چالش شارمین. موضوع داستان آشنایی من با آخرین عشقم قسمت ششم (آخر)

رفتیم تهران. به محض رسیدن به نمایشگاه مهرداد منتظربود و همدیگه رو پیدا کردیم و به دوستام هم گفتم مهرداد پسر داییم هستش و دانشجوی  فلان رشته در تهرانه.

تاکید میکنم که این چند تا همکلاسیم با اینکه خیلیییی خصوصیات مثبت زیادی داشتند اما جزء اون بچه هایی بودند که مدام پیگیر بودن کی چیکار کرده و با کی هست و چی شده و ... و من نمیخواستم الکی حرف درست بشه. لذا مجبور شدم دروغ بگم. بماند که همون اول بهم گفتن تو همچین پسر دایی داشتی رو نمیکردی

ما از بچه ها جداشدیم و رفتیم دنبال کتابهایی که لازم داشتیم. حدود ظهر هم از نمایشگاه رفتیم بیرون و یک تهرانگردی کوچیکی انجام دادیم. اون سفر خیلی به من و مهرداد خوش گذشت و واقعا من یک آدم دیگه شده بودم و تصمیم گرفته بودم شروع کنم واسه امتحان دکترا آماده بشم و کلا انگیزه های زیادی برام ایجاد شده بود. فردای روزی که از تهران برگشتم بنا به یک اتفاقی با ماشین عشق سابق تصادف کردم. البته اینجوری نبود که عمدی بهم زده باشه ...ماجرایی بود که بالاخره منجر به آسیب صورت و پا و دستهای من شد. یک هفته نتونستم برم دانشگاه و بعد از یک هفته با پایی که میلنگید و صورت و دستهای زخمی رفتم دانشگاه. متاسفانه رفتاری که توی اون شرایط از طرف همکلاسیم با من میشد خیلی تحملش برام سخت بود و از اونجایی که شرایطمون طوری بود که توی یک گروه باید با هم کار میکردیم دیگه عملا من احساس کردم نمیتونم ادامه بدم. مهرداد ازم خواست که از دانشگاه برم و مدتی نباشم توی اون فضا و بسیار تاکید میکرد که مطمئنم شرایط بعد از بازگشتت عوض میشه.با اینکه توی اون ترم خیلییی سخت مرخصی میدادن اما وقتی وضعیتم رو برای مدیر گروهمون توضیح دادم و با توجه به چیزهایی که خودش میدونست بهم اعلام کردن که میتونم بدون مرخصی مدتی برم و فقط برای امتحان برگردم .

من رفتم خونه و گوشیم رو هم خاموش کردم و فقط نسیم و مهرداد شماره جدیدم رو داشتن. بچه ها هم نمیدونستن که من اصلا کجا رفتم و فکر میکردن حتی شاید انتقالی گرفتم. مرداد بهم گفتن که برگردم و واسه یک امتحانی آماده باشم. مهرداد تابستون بود و اومده بود خونه شون اما نمیتونست منو ببینه و این خیلی اذیت کننده بود. اما من واقعا وقتی برگشتم یک آدمی شدم که دیگه نفر قبلی براش با یک درخت هیچ تفاوتی نداشت... حتی بی اهمیت تر. متاسفانه کلاس نقاشیم هم بخاطر آسیب دستم از دست دادم...

مرداد که برگشتم ماه رمضون بود. یک رو ز با مهرداد نشسته بودیم توی پارک داشتیم یک سری عکسهایی که من چاپ کرده بودم رو نگاه میکردیم (مربوط به مسافرت من بود)، یهو گفت غزل! تو عکس خیلی دوست داری نه؟

گفتم آره میدونی که من عاشق عکسم. دلم میخواد از هر اتفاقی صد تا عکس داشته باشم.

گفت اگر یکی بیاد خواستگاریت بگه واسه عروسیمون عکس توی آتلیه نگیریم تو ناراحت میشی؟

گفتم نمیدونم خب باید ببینیم دلیلش چیه، مثلا اگر بحث مالی قضیه هست، خب من اینقدری هم سخت گیر نیستم. یکدونه عکس تر و تمیز خوشگل توی آتلیه بگیریم هم کافیه یادگاری باشه. اما دیگه دلیلیش چیا میتونه باشه؟

گفت خب مثلا به دلایلی به آتلیه اعتماد نداشته باشه بگه عکس نگیریم.

گفتم خب راضیش میکنم، یک جای مطمئن پیدا میکنیم. حالا دیگه اگر تهش هم دیدم خیلی آدم درستیه این یکدونه مشکلی نیست.

گفت اگر اون آدم من باشم؟ با من ازدواج میکنی؟

من متعجب و با خنده گفتم یعنی چی؟

گفت یعنی همین...با من ازدواج میکنی ؟

من اصلا نمیتونستم باور کنم.میگفتم جدی میگی الان؟ قضیه چیه؟

گفت من تصمیم گرفتم تو رو به عنوان یکی از موردهای ازدواج به بابام معرفی کنم. اینهمه اونها گشتن منم گزینه خودم رو میخوام بگم...

من یادم نیست چی شد بعدش اما یادمه اونشب تا صبح من و مهرداد با هم چت کردیم و تازه جدی جدی ملاکهامون رو بررسی میکردیم. اون شب تازه برای اولین بار من از مهرداد پرسیدم بابات شغلش چیه و اون هم همینطور!!!! (اینقدر مطمئن بودم که ما قرار نیست با هم بمونیم و دوستیمون نیازی به دونستن این چیزا نداشت)

چند روز بعد روز هیجدهم ماه رمضون بود که مهرداد مامان و باباش رو آورد که من رو با فاصله ببینند و البته اول نگفته بود که چطوری آشنا شدیم و گفته بود از طریق بچه ها و یک کار مشترک و ...بعدتر واسه باباش توضیح داده بود دقیق که چطوری آشنا شدیم و نمیدونم مامانش بالاخره فهمید یا نه...

روزهای زیادی گذشت اتفاقات زیادی افتاد. چند بار همه چیز تا مرز کنسل شدن رفت... خب موارد مختلفی بود که باید در نظر میگرفتن. من دو سال از مهرداد بزرگتر بودم (در ظاهرمون به نظر میرسه مهرداد چند سال بزرگتره) ، خانواده من از لحاظ مالی در سطح پایینتری بودن (موضوع اصلی نبود اما در بعضی قسمتها اهمیت پیدا میکرد) و موارد دیگه ای ...

مهرداد معتقد بود هر آنچه که برای همسر ایده آلش در ذهنش بوده در من میبینه .میگفت وقتی همه چیز درسته من چرا باید برم جای دیگه ای دنبال شخص جدیدی بگردم. موردی مثل سن هم کلیی مشاوره رفته بود و صحبت کرده بود و ظاهرا برای خودش حلش کرده بود.

در نهایت پس از مدتها تلاش مهرداد که من الان که کامل با خانواده ش آشنا هستم میدونم که چقدررررررر زحمت  کشیده تا چیزی که میخواسته رو به دست بیاره و در عین حال رضایت خانواده ش رو هم داشته باشه، بهمن 90 باباها با هم صحبت کردند و پدر من وقتی به روش خودشون مو رو از ماست کشیدن اواخر اسفند موافقت خودشون رو اعلام کردند.عید سال 91 خانواده مهرداد اومدن خواستگاری رسمی و 31 فروردین عقد موقت و نیمه تیرماه هم عقد رسمی انجام شد.

اون شش ماهی که من تعریف نکردم خیلی خیلی خیلی سخت گذشت اما ارزشش رو داشت. مهرداد به من گفت خانواده من اول خیلی سخت میگیرن که مطمئن باشن هیچ اشتباهی رخ نمیده و الان هم گزینه ی پیشنهادی من همه معادلاتشون رو به هم ریخته، اما بعد از اینکه قبول کردن جوری پشت این انتخاب می ایستن انگار هیچوقت هیچ بحثی نبوده و واقعا هم همینطوری هستش.

یکی از بچه ها پرسیده بود اون دستبندها رو از کجا خریدین. من و مهرداد یک تایمی افتاده بودیم روی دور وسایل زوجی...نخندینا. مثلا کوله پشتی مثل هم. قضیه اینجوری بود که من یک کوله پشتی از دانشگاه جایزه گرفته بودم مهرداد خیلیییی ازش خوشش اومده بود. من اینقدررر مسابقات مشابه شرکت کردم که یکی دیگه عین همون جایزه گرفتم و اونو دادم به مهرداد. فلش هامون مثل هم بود و دستبندهامون. دستبندها رو من به یکی از بچه های دانشکده هنر که توی خوابگاه کار چرم میکرد سفارش دادم. خیلی برامون عزیز بودن و هستن. اون عکسی که گذاشتم میخواستم عکسی باشه که دستبندها توش مشخص باشه اما بعد دیدم انگار جوری افتاده که نمونه کار ناخن رو میخوام نشون بدم ولی خدایی هدف دستبندها بود.

پ.ن: قضیه عکس آتلیه هم این بود که من به شدت عاشق عکسم و همیشه خیلی در مورد عکس صحبت میکردم انگار! بنا به یک موضوعی مهرداد به آتلیه ها حساس شده بود و اعتمادش رو از دست داده بود. خودش میگفت من مدتی بود فکر میکردم ما توی همه چیزززز تفاهم داریم فقط تو دلت عکس میخواد و من اعصابم خرد میشه. واسه همین دغدغه ش رو مطرح کرده بودو بگم که ما عکسهامونم توی عکاسی گرفتیم و آب از آب هم تکون نخورد و هزار دفعه دیگه هم تا حالا رفتیم آتلیه. نت برگهای تهران از دست ما دو تا خسته بودن بس که پهن بودیم وسط عکاسی ها

اینم بگم که مهرداد بعدها به من گفت که همون اوایل وقتی هنوز من محبت چندانی هم نثار مهرداد نمیکردم!!! یکوقت به عشق سابق  زنگ زده بوده و ازش پرسیده بوده که آیا از نظر اون همه چیز تموم شده؟ آیا برنامه ای برای این رابطه داره یا نه؟ و اون هم گفته بوده که نه و خیلی هم از من تعریف کرده بوده و گفته بوده غزل خیلیییی دختر خوبیه و من دلایل خاص خودم رو برای قطع این رابطه دارم.

حالا در یک پست دیگه ای من نظرم رو به عنوان آدمی که همچین ازدواجی رو تجربه کرده میگم براتون.  از این به بعد اگر خاطره ای چیزی هم یادم اومد که بامزه باشه دیگه جدا تعریف میکنم. این آخرین پست از سری پست های چالش خواهد بود و از این به بعد عادی میشه وبلاگ. خیلی ممنونم که تا اینجا با من همراه بودین و باعث شدین من خاطراتم رو مرور کنم. دوستتون دارم

نظرات 6 + ارسال نظر
دانشجو سه‌شنبه 18 خرداد 1400 ساعت 03:10

خیلی ماجرای ازدواج جالبی داشتین. اینقدر که این موقع شب که همه کارهام رو کردم قبل از خواب ادامه داستانتون رو خوندم و لذت بردم. خیلی خوبه که حسابی از هم شناخت داشتین. امیدوارم سالیان سال در کنار هم و با حضور فرزند(ان)تون با خوشبختی زندگی کنین.
اعتراف می کنم من هم خیلی دوست دارم داستان ازدواجم رو بگم اما هیچ جوره نمیشه. اینقدر خاص بوده که با گفتنش شناخته میشم و دیگه نمیتونم راحت توی وبلاگم مطلب بنویسم. آشنایی من و همسرم هم اینترنتی بود. البته که این رو تقریبا به هیچ کس به جز خانواده خودم نگفتم و نمیگم. حتی خواهرم الان به فرزندانش نمیگه که خاله اونها اینترنتی با همسرش آشنا شده که مبادا اونها هم برن این روش رو امتحان کنن!!!! شاید حتی خودم به دخترم هم وقتی نوجوان شد نگم و وقتی جوان بزرگ و عاقلی شد توضیح بدم.
میدونی، این رو همیشه میگم که به نظر من این آشنایی های اولیه، اون هیجانات، دوست داشتن ها، دل تنگی ها و غیره خیلی لازم هستند. اونها سنگ بنای زندگی مشترک هستند. وقتی مرد و زن درگیر زندگی میشن اینگار حداقل برای زن یادآوری اون لحظات دلش رو مطمین میکنه که مردش دوستش داره. مردها رو نمیدونم.

عزیزم ممنون که همراهی کردین. متشکرم از دعای قشنگت
چه جالب. پس شما هم تجربه مشابهی دارید. من کاملا موافقم که لازم نیست همه بدونن مسائلی از این دست رو . ممکنه قضاوتهای نا به جایی در مورد هر دو طرف ماجرا و همچین روابطشون داشته باشند و من شخصا دوست ندارم مورد پیش داوری قرار بگیرم. بچه های کم سن و سال تر هم ممکنه به اشتباه فکر کنند که مثلا این شیوه آشنایی همیشه جواب میده و مورد تایید هستش.
من هم هیچوقت دوست نداشتم بدون عشق ازدواج کنم. گرچه که ایمان داشتم که فقط عشق کافی نیست ...اما باز هم همیشه فکر میکردم که چطور دو تا آدم چند جلسه صحبت میکنند و میرن سر سفره عقد. البته همینجا بگم که زیاد هستن مواردی که سنتی ازدواج کردن و الان هم خیلییی قشنگ و عاشقانه دارن کنار هم زندگی میکنند. من صرفا منظورم این هستش که این توانایی رو در خودم نمیدیدم. وگرنه اصلا روش های سنتی مخصوصا با اعمال تغییرات برای آشنایی بیشتر و دقیقتر رو نفی میکنم و خیلی هم عالی و خوب هستن.

مامان فرشته ها دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 22:21

مرسی که زود نوشتی مرسی که هستی انشاالله عشقتون مستدام باشه و‌ همینکه منصفانه همه چیز رو حلاجی می کنید بسیار عالیه ندیده دوستت دارم دوست مجازی و واقعی من

وایییی خیلی خیلی ممنونم. من واقعا شرمنده شدم. من هم دوستتون دارم و باعث افتخاره واسم که تشریف میارید اینجا

شارمین دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 21:18 http://behappy.blog.ir

سلام.
چقدر قسمت خواستگاری مهرداد ازت، هندی بود :)))
مرسی که برامون تعریف کردی عزیزم.
ان‌شاالله همیشه در کنار هم خوشبخت و شاد باشید.

سلام ...
وای شارمین کجاش هندی بود؟! نه رقص دور درخت نه شعر...
یهو گفت... من در شوک فرو رفته بودم...
ممنون گلی از دعای خوبت. متشکر که همراهی کردین

صبا دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 15:54 http://gharetanhaei.blog.ir/

غزل جان خوشحال شدم از خوندن داستان ازدواج تون.

آفرین به همسرت که با وجود سن کمش به خوبی انتخاب کرد و پای انتخابش هم ایستاد.

امیدوارم تا همیشه خوشبخت باشید و همیشه مثل دو تادوست صمیمی کنار هم بمونید.

ولی چقدر بازی های این دنیا گاهی عجیبه! چطور همه چیز رو می چرخونه تا دو تا نفر سر راه هم قرار بگیرن

خیلی ممنونم عزیزم که همراهی کردی
امیدوارم که همه دوستانم در صحت و سلامتی و شادی زندگی سرشار از عشق و محبت و همدلی داشته باشن.
اره واقعا راستش من هنوزم باور نمیکنم ... مسلما فقط عده محدودی داستان واقعی آشنایی ما رو میدونن و واسه بقیه یک داستان دیگه سر هم کردم. حالا خدای نکرده فکر نکنید من آدم دروغگویی هستم ولی واقعا نمیشه همه چیز رو به همه گفت...گاهی اینقدر در اون نقشم فرو میرم یادم میره واقعا چطور اشنا شدیم

محبوبه دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 13:06

آقا من اشتباه کردم ، کل آرشیو رو خوندم ، الان دلم میخواد با حس حال الان و دونستن داستان اشناییتون دوباره بخونم ، ولی آیا امکان پذیره؟ وقت ، بچه ، زندگی
بنظرم آقا مهرداد صدرصد عالی و پرفکت بودن ، اما همین دوسال بزرگ بودن شما خیلی کمک کننده بود که بتونید خانواده شون رو در بدو آشنایی بپذیرید، آدم وقتی سنش پایین تره ، ریزه گیری های طرف مقابل خیلی آزار دهنده است ، خداروشکر درک اخلاق شون براتون راحت تره الان ، مطمعنم آرامشی که در رابطه دارید کمک می‌کنه ، خداروشکر در این دنیای پر هیاهو همدیگر رو دارین

من رو شرمنده کردین...خیلی متشکرم. الهی که همیشه سلامت و شاد باشید در زندگیتون
من اون موقع متوجه این موضوع نبودم اما الان و پس از گذشت 9 سال از زندگی مشترک میدونم که اگر دختر کم تجربه ای کنار مامان و بابا بود شاید مشکلاتی ایجاد میشد (البته این فقط یک حدسه). مامان و بابای مهرداد ادمهای شریف و مهربان و خوبی هستند. اما مخصوصا مامان خیلی شخصیت حساسی دارند. گاهی واسه کوچک ترین چیزها از پسرهای خودشون حتی دلخور میشن و من در تمام این سالها سعی کردم مامان رو بیشتر بشناسم و حساسیتشون رو پیدا کنم و به شدت رابطه پسر و مادر رو نظارت میکنم که مشکلی پیش نیاد. سخته ها. ولی به تدریج همهچیز بهتر و بهتر شد. شاید اگر دختر کم سن و سال تری بود واسش سخت بود درک شرایط...شاید هم جور دیگه ای میگذروندن.

رسیدن دوشنبه 17 خرداد 1400 ساعت 09:30

وای من حواسم نبود اول این پست خوندم حالا برم اون قبلی تر
حالا قاطی میکنم
جریان کوله پشتی خیلی بامزه بود برای اون و بخاطر اون بازم جایزه گرفتی
من مشتاقم همیشه بخونمت
امیدوارم هرچی خوشی و موفقیت از آن شما

ممنون گلی که تا اینجا همراهیم کردی. خوشحال میشم بازم سر بزنی
مرسی از دعای قشنگت
تنت سلامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد