توی این روزها بیشتر مواظب خودتون باشید...

اوضاع کرونا خیلی داغون شده...تا جایی که از دستتون برمیاد لطفا مواظب باشید...

نگید دیگه خسته شدیم...چون چاره ای نیست و کار بهتری از دست ما برنمیاد.

خدای نکرده اگر مبتلا بشیم تبعات زیادی داره. نگید ما گرفتیم خوب شدیم...معلوم نیست چی میشه. زن داییم و پسر دایی هام و دختر داییم گرفتن چند وقت پیش! همه خوب شدن اما دختر داییم دچار عوارض پس از کرونا شده...بنده خدا معلوم نیست دقیقا مشکلش چیه... همش بی حاله، توانش از بین رفته ، فشارش پایین میاد و مدام از این دکتر به اون دکتر. من نمیدونم دقیقا چی شده اما فعلا درمانی واسش شروع کردند که قراره تا شش ماه ادامه پیدا کنه...

مواظب خودتون و نزدیکانتون باشید...

خدا میدونه من خودم همین مهمونی عید غدیر بچه ها ته ته دلم دوست نداشتم فندق بره اما خب چند تا مورد رو گذاشتم کنار هم و با توکل بر خدا تصمیم گرفتم که بره. اما دقت کنید که ما هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ مهمونی و تولد و مراسمی که کسی غیر از همین شش نفر خودمون و خانواده مهرداد بودن نرفتیم.

من مامانم رو تابستون پارسال مرداد ماه دیدم که اونم مریض شدن و دو بار رفته بودن بیمارستان و من دیگه دلم طاقت نیاورد و گفتم من دیگه میام ببینم دارید چیکار میکنید! فاصله خونه ما و مامانم دو ساعته!!! داداشم سرباز بود. تازگی تموم شده خدمتش. خونه مون زیاد بزرگ نیست. خونه رو به دو بخش تقسیم کرده بودند از همون اول کرونا که داداشم میرفت پادگان باهاش در ارتباط مداوم نباشند. خب بعد کنترل فندق که پیش دایی نرو و فقط این بخش خونه بازی کن خیلی سخت بود. لذا ترجیح دادم نرم. عید نوروز هم نمیخواستم برم خونه مامانم. اما راستش متاسفانه داییم روز چهارم فروردین فوت کردن و ما رفتیم واسه خاکسپاری. متاسفانه اصلا تصمیم به رعایت نداشتن خانواده داییم و ماشاءالله بسیار هم پرجمعیت هستند و با اینکه مراسمی نبود اما همه چیز در منزلشون به راه بود و نگم که چی کشیدیم تا اونجا نریم. هیچ شام و نهاری نرفتیم. همش هم با زبون و قربون صدقه که خدای نکرده داغدار هم هستن ناراحت نشن. گرچه مامانم خودشون دیگه از کنترل ما خارج بودن و اصلا مثنوی هفتاد من هست اون سه روزی که ما اونجا بودیم! (بگم براتون که حتی ماسک نداشتن یا نصفه نیمه میزدن و همه شون هم چندی پیش کرونا گرفته بودن و خوشحال بودند که خوب شدند و یکی از دختر دایی هام تا دم مرگ رفت و خدا بهمون برش گردوند) . بارها هم به تک تکشون گفتم که عزیزان دلم ما با نیامدن و خلوت کردن خونه شریک غم شما هستیم که شماها حداقل مشکلی براتون پیش نیاد. ولی هر روز سر خاک رو رفتیم، خونه هم در حد نیم ساعت و با کلییی مواظبت رفتیم.گرچه بابا به جز روز اول خونه نیامدن و شاید هم خانواده داییم ناراحت شدند اما  بابام بنده خدا سن بالا و جزو گروه حساس با اون وضع حنجره شون. و راستش خیلی هم متاسف شدم که حتی اون دایی کوچیکم رو به زور نگه داشته بودن و ایشون به عنوان بزرگ فعلی فامیل خجالت کشیده بودن چیزی بگن!!!

همین اول ذی حجه مراسم عروسی پسر عمه مهرداد بود که توی باغ شخصیشون که بسیار بزرگه و امکانات عالی هم داره برگزار میشد .(منظورم اینه که فضای بسیار بزرگ و تمیز واسه تعداد کم فامیل) . البته در شهر مرکز استان که خونه ی اصلی مامان مهرداد هم همونجاست.  ما هم شدیدا رابطه مون با عمه جان مهرداد خوبه  و خیلی دوستشون داریم و اگر هر کی نباشه تو مراسم هاشون ما نفر اول دعوتیم. نرفتیم بخدا. گفتیم هر چه خلوت تر برای شما بهتر... بماند که اونها مراسم رو هم به این شکل تغییر داده بودن که شام و کل پذیرایی رو سلف سرویس و بسته بندی کرده بودن و ساعت مراسم رو به زیر سه ساعت کاهش داده بودن و مراسم هم هیچ بزن و بکوبی نداشته و فقط در حد اینکه عروس و داماد رو ببینند و ذوق کنند و عکسی بگیرند بوده. اما خب نرفتیم.

کاش همه مون بیشتر مواظب خودمون و اطرافیانمون باشیم... میدونم که مسئولین به هر دلیلی کم کاری کردند متاسفانه. اما حداقل خودمون به خودمون رحم کنیم.

فندق و مهمانی جشن عید غدیر

فندق رفت به مهمونی جشن عید غدیر...

وقتی بردمش اونجا دیدم که خانم پسر عمو و جاری هاش (خانم دو تا پسر عموی دیگه) اونجا هستن و با دختر خودشون جمعا هشت تا بچه بودن...به جز یکیشون که خیلی کوچیکه و 1.5 سالشه، بقیه همین بین 3.5 سال تا 5 سال بودن به نظرم... توی خونه سرسره و از این استخر های بادی گذاشته بودن که پر از توپ بود... من دیگه وارد پذیرایی شون نشدم. بعدا فندق گفت که تاب هم بوده...خونه هم خیلی قشنگ و جذاب تا جایی که من دیدم تزیین شده بود و یک آهنگ مناسبتی اما به شکل سرودهای بچگونه هم گذاشته بودن و فضا شاد و پر انرژی بود...

فندق که همون دم در منو ول کرد و رفت (از نظرسنجش میزان وابستگی)! با اینکه مدت زمان جشن دو ساعت بیشتر نبود اما در مورد دستشویی رفتن فندق با خانم پسر عمو صحبت کردم و گفت اکی هست و نگران نباش و خودم حواسم هست...

همه بزرگترها و حتی همه بچه ها به جز اون فسقلیه ماسک داشتن. من واسه فندق ماسک نزده بودم. چون فکر کردم شاید بچه های دیگه هم نزده باشن! اما گفتم مهرداد اومد بالا و واسش ماسک آورد. دیگه هر چی هم گفتن خودت هم بمون من گفتم که نه. اینجوری فضا خلوت تر هست و مرسی که فقط بچه ها رو دعوت کردین. حتی زن داداش صاحب مجلس هم دیدم که دخترشون رو آوردن و خودشون رفتن. جاری ها هم خب واقعا حضورشون لازم بود واسه مواظبت از بچه ها و گردوندن مراسم...

حدود دو ساعت و نیم بعدش رفتم دنبالش و با صدای زنگی که من زدم همههههههههه بچه ها اومدن جلوی در استقبال، به جز فندق اون فقط مشغول بازی بود!!! دیگه صداش کردم و اومد و یک بادکنک و یک بسته خوراکی (ساندویچ خونگی کتلت یا شامی کباب و جعبه خوشگلی پر از شکلات و اسمارتیز و آب نبات و...) هم بهمون تحویل دادند به علاوه ی هدیه. یک بازی فکری بود به نام رنگ چین. همونی بود که ما میخواستیم واسه دخترشون بگیریم اما خودشون اومدند همون فروشگاه و برنامه عوض شد.


واااااایییی اول یک خاطره بگم...اولین بار که من فندق رو تنها چند ساعتی فرستادم خونه مامان مهرداد وقتی برگشته بود و نمیتونستم هیچی ازش بپرسم که اونجا چیکار کردی، چی بود ، چه طور شد خیلییییی حس بدی بود همش به مهرداد میگفتم این بچه نمیتونه حرف بزنه اصلا کیف نمیده اینجوری. اما این سری هر چی پرسیدم جواب داد. گفت خیلییی بهش خوش گذشته و بازم اگر دعوت کردن ببرمش اونجا! گفتم چی خوردی؟ گفت بستنی و کیک.  (حدس زدم کیک بزرگی باید بوده باشه که تقسیم کردن). بعد یهو فندق با شوق و ذوق گفت: مامان! تولدم بود! شمع هم فوت کردم!!! میگم کیک داشتن؟ کیک بزرگ؟ میگه:آره! کیک بزرگ بود. تولدم بود!

خلاصه که بچه خیلیی تاکید داشت که تولدش بوده و فقط اون شمع فوت کرده و شمعا هم آبی و خاکستری بودن! البته در روزهای بعد گفت که بچه های دیگه هم شمع فوت کردن و البته باز هم تاکید کرد که شمع ها آبی و خاکستری بودن!

راست بودن یا تخیلی بودنش رو نمیدونم اما میگه قرآن هم خونده اما شعر نخونده!!! گفتم واسه ما هم بخون. گفت نه! دیگه واسه اونا خوندم!

از مهمونی که رفته هم بیشتر با اسم عید غدیر و شهربازی خونه خاله مرضیه اینا یاد کرده این چند روز.


پ.ن: از هدیه ش هم خیلی خوشش اومده و هر روز که از خواب بیدار میشه اول یکم با اون بازی میکنه بعد میره سراغ کارهای دیگه. یک بازی فکری هست به اسم رنگ چین. چند تا کارت  هست و چند تا لیوان با 5 رنگ مختلف. باید لیوانها رو بر اساس رنگ کارتها مرتب کنی و بچینی. فندق رنگها رو فکر میکنم از زیر دوسال میشناخت و نشون میداد (نمیتونست حرف بزنه) اما این بازی از اون جهت که سعی میکنه با سرعت رنگها رو بر اساس کارت مرتب کنه جذابه و خیلی هیجان زده میشه. چهار نفر هم همزمان میتونن با هم مسابقه بدن و بازی کنند.

عید غدیر

تم کلی پستهای من اینجوریه که دلم میخواد توش یک مسخره بازی دربیارم... یا با یک نگاه شوخی و طنزی همیشه به اتفاقات دور و برم نگاه میکنم... اینکه مدتهاست هیچ مطالعه ای نداشتم باعث شده که دایره واژگان طنزآمیز یا عبارات و کنایه هایی از این دست واسم خیلی محدود بشه اما خب در ناخودآگاهم همیشه دوست دارم وبلاگ تمش شاد باشه...خودم هم تقریبا اینجوریم... ظاهرم که کاملا اینجوریه اما باطنم...بالاخره منم غصه های خودمو دارم.

حالا اینو گفتم که بگم این مدت میبینم همه غمگین همه ناامید همه ناراحت...همه دلواپس. خب آدم چی بیاد بگه؟! اینستاگرام که من هر از مدتی پست یا استوری میگذارم. اونم خدا شاهده این مدت چون خودم فعالیت خاصی نداشتم همش شده بود عکس و متن طنز درباره فندق! وقتی دیدم اینجوریه همون رو هم به حداقل ممکن رسوندم. وقتی همه پر از دردن، وقتی کلی از دوستهای خوبم حسرت ازدواج به دلشون مونده بچه من چه جذابیتی داره به جز تازه کردن داغ دل بقیه؟!بماند که بارها پیش اومده که وقتی در سکوتم همین دوستان و فامیل مدام پیام میدن که چرا از فندق عکس جدید نذاشتی چرا دیگه نمینویسی؟ ما نوشته هات رو دوست داریم و من میدونم که چقدررر دل و نگاهشون پر سخاوت و دریاییه. اما خودم دلم نمیاد.

دوستم الی چند روز دیگه  تولدشه و 31 ساله میشه...کم کم پایان نامه دکتراش هم دفاع میکنه. در تمام سالهای عمرش هم شاگرد اول رشته و مقطعش بوده...دختر خوشگل و خوب و خانواده دار و مهربون... طفلک احوالش رو میپرسم میگه غزل! همون یکی دو تا خواستگار هم دیگه نیست!

یعنی این دو سال اخیر اینقدررر به همه سخت گذشته کلا بیخیال ازدواج کردن شدند! من اینو واسه اونهایی که ازدواج براشون مهم نیست نمیگما. همه ادمهایی که منو میشناسند میدونن که من اصلا معتقد نیستم ازدواج همه چیزه و باید هر جورشده یک دختری شوهر کنه یا پسری زن بگیره. نه! اما بپذیریم که یک عده دوست دارن و براشون مهمه و دلشون میخواد تشکیل خانواده بدن. من درباره اون آدمها صحبت میکنم. یک دوستی داریم که دیگه بهتره بگم خانواده م هستن . بس که دوستی ما نزدیکه. از قبل از به دنیا اومدن من ، خانواده ما و خانواده اونها با هم دوستی داشتن... پدر این بچه ها خارج از کشور کار میکنند. مادرشون ستون خانواده بود... یک خانم به تمام معنا، زرنگ و دانا به امور زمان خودش. اینها 8 تا بچه هستن. مادر اینها همه این بچه ها رو بدون حضور فیزیکی پدر، به بهترین نحو مدیریت میکرد.نه تنها خود بچه ها رو بلکه در هر کار خیری که ازش برمیومدواسه بقیه مشارکت میکرد. وضع مالی خوبی هم داشتن. حدود 14 سال پیش مادر خانواده وقتی که در تکاپوی کار خیر برای مریضی همسایه شون بود بر اثر تصادف فوت کرد. موندن این 8 تا بچه...کوچیکه حدودا 25 سالشه الان... این همه گفتم که بگم که الان 6 تا دختر توی این خانواده مجرد نشستن... همه تحصیل کرده و خانم... تازه دستشون هم به دهنشون میرسه. اکثرشون کار هم میکنند. اونهایی که کار نمیکنند هم خواست خودشون هست. من اینارو میبینم قلبم اتیش میگیره. من اینارو میبینم اینقدررر سخته واسم درباره زندگیم صحبت کنم. همیشه تلاش میکنم درباره موضوعاتی با هم حرف بزنیم که ربطی به زندگی مشترک نداره. گرچه اونها منو مثل خواهر خودشون میدونن و واقعا مهرداد و فندق رو دوست دارند و پیگیر احوال ما هستند.

پسرا رو آدم میبینه دلش کباب میشه... چقدرررررر پول باشه که بشه زندگی شروع کنی؟ بارها گفتم که من اگر الان میخواستم ازدواج کنم و عقل همین الانم رو داشتم میگفتم بابا بی خیال. فقط بیا با هم زندگی رو بسازیم. گور پدر سرویس طلا و خرجهای سنگین...بعد باز به خودم میگم حالا اونها رو بیخیال شدی. یک سقف بالای سر میخواین یا نه؟ یک حداقلی از جهیزیه در حد گذران زندگی چند میشه واقعا؟ حالا نمیگیم خارجی باشه نمیگیم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد باشه!

چند وقت قبل توی یک لوازم خانگی چشمم خورد به یخچالی مشابه یخچال خودمون. سال 96 خریدیمش 3میلیون و نیم. تازه بدون گارانتی و ... یعنی حالت قاچاق بود یخچاله که اینجا کلا هم همین اجناس هست فقط. گفتم شبیه یخچال ماست. فروشنده گفت کی خریدین؟ گفتم 96. گفت قدرش بدون این 27 میلیونه الان! من لال شدم قشنگ.

مدتهاست یاد گرفتم که از این تعارفات احمقانه که میگن ان شاالله روزی شما باشه. به امید خدا عروسی فلانی خانم یا دامادی فلانی آقا باشه نکنم. بابا دختربنده خدا از نظر فیزیولوژیک حداقل (سن باروری و این مسائل) وقت ازدواجش گذشته هنوز شما میگید روزی فلانی جون؟؟؟!!! شمشیر میکنی توی قلب خودش و مادرش که مثلا با ادب هستی و محبت داری؟!

خدا میدونه که همش دلم میخواد افراد رو بهم معرفی کنم اما یا ادمهایی که میشناسم مناسب همدیگه نیستند یا اگر هستند جرات نمیکنم. اینقدررر که هر کسی این روزها کلی تبصره و اما و اگر داره ادم جرات نمیکنه. من خدا میدونه واسه همین بهزاد خودمون جرات نمیکردم کسی معرفی کنم. اینقدررر که مامان و بابای مهرداد سختگیر بودن من میگفتم خب من یکی بگم یک چیزی بشه چی کار کنم. یا من به یکی بگم برادر شوهرم هستش و اونها هی از من بپرسن مامانش اینا چطورین من چی بگم؟ خوبن بخدا ولی اینکه من یاد گرفتم چطوری رفتار کنم که حساسیتشون برانگیخته نشه رو چطوری میشه به یکی که هنوز ازدواج نکرده بگی؟ خیلی سخته

این از ازدواج، اون از بازار کار که واسه دو دقیقه بعدت نمیتونی برنامه بریزی، اون از وضعیت تقسیم منابع مختلف توی کشور، این از مدیریت بحران کرونا، دیگه از اون چند استان خاص نگم بهتره، اینم از این قضیه جدید اینترنت...

میبینم همه خسته، همه ناامید، همه ناراحت... من خودم معمولا صبرم زیاده و زود به هم نمیریزم و سعی میکنم امیدوار باشم و زیاد حساس نشم و البته میپذیرم که جایگاه افراد متفاوته. شاید همین من در موقعیت دیگری الان خشمگین ترین بودم...اما خب وقتی میبینم همه به این حال هستند من چی بنویسم؟ بنویسم اونو خریدم اونو هدیه گرفتم ؟ مثل روزهای گذشته؟

یک چیز دیگه هم هست امثال من و مهرداد آدمهایی هستیم با یک عقبه ی مذهبی و مقید ولی در عین حال سعی میکنیم اوضاع رو با نگاه منصفانه ای آنالیز کنیم... ما موندیم این وسط...هیچ گروهی مارو گردن نمیگیره... من حس میکنم ما یک گروهی هستیم که حسابی شرمنده ایم. ما هم همین مردم هستیم اما شرمنده ایم که به اسم آنچه ما بهش اعتقاد داریم اوضاع اینه! ما اگر نیمچه اعتقادی هم داریم حاصل تلاش پدر و مادرمون و حس خوب خودمون به اون عقیده بوده و خدا شاهده ما هیچ عایدی از این عقیده نداشتیم. 

 روز عید بزرگ شیعه هاست...ما شرمنده ایم از این مدل شیعه گری! 


پ.ن:پست قاطی پاتی شد ولی ناراحتم از ناراحتی مردم...


کم کم من و مهرداد تافل رو میگیریم

فندق:  بابا!  فلان کلمه به انگلیسی چی میشه؟

مهرداد: نمیدونم بابا!

فندق: وقتی فهمیدی بهم بگو.

مهرداد: چشم بابا.

مهرداد میگه چند لحظه منتظر خیره بهم نگاه کرد و بعد یهو گفت:" خب بفهم دیگه!"

دعوت نامه ای برای فندق

دیشب واسه فندق کارت دعوت آوردن واسه شرکت توی همون جشن عید غدیر...یک پاکت خوشگل دست ساز بود که یک کارت داخلش بود...و اسمش هم اختصاصی چاپ شده بود...قشنگ بود. شاید اگر بزرگتر بود بیشتر ذوق میکرد. فقط گفت که باید روی این پاکت نقاشی بکشم؟ گفتم نه! خودشون تزیینش کردن. همینجوری نگهش میداریم.

کلییی ذوق داره که میخواد بره. حالا ما خودمون توی این کرونا هیچ جا نرفتیم... واقعا تنها جایی که میریم اون هم نه هر روز و تا جایی که ممکنه هم رعایت میکنیم که شام و نهاری نشه قضیه، خونه مامان مهرداد هست. به مامان بزرگ مهرداد هم دیر به دیر سر میزنیم و کوتاه. در حد 20 دقیقه نهایتا و اینکه تا جایی که هوا اجازه میداد و مناسب بود حتی داخل منزلشون هم نمیرفتیم. مامان بزرگ ورودی ساختمون مینشستن و ما از توی حیاط میدیدمشون. هر چی هم خودشون اصرار میکردن که بیشتر بیاین، زیاد بمونید و بارها دیدم که اشکاشون رو پاک میکنند ما واقعا تلاش کردیم که رعایت کنیم. طفلک بهزاد مراسمش در حداقلی ترین حالت برگزار شد و هیچ مهمانی هم متعاقبش برگزار نشد.

اما خب راستش وقتی فامیل مهرداد گفتن که فندق رو میفرستید شما واسه جشن، قبول کردم. این فامیل مهرداد که میگم  خانم پسر عموش هست. ما متاسفانه پارسال پسر عموی جوان مهرداد رو بر اثر کرونا از دست دادیم. بسیار خانم خوب و آروم و متشخصی داره و از بعد از فوت پسر عمو اومدن این شهر و خونه گرفتن واسه زندگی. خودشون خیلی رعایت میکنند و من بیشتر فکر میکنم که این مهمونی رو گرفته واسه اینکه یک ذره بچه هاش سرگرم بشن و روحیه شون عوض بشه. طفلک دختر کوچیکش هنوز منتظره که باباش برگرده. مفهوم مرگ رو متوجه نمیشه و اونقدری هم کوچیک نیست که بگیم بابا رو از یاد ببره... خانم پسر عمو تاکید کردن که کلا شش هفت تا بچه هستن و خب من هم از این لحاظ که فندق شرایط جدیدی رو تجربه میکنه موافق هستم که بره.

خلاصه که پسرمون داره میره مهمونی. پسر آرومیه الحمدلله و من نگران اذیت کردنش نیستم. معمولا هم وقتی چند ساعت خونه نباشیم (توی ماشین باشیم برای خرید یا تا خونه مامان مهرداد بریم) نمیگه که میخواد بره دستشویی... اما خب باهاش تمرین کردم که اگر نیاز به دستشویی رفتن داشت با خاله مرضیه هماهنگ کنه. امروز میگم فندق اگر توی جشن خواستی بری دستشویی چیکار میکنی؟ میگه میگم :"خاله مرضیه خاله مرضیه دستشوییتون کجاست؟"

من آماده بودم بگه خاله مرضیه خاله مرضیه ! جیش دارم! اما مثل اینکه پسرمون متشخص تر از این حرفهاست.

بهش گفتم هر خوراکی هم آوردن اگر دوست داشتی بخور. اشکالی نداره. حالا نمیدونم اگر شربتی چیزی بیارن عکس العملش چی باشه. مهمونی قبل از اذان هست و هنوز شب نشده. چون بهش گفتیم که شب چیزهای آبکی نمیشه بخوری، بسیار مقیده چندین بار شده که بهش اجازه دادیم در حد مثلا نصف استکان از شربتی چیزی بخوره اما خودش مصرانه میگه که شبه و نباید بخورم. حتی میگیم حالا یک ذره اشکال نداره و میگه نه! شبه! (گاهی اروم اضافه میکنه که جیش میشه توی شلوار)

خلاصه که من عاشق این مقرراتی بودنش هستم.