جنگ ارزشها

وقتی مامان و بابا به بهزاد کادو دادند، اونم اون لباس شلوار خوشگل رو، راستش یکم حس منفی در من ایجاد شد. خب نمیدونم اسم حسم رو چی بگذارم اما در مورد اندازه ش مطمئنم که فقط یک ذره بود. از بعد از تولد فندق و در واقع از زمانی که من بیشترین ارتباط رو پس از ازدواجمون با خانواده مهرداد داشتم شروع کردم به اینکه روی خودم کار کنم. روی حس هام نسبت به مسائل مختلف مرتبط با اونها و البته کم کم به هر حسی مربوط به هر فرد و موقعیتی گسترشش دادم. خب توی این مسیر جمله یا توصیه یا تجربه کاربردی اگر اینور اونور دیدم، خوندم یا شنیدم هم کمک کننده بوده...

اینجوریه که وقتی اون حس منفی کوچولو بهم دست داد از خودم پرسیدم غزل دقیقا چه مرگته؟ (بالاخره با خودم میتونم کمی راحت تر صحبت کنم!)

میدونید مرگم این بود که ذهنم انگاری یک آنالیز سریع انجام داده بود و به این نتیجه رسیده بود که در حق مهرداد مامانش اینا از این کارها نکردن تا حالا! البته من میدونم و همیشه خود مهرداد هم گفته که ما از این خانواده ها نیستیم که توی تولد و ... به هم هدیه بدن و از قبلش کلییی برنامه ریزی کنند و همین که چند سالی هستش مامان اینا روز تولدمون رو (به تاریخ شمسی) تبریک میگن و یادشونه خودش خیلیه و از این حرفها.

باز ذهنم انگار آنالیز کرده بود که خب پدر و مادر که فرق نکردن، بین بچه هاشون هم به شکل ملموس و آشکار دیده نشده فرق چندانی بگذارن پس قضیه مربوط به ما عروسهاست!!! (من اینقدررررررر آدم سرخوش و ریلکسی هستم که معمولا سخت به این دسته از حالات میرسم ولی خب اونروز و اون لحظه رسیده بودم)

میدونید من از اینکه دچار همچین احساساتی باشم ناراحت میشم و برای خودم کسر شان و یک جور عقب گرد اخلاقی و ارزشی تلقی میکنم. اون موقع حسم رو بی خیال شدم اما بعد نشستم به تحلیلش.

1- ما چندین سال اول ازدواجمون تهران بودیم و اگر تولدی هم میگرفتیم خودمون دو تا بودیم و کار به هدیه دادن بقیه نمیرسید. چند تا تولدی که اینجا بودیم به جز یکیش که پارسال کیکی درست کردم و شرایط طوری پیش رفت که رفتیم توی حیاط خونه مامان بزرگ مهرداد (بخاطر کرونا) و خیلی سریع و جمع و جور شمعی فوت شد و زود متفرق شدیم بقیه رو در سکوت خبری برگزار کردیم.(یعنی نبودند که بخوایم دعوت کنیم). امسال هم باز کرونا شدت گرفته بود و هم من عزادار داییم بودم و واسه مهرداد کیک درست کردم و تزیینات و نهایت عکس و نصف کیک هم بردیم از بالکن دادیم به مامان اینا و برگشتیم خونه.(مامان بزرگ مهرداد شدیدا دست به هدیه شون خوبه. توی اون تولد پارسال با اصرار نگذاشتم که دست به کیف بشن. چون واقعا همیشه همه جوره هدیه میدن)... پارسال که روز پدر رو خونه ما جشن گرفتیم و خونه مامان اینا در حال کابینت زدن بودند و خیلییی شلوغ و به هم ریخته بود و بندگان خدا اصلا آشپزخونه واقعی نداشتند، ما واسه بابا هدیه گرفتیم و مامان مثلا واسه بابا هدیه آوردند و البته به مهرداد هم گفتند که مهردادمیخوای تو اینو امتحان کن ببین اندازه ت میشه یا نه که مهرداد گفت خب من سایزم دیگه الان با بابا یکی نیست . (پیراهن بود. ببینید از مامان انتظار نمیره که واسه بابا هدیه بگیرند. مثل من و مهرداد که واسه هم چیز خاصی نمیخریم. اما میشد از اونجایی که مهرداد پدر هست مثلا بهش هدیه بدن). خب من اینا رو توی ذهنم تحلیل کردم که نتیجه گیری کنم که ببین اصلا درست و حسابی خبری نبوده که قرار باشه مامان اینا به پسرشون هدیه بدن.

2- مورد بعدی اینکه من بعد از این همه سال هم دیگه خودم اخلاق مامان اینا دستم هستش و هم خود مهرداد همیشه گفته که مامانش اینا این مدلی نیستن که مثل بعضی از خانواده ها خیلییی این تولد و اینا براشون مهم باشه. دیگه الانا و از وقتی من اومدم توی خانواده شون همیشه هر وقت که بودم واسشون تولد گرفتم و روز پدر و مادر هدیه مخصوص گرفتم و گرامی داشتم .

هدیه گرفتن واسشون زیاد تعریف شده نیست و همه چیز رو مثلا صمیمی برگزار میکنند.  مامان و بابای من هم همون اخلاق مامان و بابای مهرداد رو دارند و خداییش مهرداد به جز یکبار که تولدش خونه ما بود هیچوقت هدیه ای از مامان و بابای من به عنوان تولدش نگرفته. حتی خودم هم از پدر و مادرم نگرفتم.

3- به خودم گفتم همونطور که اگر الان اگر جاری نبود شاید ما هیچی نمیبردیم و همینطوری میرفتیم تولد، مامان اینا هم بخاطر جاری هدیه گرفتن.چون قبلا گفتم که جاری و خانواده شون به این مسائل اهمیت میدن و جاری هم فامیل هستش و هر حرکتی نسبت بهشون بازتابش از حد خانواده فراتر میره.  اما اینجا نکته مهم این بود که هیچ سمبل کاری انجام نشده بود و دقیقا یک هدیه مشخص که با اخلاقی که از مامان اینا میشناسم احتمالا کلییی واسش گشتن تهیه شده بود. باز اینجا به خودم تلنگر زدم که نباید درباره چیزی که نمیدونی اینجوری با قطعیت نظر بدی و شاید توی این کرونایی و تعطیلات نگرفتن اینو و شاید از قبل گرفته بودن و داشتن و حتی صاحب مشخص نداشته و حالا رونمایی شده .

پس با این سه مورد که اولا شما مراسم خاصی نداشتید ، دوم اینها کلا اینجوری هستن و صمیمی راحت ترن و سوم همون قضیه رودروایسی و اخلاق خاص خانواده عروس جدید هست،  به خودم گفتم پس یک جورایی مجبور شدن و هدیه گرفتن و تفاوت بین بچه هاشون نیست. اما بعد این فکر به مغزم هجوم میاورد که همین رودروایسی با عروس جدید و فامیل بودنش خیلی چیزها رو تغییر داده تا حالا یا میرفته که تغییر بده و به دلایلی نشده و همچنان هم تغییر خواهد داد و این قضیه ای که توی ذهن تو اومده مربوط به دو تکه شلوار و لباس نیست.

اینجا دیگه رفتم به جنگ خودم که تویی که ادعا میکنی این چیزا واست مهم نیست میدون سنجشش همین جاهاست. به خودم گفتم قلب خودت رو با این چیزهای فوق العاده کم ارزش تیره و تنگ نکن.

میدونید من چند ساله تمرین میکنم که تا جایی که میشه آدم بهتری باشم. توی این تمرین ها فهمیدم که آدم مورد هجوم حسهای مختلف واقع میشه. نباید بخاطر حسی که بهش هجوم آورده خجالت بکشه، نباید فکر کنه ای وای پس من این همه زحمت کشیدم هیچی نشدم. به خودم میگم تو انسانی. طبیعیه حسادت کنی، طبیعیه دلخور بشی، طبیعیه متنفر باشی یا هر چیز دیگه ای. اون قسمتش بده که ندونی چطوری اینها رو از بین ببری و مانع اقامتشون در وجودت بشی.

خلاصه که یک حس منفی بهم هجوم آورده بود و یک زمانی واسش گذاشتم و آنالیزش کردم و دیدم بیهوده هست و از طرفی موضوعی که نگرانم کرده جزو ارزشهایی که من بهشون توجه میکنم نیست.

حالا جالبه اصلا یک درصد فکر کنید واسه مهرداد مهم باشه. این موضوع هم مربوط به من نبود که مثلا بین ما دو عروس تفاوتی بوده باشه. فقط از این جهت که حس کردم در یک موقعیت برابر، به بهزاد بیشتر توجه شده ناراحت شدم از اینکه خب تنها تفاوت این دو پسر، همسرانشون و نحوه تفکر و تعاملشون هست!!! 

الان قلبم راحته و هر زمان مورد مشابه دیگری هم به وجود بیاد با همین پاسخ های آماده ای که واسه این مورد دارم میتونم حلش کنم.


پ.ن: در مجموع این مورد مربوط به پسرا بود و در مورد عروسها نبود. البته که هست مواردی که انجام شده و من هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم اما خودم رو تونستم راضی و آروم کنم. چطوری؟ فوری چک کردم ببینم اون مساله مادی بوده؟ و تا متوجه شدم مادی بوده به خودم یادآوری کردم که این مسائل صرفا زاییده ی تفکرات پوچه و هیچ ارزشی نداره. توی اون دایره ی فکری من جایی نداره و هر بار هجوم آورده یک پیس الکل ارزشی بهش زدم و شوت شده بیرون.

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 13 شهریور 1400 ساعت 20:30 http://Ttab.blogsky.com

فکرکنم تولدبعدی شماهاجبران کنن همون طورکه سرعروسی جاری به شماهم طلاهدیه دادن
ولی درکل حق داری
انقدرخوب نباش

ای خدا.
من واقعا واقعا واقعا انتظاری ندارم و واسه همین این حس برام عجیب بود و سعی کردم زود علت یابیش کنم.
علاوه بر این مثل همون موردی که گفتید و موارد دیگری در این سالها ما کم هدیه نگرفتیم...و من در هر فرصتی به خودم یادآوری میکنم.
توی قانون رفتاری زندگیم نباید همچین حسی میداشتم و خب الان هم دیگه ندارمش.باید راه تکرارش رو ببندم
میدونی فاطمه جان بحث خوب بودن نیست.دلم میخواد رها باشم...از قید هر مورد و حس کم ارزش

محبوبه جمعه 12 شهریور 1400 ساعت 19:07

سلام کاش بجای نوشتن میشد ویس گذاشت، تنبل کی بودم من
خوب من عروس اول بودم و تا قبل من خانواده همسر رسم کادو نداشتن و بعد من ، من این رسم رو بدعت گذاشتم ، حالا چرا گذاشتم رو نمیدونم والله، شب یلدای دو عروس بعدی هم سنگ تموم گذاشتم ولی برای من کسی نبود که بزاره، و من همیشه از این داستان نتیجه میگیرم من خودم خیلی اصرار دارم همه چیز برای همه افراد با توجه به بودجه عالی باشه و اونها طفلی ها تقصیری ندارن.. الان هم که در نقش فرو رفتن من گاهی حوصله ام سر میره هی تولد و کادو بازی داریم.. و مطمعنم پشت این حرفها و گله های تو یه دل بزرگه و اصلا چیزی نیست .. تازه اگه هم باشه ایرادی نداره. مسابقه نداریم تو زندگی. همه حس ها هم خوبه. و جایزه نمیدن در نهایت به هیچ کی . حرفم والله بیشتر از ایناست. تایپ با گوشی سخته

سلام عزیزم. ممنون که نوشتین برام. اره منم واقعا گاهی دوست دارم وویس بگذارم
درود بر شما. مشخصه که با سخاوت هستید و به دور از حرف و حدیث های پوچ. من هم تعریف از خود نباشه و قبلا هم همینجا نوشتم بخدا تمام تلاشم رو کردم که هر آنچه موقع من به هر دلیلی انجام نشد یا به علت اینکه مامان اینها دست تنها بودن یا تجربه و مهارت کافی نداشتن عالی نبود، واسه این عروس کوچیکه عالی باشه و اصلا هم برام مهم نبود و خیلی هم از نتیجه کار لذت میبردم. ولی خب آدمه دیگه. گاهی لایه های پنهانی ازش دیده میشه که زیاد خوشایند نیست.
ممنون که نوشتین برام. واسم ارزشمنده محبوب جان

دانشجو جمعه 12 شهریور 1400 ساعت 14:17 http://mywords97.blogfa.com

همون هایی که میخواستم بگم کاملش رو صباجان گفت. فقط من کمی بیشتر به تو آفرین میگم. این کارت خیلی باارزشه که روی احساساتت کار می کنی..... اصلا شاید اون هدیه رو خود بهزاد خریده و داده مامانش و خواهش کرده که بهش بدن به خاطر همسرش! خلاصه که هر چی باهات راحت تر باشن یعنی با تو صمیمی تر و بی تکلف تر هستند. طبیعی هم هست. شما دیگه سالیانه ازدواج کردین و فرزند دارین و ... تولد فرزند شما رو سعی می کنن حسابی بگیرن.

ممنون گلی که میخونید و نظر میدین.
آره آره واقعا هم مشکل حادی نیست و من خودم هم بیشتر واسه همین نشستم آنالیزش کردم که تعجب کردم و از دست خودم ناراحت شدم که چرا باید یک همچین چیزی به من حس منفی هر چند اندک بده. مثلا همون روز به پسر من هم هدیه دادن.اما همون‌طور که گفتم در واقع متوجه شدم قضیه ریشه ش جاهای دیگه س. و البته که همه تلاشم رو میکنم که بتونم روز به روز قلبم رو وسیع تر کنم .
ممنون که هستید

صبا جمعه 12 شهریور 1400 ساعت 09:19 http://gharetanhaei.blog.ir/

منم نظر بدم؟

خب شما خودت بخاطر جاری سیستمت رو تغییر دادی! یعنی در حالت عادی کادو نمی خریدی ولی بخاطر حضور جاری با اینکه همسرت هم تو این فاز نبود هم یه مبلغی دادی و هم گل خریدی! خب پدر ومادر همسرت هم احتمالا با همون تحلیلی که شما داشتی کادو خریدن!

من نمی خوام از کسی دفاع کنما! ولی خیلی از پدر و مادرها تو شرایط مختلف نسبت به بچه هاشون واکنش های متفاوتی نشون دادن! و اصلا قضیه فرق گذاشتن نیست! قضیه بی تجربگی هست! قضیه حال روحی خودشون هست! قضیه توقعات اون بچه هست! قضیه یه زمانی مٌد هست! مثلا موقع جهیزیه دختر اول یه چیزایی واقعا تو جامعه رایج نبوده ولی برای دختر بعدی رایج میشه! و خیلی چیزای اینجوری ...
تازه حتی مثلا شاید یه وقتایی پیش خودشون بگن غزل از خوده! و لازم نیست واسش یه کارایی رو کرد ولی مثلا جاری هنوز اونقدر صمیمی و خودی نشده! یا شاید حتی به چشمشون شما فهمیده تر و عاقل تری و اون هنوز خام تر!
یعنی میخوام بگم شاید یه سری کارا رو انجام ندادن از سر علاقه و صمیمیت بیشتر باشه! تا ترجیح دادن و فرق گذاشتن!
ببخشید اینجوری میگم ولی من دیدم پدر و مادرها گاهی برای اینکه دهن عروس یا دامادشون رو ببندن یه کارایی می کنند!

و اینکه منم موافقم که آدم باید حس های منفیش رو به رسمیت بشناسه! اینکه انکارش کنی از یه جای دیگه می زنه بیرون! و اینکه کار خوبی کردی از حست نوشتی

سلام صبا جان...
ممنون از اینکه زمان گذاشتی خوندی و نظرت رو هم نوشتی.
دقیقا همینطوره...خودم هم مورد سوم بهش اشاره کردم که وقتی من سیستم رو تغییر دادم دیگه خیلی خیلی طبیعی تر هستش که مامان اینا که توقع بیشتری ازشون هستش هم سیستمشون رو تغییر بدن. دقیقا همونطور که من فکر کردم باید شأن بهزاد حفظ بشه، اونها هم همین فکر رو کردند...
نمی‌دونم تا چه حد تونستم توی بیان حسم این مطلب رو برسونم که در واقع این حس مربوط به این تولد نبود انگار...من واقعا اخلاقم اینطوریه که از هر چیزی بهترینش رو واسه همه می‌خوام حتی اگر خودم نداشته باشم... اما خب هنوز اندک ریشه هایی از این حس که توقع دارم به بعضی چیزها در ارتباط با من و خانواده کوچکمون اهمیت بدن در من وجود داره.تاکید میکنم اندک ریشه هایی! و من سعی در قطع و سوزوندن اینها دارم و می‌خوام رها بشم.
در واقع این حس خیلی خیلی ریز توی تولد از خیلی چیزها در گذشته و در این مدت اخیر نشات گرفت که خب ممکنه اصلا چیزی ازشون ننوشته باشم. این رفتارهای مشابه مسلما باز هم تکرار میشن و البته که من می‌خوام با رو راست بودن با خودم سعی کنم درست ترین و با ارزش ترین رفتار رو انجام بدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد