کبک

و اما مملکت...

من همه تلاشم رو کردم که هیچ نبینم و نشنوم. گرچه که اینقدر همه پست و عکس و استوری گذاشتن که دیگه در حد چند تا تیتر مطلعم از اوضاع خوزستان و سیستان... مدتیه که توان روحی برای پیگیری مسائل اینچنینی ندارم .حرص میخورم و  پر میشم از سوالهای بی جواب ... اینه که نقش کبک ایفا میکنم.

و کیمیا...

من کاری ندارم چرا رفت، چطور رفت و چی گفته و چی نگفته و چیا خواهد گفت...

نظر من اینه که او و امثال او برده ی ما و هیچ کسی نیستند. درست یا غلط رفته... این همه جنجال واسه چیه... البته که ناراحت شدم از اینکه مقابل تیم وطنش بازی کرد. از این جهت که هم برای خودش هم بازیکن تیم ما خیلی سخت بوده و حتما رنج زیادی کشیدن . اما راستش خوشحال شدم که برد و کاش تا نهایی پیش میرفت که ناهید هم بتونه بره واسه برنز و کاش حداقل خودش برنز رو میگرفت ...

زندگی سخته . تو غربت سخت تر...درسته که انتخاب بوده اما به ما چه که این همه جنجال درست کنیم و واسه افراد سخت ترش کنیم. بدم میاد از این همه بهره برداری از هر چیزی و به هر بهانه ای...

پ.ن:اینکه میگم خوشحال شدم که برد منظورم این نیست که خوشحال شدم ناهید باخت.اصلا.با اون نگاهی گفتم که عده ای به بازی نگاه میکردند وگرنه که مسلما طرفدار بازیکن و تیم وطن بوده و هستم.

ترافیک هدیه

یادتونه گفتم آخر تیر تولد آرنولده؟ (داداش بزرگم) و میخواستم واسش هدیه بگیرم بفرستم اون شهری که زندگی میکنه و سورپرایزش کنم...

اول که خیلی ممنونم از دوستانی که نظر دادن و پیشنهاداتی مطرح کردند. مثلا یکی از دوستان گفتندکه پول و کارت هدیه این روزها بهتر هست. ممکنه چیزی بگیری خوشش نیاد و هزینه ای هم شده. خب واقعا راست میگن. این روزها شاید پول کاربردی تر باشه. اما واسه این مورد خاص من میخواستم حتما یک چیزی ارسال کنم که بدونه به فکرش بودیم و هم اینکه راستش نمیدونم درآمدش چطوریه و خب یک مردی هستش که خودش کار میکنه. مبلغ کم زیاد جالب نمیشد. اما خب به هر حال نظر خوبیه در شرایط مناسبش.

یکی دیگه از دوستان پیشنهادات مختلفی داشتن که یکیش خیلی نظر منو جلب کرد. هدست . با این تلنگر من به فکر خرید هدفون بی سیم اینا افتادم... اما راستش یک روز داداشم یک استوری گذاشت و فیلمی از خودش بود و دیدم توی گوشش از همینهاست. هیچی اونم بیخیال شدم.

بعد یکی از بچه ها اومد گفت وسایل بهداشتی مثل افتر شیو و بادی اسپلش! خدایی من اول رفتم سرچ کردم ببینم بادی اسپلش چیست بعد دیدم خب این داداش ما هم ورزشکاره و این محصولات به دردش میخوره و این شد که یک روز با مهرداد رفتیم و یک بادی اسپلش و افترشیو خریدیم...محدودیت واسه قیمت نگذاشته بودیم و برامون مهم بود خوشبو باشه و خدایی گرون نشد زیاد. از اون بادی اسپلشه دو تا گرفتیم براش.

بعد من اومدم به داداشم پیام  دادم و الکی واسه یکی از دوستام که توی اون شهره آدرس مغازه رو  پرسیدم .( ادرس نداشتم واسه پست!)  تماس گرفت و صحبت کردیم و بین حرفهاش گفت من دو هفته دیگه میام خونه مامان اینا. شما هم بیاید اینجا ببینیم همو!!! حالا دو هفته دیگه میشد همون تولدش!!!  این داداش من اینجوریه که هیچ حساب و کتابی نداره کاراش. بیخیال فرستادن هدیه شدیم و گفتیم میبریم خونه مامان بهش میدیم دیگه! بماند که تولدش گذشت و ما هم نفرستادیم و ایشون هم نیومده هنوز خونه مامان!!! به مهرداد میگم  اگر آرنولد اومد و رفتیم خونه مامان، اون یکی بادی اسپلشه هم که گرفته بودیم میدیم به اون یکی داداشم

شهریور هم تولد داداش مهرداده. به جاری جان گفتم جون من هر چی دوست دارین یا لازم دارین که از عهده ما برمیاد بگید براش کادو بگیریم یا مثلا چیزی میخواید بگیرید که گرون هست ما مشارکت میکنیم... خدایی ذهنمون کار نمیکنه هر سری فکر کنیم چی باید بگیریم

یکی از دوستام هم هستش که بارها من  و فندق رو شرمنده کرده و واسه مون هدیه گرفته. من در تمام این چند سال فقط واسش یک شال گرفتم. تولدش هم فقط تبریک میگم. دیگه امسال یک پیام دادم به خواهرش و گفتم لطفا از طرف من هر چیزی که فکر میکنید مناسب هست یا دوست داره بخره تهیه کنید سورپرایز بشه. (الان شهر خودش و خونه مامانشه دوستم). خواهر دوستم کلییی تشکر کرد و گفت همین که به یادش هستی کافیه و هدیه لازم نیست. گفتم والا در تمام این سالها فقط به یادش بودم، امسال بذار هدیه بگیرم

چند روز پیش یکی از فامیلهای مهرداد زنگ زد که واسه عید غدیر یک جشن کوچولو توی خونه مون گرفتیم واسه بچه ها! شما فندق رو میفرستید؟(بخاطر کرونا سوال میکرد) گفتم آره. اشکالی نداره. میفرستمش. حالا قراره پسرمون واسه اولین بار بدون ما بره جایی که افرادی هستن که میشناسه اما مدام اونها رو نمیبینه. به مهرداد گفتم کاش یک هدیه کوچولو واسه دخترشون بگیریم و میریم فندق رو ببریم اونجا بدم به مامانش. هی فکر کردم چی بگیریم و با یکی از دوستان که آشنا به امور بچه ها هستش هم مشورت کردم و قرار شد یک مدل بازی فکری بگیریم. دیروز رفتیم که اون بازی رو بگیریم که تا ما وارد مغازه شدیم دیدم مهرداد همون کنار ماشین داره با همین فامیلمون که میخواد جشن برگزار کنه صحبت میکنه و اونها هم اومده بودن همون مغازه واسه بچه ها هدیه بگیرن. واای من و مهرداد هی همو نگاه کردیم و در نهایت به فامیلمون گفتم راستش ما اومده بودیم واسه ریحانه جون یک هدیه ای بگیریم. کاش لطف کنید خودتون به ما کمک کنید و ... دیگه بماند که اون بنده خدا هی گفت نههههه مرسی و البته در نهایت با اصرار من چیزی انتخاب کرد. جالبه که اون هدیه ای که گرفت واسه بچه ها همونی بود که ما خودمون در نظر داشتیم بگیریم واسه دخترشاینم اندر جریانات زندگی در یک شهر کوچک!!!

خلاصه که اینم از تهیه هدیه... ببینم چی میشه تا آخر و جاری و خواهر دوستم چی انتخاب میکنند.

یک چیزی هم بگم که ما واسه خودمون اصلا مقید به هدیه دادن یا گرفتن نیستیم. مثلا من اصلا واسم مهم نیست روز تولدم هدیه بگیرم همین که با هر امکاناتی که هست گرامی بداریم کافیه.دیگه هر چی توی زندگی میخریم هدیه س دیگه. خانواده مهرداد هم ریلکسن و همین جوری هستن. البته من خودم تلاش کردم واسه مناسبتها حتی الامکان شده یک چیز کوچیک بگیرم براشون. اما چندی پیش مهرداد از بهزاد شنیده بود که فامیل خانمش مقید به هدیه دادن هستند. حتما واسه تولدها یا مناسبتهای دیگه چیزی میگیرن واسه هم. بعد من کلیی  خدارو شکر کردم که پارسال که اولین تولد جاری به عنوان عروس خانواده بود و تازه کرونا هم بود و تولدی که کسی رو دعوت کنه نداشت من یک روسری خریدم و خوشگل پیچیدم و بردیم  در خونه مامانش اونجا بهش دادیم. خود جاری هم واسه تولدم که دیگه نشد اینجا بنویسم کیک خیلی خوشگل با تزیین گل درست کرده بود و سورپرایزم کردن و هدیه هم اردوخوری آورد بنده خدا. مامان مهرداد هم یک شلوارک کتون خوشگل و یک درپوش مایکروویو هدیه داد و گفتن قالب کیک اینا هم که میخواستی خودت انتخاب کن بگیر هزینه ش با من. البته من هنوز چیزی نگرفتم و چند بار هم اصرار کردن که پولش رو بدن و من قبول نکردم ...گمونم مامان هم چون اون عروس مقید ب هدیه س به منم هدیه دادن. قبلا هدیه میدادن ها ولی نه اینقدر مشخص.(مثلا هر وقت پیش میومد. مناسبت نداشت).  یک مانتو هم راستی چندی پیش دادند... انگار مامان میخواسته واسه خودش بگیره ولی اندازه شون نشده و چون خیلی دوستش داشتن خریده بودن واسه من. بهم میومد. قشنگ بود. از موضوع پستم دور شدم. فقط میخواستم بگم که عروس جدید مقید به هدیه س و دیگه واسه این تاکید کردیم که حتما یک چیزی واسه تولد بهزاد تهیه بشه وگرنه ما خودمون ریلکس و راحتیم و بی خیال

بحث هدیه س یک چیز دیگه هم بگم ...آقا به مناسبت عروسی بهزاد و جاری ، مامان و بابای مهرداد به منم هدیه دادن خیلی کیف داشت. یک عدد تک پوش. حالا من اصلا طلا دوست نیستما. باشه باشه. نباشه هم نباشه. ولی کیف داشت. البته ما هم به مامان یک نیم سکه داده بودیم. ولی خب ارزش این تک پوشه بیش از اینها بود. این تیکه پز پستم بود. عکس تک پوشه رو واسه صمیمی ترین دوستم نسیم فرستادم و گفتم بیا که میخوام پز بدم... من این حرفها رو به کسی نمیزنم. حالا گفتم اینجا همه چیز میگم اینم بگم. بالاخره محبت کردن ثبت بشه بر جریده ی وبلاگ

ذوق مرگ سر خود

حالا یک چیزی یادم اومد در ادامه قضیه ماشین بگم که اونم یک وجه از شخصیت منه و برام خیلی جالب بود که مهرداد یک روز بهم گفت.

یکی دو جای خونه مون پریز برقی که لازم میشد پشت وسایل قرار گرفته بود. مثلا یکیش پشت آینه بود. مدتها بود به مهرداد میگفتم که سه راهی بگیره واسه اینجور جاها و خب یادش میرفت یا میخواست یک مدل خاصی بگیره و ... بالاخره چند وقت پیش گرفتیم...

اینقدرررر من کیف میکنم از اینکه سه راهی داریم که نگو. یعنی هر بار مثلا میرم لپ تاپ یا شارژرمو بزنم و میبینم لازم نیست دستم رو ببرم پشت آینه و همزمان چند تا چیز میتونم وصل کنم واقعا خوشحال میشم و یک لبخند بزرگ و گشاد میزنم.

چندی پیش به مهرداد گفتم خیلی ممنونم که این سه راهیا رو خریدی نمیدونی چقدر خوشحالم. یهو مهرداد بی مقدمه گفت:" فکر میکنم تو واسه ت فرقی نداره چی باشه! واسه سه راهی و ماشین و اون دستبنده که خریدی به یک اندازه شاد میشی!"

و خب دقیقا زد تو هدف... من اینجوریم. واسه هر چیزی میتونم شادی کنم. قدیما نمیفهمیدم . بلد نبودم خودمو توصیف کنم ولی اره. من اینجوری هستم. یک عدد ذوق مرگ سر خود!


این روزها...ماشین

خب ماشین رو خریدیم و سند زدیم و تمام. البته که پلاک باید براش بگیریم که این مدت سر قضیه کرونا تعطیل بوده و هنوز انجام نشده. سند ماشین رو هم زدیم به نام فندق.

فندق خیلییی هم خوشش اومده از ماشین وقتی ماشین رو تحویل گرفتیم چند روزی خونه بابای مهرداد بود. من میخواستم این ماشین قبلی رو حسابی تمیز کنم و تمیز تحویل بابا اینا بدم و اینکه اون ماشین جدیده هنوز روکش صندلی لازم داشت و مقداری کار داشت. بعد از چند روز فندق به باباش گفته بود: بابا دیگه این صندلی منو از روی این ماشین باز کنید بگذارید توی پارس!!! والا من همسن این فسقل بودم فکر نمیکنم عقلم به این چیزا میرسید!!!

بالاخره یک روز ماشین قبلی رو تمیز کردم و نگم که اولین بار بود که در این سه سال و نیمی که دست ما بود من داشتم تمیزش میکردم!!! همیشه مهرداد خودش دستی به سر و گوشش میکشید. ماشین رو تحویل دادیم و فندق هر بار میریم خونه ی مامان یک سری بهش میزنه و میگه :" ا! این ماشینو اینجا جا گذاشتیم!"

ماشین رو خریدیم 219 میلیون که 200 تومنش رو وام گرفتیم. 100 تومن به من 100 تومن به مهرداد وام میدادن. (از طریق همکاری دانشگاه و بانک)، یک میلیون و دویست حدودا خرج روکش و چیزهای جانبی شد. دو میلیون هزینه محضر. دیگه خرجهای ریز هم طبیعیه و در کل بسیار از داشتنش خوشحالیم.

ما با ماشین قبلی از لحاظ گرما مشکل داشتیم و اصلا میشینیم توی این یکی کولر رو میزنیم دسته جمعی میریم تا محدوده ی بالای جو زمین و برمیگردیم تا چند شب وقتی میرفتیم که بخوابیم با مهرداد در موردش حرف میزدیم و میخندیدیم. اینکه مثلا وااااای چقدر صندوق عقبش جا داره. واسه ما که همیشه کلیی چمدون و وسیله داشتیم وقتی میرفتیم جایی. یا وااای میشه باهاش کرونا شرش کم شد بریم مشهد پیش عمه جان و دیگه کولر داره و فرمونش هیدرولیکه!!! واای چه این روکشه خوشگل بود خریدیم واسش! و چیزهای دیگه که نگم بهتره. بعد من میخندیدم و به مهرداد میگفتم یادت باشه اینارو به کسی نگیم. مردم هزار جور ماشین بهتر دارن. حالا ما یک پارس خریدیم اینجور ذوق مرگیم که انگار پورشه س! مهرداد میگفت: اره نشه مثل قضیه فندق که همه جا جار میزدیم یک صدایی از خودش بیرون میارهقضیه فندق این بود که وقتی دو ماه و نیمش بود ما رفتیم یک مسافرتی و خونه ی یکی از دوستای بابای مهرداد مستقر شدیم. اینها خودشون کلییی نوه داشتن و حتی نوه دبیرستانی و اینا. بعد من و مهرداد ذوقی میکردیم سر اینکه فندق میتونه یک نیمچه آوایی بگه که نگو. اصلا حیف که نمیتونم ادای اون آوا رو دربیارم. داغون داغون. اصراااررر هم داشتیم که خانم دوست بابا دقت کنه به بچه مون. وااای تباه بودیم خلاصه گفتیم کسی نفهمه ما اینقدر ذوق ماشین رو داریم. (به استثنای شما که میدونم محرم اسرارید)

آهان یک چیز دیگه اینکه به مهرداد میگفتم دلم واسه ماشینه تنگ میشه (آخه جایی هم نمیریم که) من مثلا حدود دو سال پیش دور یک قوطی شیر خشک رو با نمد پوشوندم و تزیین کردم و جامسواکی درست کردم هر روز بیست بار ذوق میکنم بعد ماشین توی پارکینگه نمیتونم ذوق کنم

در مجموع خوشحالیم و واسه مهرداد این هدف آخر امسال بود و اینکه زودتر و تقریبا بدون دردسر گشتن دنبال ماشین بهش رسیده خیلی خوشحاله و من ذوقش رو میبینم شاد میشم.


پ.ن: یعنی اگر خندیدین به بچه بازیهای من حلالتون ولی مسخره م نکنیدا . بده صادق هستم؟ کاش یک مدت صادق صدا کنم خودمو


به امید یک غزل تازه تر ...

اینقدر زندگیم و خواب و بیداریم و ... بی نظمه که حتی از یادآوریش واسه خودم خجالت میکشم.

چند هفته پیش واقعا چسبیدم به کارم که بالاخره بعد از دو سال که از امتحان جامع میگذره بتونم یک حرکتی در زمینه پروپوزال بزنم اما برای اینکه دووم بیارم پای لپ تاپ ، سریال دیدن هم قاطیش کردم و کراش زدم روی یک بازیگر جدید و رفتم سه تا سریال از اونو دیدم...اوایل واقعا کار میکردم و سریال دیدن حکم تنفس داشت فقط. اما یهو قضیه برعکس شد و کلا در حال تنفس بودم.

من غزل هستم یک معتاد به موبایل و اینترنت. اینکه موبایلم جدیده و امکانات جدیدی بهم داده هم باعث شد که با گوشیم هم سریال ببینم کاری که هیچوقت انجام نمیدادم قبلا و این یعنی خواب شبم به کل داغون شد.(نمیدونید نوشتن اینا چقدررر واسم سخت و شرم آوره)

البته ک اون اوایل که بیشتر کار کردم و کمتر نفس کشیدم یک فایلی آماده کردم و فرستادم واسه استادم. اما متاسفانه استادم و خانواده شون درگیر کرونای سختی شده بودند و من فقط گفتم شما به فکر سلامتیتون باشید. من کارهای دیگه ای هم انجام میدم و بعد صحبت میکنیم. برگشتم سر کارم و اینبار غیرجدی تر کارم رو دنبال کردم. ایده های خوبی دارم و مطالعه م مسیر متفاوتی به خودش گرفته اما جدیت کم دارم و انسجام و پیوستگی...

اعتراف میکنم که وقتی از کارهای پشت سرهم و انبوهتون در یک روز مینویسید یا در اینستاگرام دوستان خوبی دارم که اونها هم از اینجور کارهاشون مینویسند به شدت غبطه میخورم و  به خودم لعنت میفرستم. آدم بی حال و بی جونی شدم که حتی از خواب بیدار میشم میام روی مبل دراز میکشم و کلا انگار مریضم!

میدونید از نظر من  نبض خونه دست مادره. همونطور که تو چیزهای خوب دیگه ای که توی خونه مون داریم رد پای جدیت من مشهوده هر جا هم مشکل هست رد پای سهل انگاری من پررنگه. ما مدتهاست شبها دیر میخوابیم...و من نگران فندقم!

بیشتر نمیگم چون واقعا دلم میخواد درستش کنم و بعد بیام با ذوق و شوق از شروع و استمرار یک روند تازه بگم...

نمیدونم چرا اما واسه من یک تصمیم یا یک حرکت تازه از یک خونه ی تمیز شروع میشه. خونه مون نامرتب نیست مخصوصا اتاقها...میدونید که همیشه گفتم من خونه زندگیم اگر نامرتب و کثیف هم باشه فقط ظاهرش اینجوریه. همه کمدها و کابینتها و قفسه ها و ... در اوج نظم و ترتیب هستند. الان در اون مرحله هستم که یکم آشپزخونه م کار داره . یک کوچولو هم لباس تا نشده دارم و گردگیری لازمه...کاش امروز به خودم و خانواده م رحم کنم و جمع و جور کنم این داستان رو.

باید خوابم رو درست کنم و روز هم ساعت بگذارم و بیدار بشم. به خودم میگم غزل از این سالهای عمرت استفاده کن...درست استفاده کن...اما در عمل هنوز تکون نخوردم...کاش چند وقت دیگه بیام و بگم که غزل بهتری شدم...