و اصلا هیچ پیامی نه از طریق موبایل، نه مسنجر واسش نمیذاشتم. تماس هم اصلا. میگفتم بذارم به کارش و مهمونی و ... برسه. یادمه گاهی پیامی میداد ولی ادامه پیدا نمیکرد. یک شب دیدم پیام دارم. نوشته بود غزل! مامان و بابام در مورد فلان فامیلمون دارن جدی صحبت میکنن(یعنی بین خودشون). ولی من حالم بده! یعنی من دیگه هیچوقت نمیتونم باهات حرف بزنم و ببینمت؟...یعنی...(خب هزار تا پیش بینی از شرایط کرده بود و در قالب کلییی جمله احساسی بیانشون کرده بود .نوشتنش لوس به نظر میاد ولی خب توی اون شرایط خاص واقعا نشونه عمق حس یک فردی بود که مونده بود چیکار کنه ) ...

من راستش شبیه آدمی بودم که انگار خوابه. شما نمیدونید من چی کشیده بودم سر موضوع قبلی. من توانم از دست رفته بود واسه هر نوع دلبستگی جدید و جنگیدن.

یادم نیست چی بهش گفتم. ولی خب اون روز هم گذشت و مسلما چیزی نگفتم که از طرف من امیدوار باشه یا از ادامه کار باز بمونه.

یک روز یهو گفت که بابام میخواد بره صحبت کنه که اجازه بگیره ما چند باری با هم صحبت کنیم و من گفتم چقدر عالی. حواست رو بده به کارت. حرفات رو جمع و جور کن. من واسه اولین بار اون روز حس کردم قلبم داره می ایسته... یک لحظه تمااام اون خونسردی و لبخندها جای خودش رو داد به یک حال عجیب. یک چیزی توی سرم میچرخید که باعث شده بود داغ بشه سرم، پاهام یخ بود، قلبم جاش تنگ بود و یهو به خودم گفتم غزل! مهرداد داره میره ها... اشکام ریخت. حتی یادمه توی کدوم اتاق خونه مون بودم...اشکام میریخت... هنوز انکارش میکردم ولی دیگه اشکام ریخته بود...

نصف شب شده بود... من اصلا نفسم بالا نمیومددیگه حتی آنی فکر یکی دیگه توی سرم نبودمدتها بود که نبودمن فقط نمیفهمیدم. یک لحظه به خودم اومده بودم دیده بودم من همه برنامه هام رو به مهرداد میگم، در مورد هر کاری با هم حرف میزنیم، دوستای نزدیک همو میشناسیم، استادای همو میشناسیم، واسه آینده تحصیلی و کاری برنامه میریزیم، علایق مشترک داریم، حتی یکبار با هم بحثمون نشده، یکبار مزاحم هم نشدیم، کلی موضوعات ریزتری که مشکل داشتیم رو با کمک هم حل کردیم، خواب من درست شده بود،کلی از ترسای من ریخته بود، کلی از حسهایی که در من مرده بود زنده شده بود، ...

به مهرداد پیام دادم میشه به من زنگ بزنی ولی فقط تو حرف بزنی؟ زنگ زد و دیگه نگم چه وضعی بود بهتره...من هیچی نگفتم هیچی... اما این اولین باری بود که من همچین چیز عجیبی از مهرداد میخواستم و مهرداد تا ته قضیه رو گرفت...من هیچوقت تایید نکردم. هیچوقت نگفتم دوستت دارم.  این کلمه خیلی قویه . قوی تر از هر صورت و کلمه دیگه ایه...و من نخواستم که بگم.

پدر مهرداد به خود خانواده فرد نگفته بود ، به شخص مطمئنی گفته بود که نظر شما درباره فلانی چیه؟ اونها هم گفته بودند که فلانی امسال کنکور داره و بهتره هر موردی بعد از کنکورش بررسی بشه ...و در نهایت تصمیم بر این شده بود که موردهای دیگه هم بررسی بشه.(اون زمان من نمیفهمیدم. حتی فکر میکنم خود مهرداد هم نمیفهمید. اما سر داداش مهرداد من گاهی جوری باور میکردم که ما حتما قراره بریم خواستگاری فلانی و قضیه هم حتما اکی هست که حتی لباس در حد مهمونی اولیه هم میدوختم!!! و در کمال ناباوری یهو قضیه در اوج قطعیت به سمت دیگری میرفت و اصلا اون فرد کلا حذف میشد!!!!!!)

به هر حال فعلا قضیه تموم شد و مهرداد اینا برگشتن خونه شون.

عید که تموم شد من برگشتم شهر محل دانشگاهم و مهرداد اومد که منو ببینه... همه چیز آروم پیش میرفت و البته من میفهمیدم که مهرداد خیلی مستاصله.

اگر من از مهرداد کوچیکتر بودم علیرغم تمام موارد دیگه ای که میدونستم ممکنه مشکل ساز بشن، حتما این شانس رو به خودم میدادم که یکبار ازش بخوام منو به عنوان موردی برای ازدواج در نظر بگیره... اما تفاوت سنمون به این شکل این اجازه رو به من نمیداد. من درک میکردم که این موضوع چالش بزرگی برای خانواده اون میشه. مطرح نشده میدونستم که فقط میشه یک شکست دیگه و اصلا نمیخواستم اجازه بدم که مهرداد که حالا دوستش داشتم بیفته توی این دور باطل.

اردیبهشت شد و وقت نمایشگاه کتاب. دانشگاه میخواست بچه ها رو ببره نمایشگاه. من و مهرداد تصمیم گرفتیم که من برم تهران واسه نمایشگاه و هم نمایشگاه کتاب ندیده از دنیا نرم و هم مهرداد رو ببینم.

حالا چند تا از بچه های کلاسمون هم باهامون بودند . جزو اون دوستامون هم بودن که خیلی پیگیر بودن کی کیه و چیه و اخلاقشون مثلا با اون نیوشا که گفتم فرق داشت. من و نسیم تصمیم گرفتیم که به اونا بگیم مهرداد پسر دایی من هست و دانشجوی تهرانه و حالا هم اومده با هم بگردیم و همو ببینیم. (حالا جالبه بدونید که اتفاقا پسر داییم دانشجوی گرمسار بود و اونم اومده بود همونروز نمایشگاه و مهرداد هم به عنوان دوستم از دور بهش معرفی کردم ).

نظرات 2 + ارسال نظر
رسیدن دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 15:18

رسیدن دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 11:30

لحظه تلفن رو خیلی سانسور کردی قبول نیس


از دست تو...
خب جمله ها با جزئیات که یادم نیست اما محتواش قربون صدقه بود دیگه. طبیعیه توی اون شرایط فقط قربون صدقه کاربرد داره. دیگه مینوشتم خیلی لوس به نظر میومد اما توی شرایط خودش لحظه با ارزش و خاص و پرمفهومی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد