دلم میگیره گاهی

من و مامانم فقط تا زمانی میتونیم با هم صحبت و گفتگو رو ادامه بدیم که موردی، حرفی، تفکری مخالف با تفکر و علاقه مامانم پیش نیاد! اگر پیش بیاد 20 ثانیه تلاش میکنن که بگن اینجوری نیست و ده ثانیه بعدی میگن که  باشه! دیگه امروز یا جوونهای امروز هر غلطی دلشون خواست میکنند! اگر مورد مربوط به جوونها هم نباشه عباراتی مشابه بسته به موضوع استفاده میشه!

اگر مورد مربوط به شرایط مملکت باشه هم که همه چیز در این عبارت خلاصه میشه:" همه چیز خوبه و ملت الکی حریص شدن و هیچ چی هم خراب نیست و ..." و عبارات دیگری که ترجیح میدم بهشون فکر هم نکنم!

کلا سی ثانیه پس از شروع اولین موضوعی که مخالف خط فکری مامان باشه، گفتگو به اینجا میرسه که غزل کاری نداری؟ میخوام برم! میگم باز موضوع موافق طبع شما نبود میخواین برین؟ میگن که نه! مثلا فلان کار دارم یا وقت نمازه یا سرم درد گرفته یا ...و یک خداحافظی میکنند و قبل از اینکه من دهنم رو واسه خداحافظی باز کنم گوشی رو گذاشتن!!!

اگر هم موضوع جوری باشه که من لازم بدونم ادامه ش بدم نهایت چند دقیقه گفتگو به حالت دو طرفه و بعضا یک طرفه ادامه پیدا میکنه و در اینجور مواقع در نود درصد حالات مامان گوشی رو قطع می کنند و میرن و من خودم رو در شرایطی می یابم که دهنم بازه و میخواستم چیزی بگم و دیگه کسی پشت خط نیست. پس دهنم رو میبندم!

اگر موضوع خاصی نباشه و فقط یک گفتگوی ساده باشه که به این وضع افتاده گوشی رو سر جاش میگذارم و یکی دو روزی زنگ نمیزنم خونه مون (در حالت عادی هم هر روز زنگ نمیزنم) و وقتی هم زنگ میزنم عادی برخورد میکنیم و هیچی هم نمیشه. اما اگر موضوع مهمی بوده باشه و من حس میکردم که لازمه در مورد اون موضوع در آرامش صحبت بشه و یا حداقل مامان بپذیرن که همیشه هم حق با ایشون نیست و یا از نظر من نتیجه ی گفتگو منجر به تعامل بهتر مامان با داداش هام یا فامیل خود مامان میشده و ... در صورتی که مامان قطع کنند و برن من لحظاتی توی سکوت میشینم. به خودم میگم غزل... چند قطره اشک سخت و سنگین از پلکام میریزه... من اصولا آدمی نیستم که راحت گریه کنم. حتی در خلوت خودم. در 99.9 درصد موارد موضوع اون گفتگو من نیستم، یا خودشون هستند یا تعاملشون با داداش هام و فامیلشون هست، یا تلاش بیهوده من واسه باز کردن یک سری مسائل بدیهی روز برای مامان هستش که در گفتگوی با دیگران جبهه گیریشون رو کم کنه، یا...

با هر بار گفتگویی که اینجوری تموم میشه من عمیقا احساس تنهایی میکنم. من هیچوقت از افکارم، از برنامه هام، از شکست هام، از هیچکدوم از حسهای ناخوشایندم با خانواده م و مخصوصا مامانم صحبت نمیکنم! من از نظر اونها دختری هستم که زیاد حرف میزنه، مثل اردک پشت سرمامانش راه میره تا برسه به آشپزخونه و همینجوری حرف میزنه و تعریف میکنه و بلند بلند میخنده...

من واقعا هم آدم شادی هستم. قادرم توی یک جمعی ساعتها لبخند به لب بقیه بیارم. با چیزهای کوچیک شاد میشم. سعی میکنم شاکر باشم واسه همه ی نعمتهای قشنگ زندگیم. اما منم غصه های خودمو دارم. قدیما غصه های خودمو داشتم!

فکر کردن درباره قدیما مسخره و بیهوده س. الان هم شادم... اون غصه های ریز هم میگذره. من غصه ها رو هی تغذیه نمیکنم که رشد کنند و بشن عقده و گره! اما اما اما اینکه نمیتونیم درباره همههههههههه چیز با هم حرف بزنیم خیلی به من حس تنهایی میده. من بر خلاف ظاهر شلوغم، واقعا آدم تنهایی هستم...

مامان سنشون هم که بالاتر رفته این رفتار کمتر شنیدن رو پررنگ تر نشون میدن. نمیخوام مثل مامانم باشم توی این مورد. میخوام آدمی باشم که توی یک گفتگو بقیه حس کنند من آدم امنی هستم. گوش بدم. قضاوت نکنم. اگر از من راهکار خواستن فکر کنم و نظرم رو بگم. در مورد آدمی که نمیشناسم صرفا با یک جمله اطلاعات، نتیجه گیری نکنم. با فندق گفتگو کنم. حتی توی روزهای سخت نوجوونی. کاری کنم که نفر اول باشم توی فکرش وقتی نیاز به صحبت کردن داره. به یاد و فکر بسپارم که همه حرفهای موافق فکر و اندیشه من نمی زنند. یادم باشه که از هر راهی که شده خودم رو مطلع از اوضاع روز و جامعه نگه دارم... یادم باشه.

پ.ن: بی ربطه ولی واسه ارتباط با دو تا داداشم من باید همیشه پیش قدم بشم. زنگی، پیامی! همه چیز هم در حد یک احوالپرسی کوتاهه و من مراقبم چیزی نپرسم که ناراحت بشن. فندق خیلی دوستشون داره. با اینکه بیشتر عکسشون رو میبینه و مثلا داداش بزرگه رو من خودمم دو سال هست که ندیدم چه برسه به فندقی که آخرین باری که انو دیده یکسال و هشت ماه داشته! اما مدام در موردشون صحبت میکنه و هنوز منتظره که بریم خونه مامان جون فریبا واسه دایی آرنولد تولد بگیریم. میدونه توی چه شهری زندگی میکنه و گاهی هم درخواست میکنه که بهش زنگ بزنیم. همون معدود مواردی که موفق به تماس میشیم بیشتر زمانش به صحبت و مکالمه با فندق میگذره . خب این خیلی هم خوبه. اما به جز اون تعاملی نیست.

داداش کوچیکه که یک زمانی با هم خوب بودیم الان مدتهاست حس میکنه من دشمن خونیشم!(یعنی من این حس رو دارم که انگار اون اینجوری فکر میکنه). البته طفلک مشکلات خودش رو داره و من واقعا میفهممش. اما کاری واسه حل مشکلش از من برنمیاد. اگر بخشی از مشکل رو هم بشه حل کرد اون حاضر به شنیدن راهکارهای ما نیست. تنها راه حفظ همین رابطه ی نیم بند همینه که سکوت کنم. تا چند سال پیش تولدش رو با ذوق و شوق پیامی میدادم یا اگر میشد هدیه ای. اما چند سال پیش با کلیییی حس خوب و شوق تولد سوپرایزی واسش تدارک دیدم توی شهر محل دانشگاهش و از یکی از دوستاش خواستم که هر کی رو فکر میکنه دوست داره دعوت کنه و تولد بگیرن و با اینکه من یک تولد ساده خوابگاهی مثل خودمون دخترا مدنظرم بود، (البته چیزی نگفته بودما، توی ذهنم این بود) دوستش گفت که یک کافی شاپی رو دیدن و برنامه شام هم در نظر گرفته بودن و من گفتم باشه و از اونجایی که توی یک شهر با امکانات محدودی بودن خواستم که مطمئن بشه غذای خوبی باشه و خدای نکرده بچه های مردم مریض نشن و ... تولد رو گرفتن و لایو هم گرفته بودن و من توی همون تصاویر حس کردم که داداشم خوشحال نیست. اما دلیلش رو نفهمیدم. بماند که بعد کلی ماجرا شد و فقط این حرف یادم موند که به من گفت از اون روز به بعد دیگه روز تولدش بدترین روز زندگیشه!چهارساله دیگه حتی روز تولدشم تبریک نگفتم... امسال فقط یک فیلم از فندق گرفتم که واسش شعر خوند و بهش تولدش رو تبریک گفت و فرستادم. اما جوابی نداد. (البته کلا همیشه فقط پیامها رو سین میکنه، مگر اینکه پرسش خاصی باشه). چند وقت بعدش یکوقت اومد در خونه مون چیزی آورد و از طرف خودش هم کلی موز سبز آورد یک هدیه هم واسه فندق آورده بود و من حس کردم در مقابل اون شعری بود که واسه ش فرستاده بودیم. (به هر حال حساب فندق که ویژه و جداست).

من هر وقت اسم داداشهام رو روی گوشی میبینم اول چند بار بسم الله و خدایا به امید تو میگم و گوشی رو جواب میدم. البته گاهی به شوخی اینکار رو میکنم و مهرداد هم کلی میخنده. اما واقعا فقط وقتی کاری دارن زنگ میزنن و هیچ گفتگوی دوستانه ای بینمون شکل نمیگیره. هر دوشون خیلی درگیرن و من میدونم بخشی از مشکلاتشون رو. اما میدونم که دوست ندارن بپرسم و ... به این کوچیکه که اصلا زنگ نمیزنم...آخ که تو رابطه خواهر برادری خیلی اوضاع پیچیده و خرابی دارم. ذره ذره باید ازش بنویسم. از اون اولش... حس میکنم من خیلییی خراب کاری کردم...

به هر حال این منم. غزل!

یک آدم تنها با کلییییییییییییییییییییییییی دوست که واسشون نقش محرم اسرار، مشاور، مشوق، کار راه انداز و البته دلقک و استندآپ کمدین رو ایفا میکنم!


نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 23 شهریور 1400 ساعت 08:14 http://Ttab.blogsky.com

وای خدامن چراظرفیت روبااون ض نوشتم.روم به دیوار

والا اگر دیده باشم

فاطمه دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 11:00 http://Ttab.blogsky.com

عزیزم منم گاهی میخوام پست های این چنینی درموردمادریاپدرم بنویسم.ولی بعدفکرمیکنم اونانهایت ضرفیت وتوانشون همین بوده که به مادادن.بازخداروشکرکه به مافرصت تحصیل دادن و..
باید گذشته زندگی هاشون روهم درنظرگرفت چه شدکه این طورشدن واینطوررفتارمیکنن
بازخداروشکرکه توزندگی جدیدی ساختی.حالاتومادربهتری برای بچه هات باش(زیرپوستی گفتم بچه بعدی روبیاردیگه).تربیت وبرخوردبهتری داشته باش
درکناراینکه کامل درکت میکنممم

سلام عزیزم... کاملا درست میگی و واقعا من هم اینجوری فکر میکنم و مدام به خودم نهیب میزنم که یک طرفه و با اطلاعات اندک به قاضی نرم. ولی خب گاهی میگم کمی هم از حس و حالم بنویسم. حس و حال همیشه خوب نیست. حتی شده لحظه ای آدم گاهی وارد فضای دیگری میشه.
مرسی که تشویقم میکنی به فرزند دوم. دعا کن برام. واقعا پایان نامه یکم جلو بره دلم یکی دیگه میخواد...
مرسی که میای و مینویسی برام

رسیدن دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 08:49

ای جونم غزل عزیزم. برام عجیب بود ، از اون نظر که تو خودت اینقدر خوب خودت رو بار آوردی ولی هرکسی شاید تا قبل این پست فکر می‌کرد تو چه خانواده گرم و خاصی از نظر عاطفی رشد کردی ... البته قصد توهین ندارم به هیچ وجه . حرفم سر اینه که تو با دیدن این بی توجهی ها چقدر خوب ، مهربون و صبور بار اومدی یعنی خودت رو خودت ساختی نه کس دیگه ..
از این مسائل مخصوصا رابطه به هم ریخته خواهر برادری تو بیشتر خانواده ها هست .
مادرها و پدرها هم که از آسمان تلپ افتادن و اصلا هیچ عیبی بشون وارد نیس

عزیزم. مرسی که منو نوازش میکنی دوستم.
واقعا اینجور نیست که من خودم خودم رو ساخته باشم و واقعا مامان و بابا تاثیر زیادی روی رفتارهای خوب من داشتند. و البته که رفتارهای بد هم کم ندارم
اما خب این سالها مامان تغییرات بیشتری داشته و مخصوصا ما هم سعی کردیم بیشتر هواش رو داشته باشیم این موارد بدتر شده و مامان قدرت تحملشون از گذشته هم پایین تر اومده... گاهی خیلی میرنجم. البته که باز با هم تعامل میکنیم و اوضاع گل و بلبل میشه ولی خب این یک واقعیته که مامان نظر مخالف رو نمیپذیرند.
رابطه خواهر برادریمون هم باید بیشتر ازش بنویسم... خیلی حیفه. نمیدونم میشه بهترش کرد یا نه!
جمله آخر رو خوب اومدی

صبا دوشنبه 22 شهریور 1400 ساعت 04:19 http://gharetanhaei.blog.ir/

غزل من خیلی می فهممت. اول که پستت رو خوندم دلم خواست بغلت کنم ولی روم نشد بهت بگم
ولی خب الان میگم که یه سری چیزا رو واقعا نمی تونی با کلمات بگی! یه سری حس ها رو فقط کسی می فهمه که تجربه ای مشابه داشته!
خوشحالم بخاطر اینکه اینقدر با مهرداد دوست هستید.
خوشحالم که خانواده ای که ساختی تمام داشته ها و نداشته های خودت رو داره. اینقدر که مامان مهربونی هستی و انرژی داری بدون اینکه کسی بهت این همه محبت و ذوق رو یاد داده باشه جای تحسین داره.
آدمها معمولا کمبودهاشون واسه شون میشه عقده ولی برای تو شده منبع الهام. آفرین بهت. روحت خیلی بزرگ هست حالا بیا بغلت کنم

ممنون عزیزم...
ممنون که منو اینجوری میبینی.
البته که خوبی های مامان و بابا هم کم نیست و بی شماره. اصلا باید از مامان و بابا بیشتر بنویسم. اما چیزی که هست گاهی یک سری موارد خیلی سخت و آزار دهنده میشه.
من همیشه به خودم میگم این چیزهای خوبی که از مامان و بابا یاد گرفتی رو تقویت کن و ادامه ش بده، چیزهایی که برات سخت بوده رو هم در حد ذهن و توانت علت یابی کن و تصحیح شده ش رو به کار بگیر. صبا ما همه انسانیم. اکثرمون خاکستری هستیم...کاش مدام روی خودمون کار کنیم که درجه این خاکستری ، کمتر بشه و به سفید نزدیکتر.
ممنون از همدلیت

صبا یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 17:40 http://gharetanhaei.blog.ir/

و هیچ کدوم از اون دوستات هم حتما نمی دونند تو چی دل اون غزل شاد و خجسته می گذره؟
آیا تو را محرم اسراری هست؟

آره.منم محرم اسرار دارم البته. یکیش مهرداد! مهرداد قبل از هر چیزی بهترین دوست منه! میدونی وقتی یک موضوعی مثل خانواده مطرح باشه، واسه درد دل یا صحبت یا مشورت و ...یکی باید باشه که تو و خانواده ت رو خیلیییی خوب بشناسه. وقتی من بگم مامانم فلان ویژگی منفی رو داره، اون بیست تا ویژگی مثبت مامانم هم دیده باشه و بدونه. وقتی میگم داداشم یهو تغییر کرد یا فلان اتفاق افتاد، اون چهار بار خودش با داداشم برخورد داشته باشه و ...
اما غیر از مهرداد و به همین دلیلی که گفتم حسم اینه که مثلا لازم نیست دوستان دیگه م چیزی بدونن، و کلا تجربه های ریز و درشت و حس درونیم بهم میگه که دایره آدمهایی که همه ی منو می‌دونن نباید بزرگ باشه. یکی از دوستام هستش نسیم که از قبل از تولد ما خانواده هامون با هم دوست بودن و اتفاقا ما با هم توی یک رشته و شهر دانشگاه رفتیم و حدود هفت سال هم اتاقی بودیم ...کل دوره ی قبل از دکترای تخصصی مون رو.ما خیلی چیزها از زندگی هم میدونیم. هر کی هر وقت هر چی دوست داره تعریف میکنه...هر چی دوست نداره هم نمیگه... درد دلمون با هم معمولا نتایج و حس خوبی داره...
اما میدونی اینجوری نیستم که کلا تلفن دستم باشه و هی با همین دوستم حرف بزنم.
من حتی گشتم دلیل بعضی مسائل رو پیدا کردم و با همین شرایط هم در صلح هستم...اما خب آدم لحظاتی خسته میشه از اینکه هی بگه بی خیال...مثل آدمی که خیلی راه رفته دلش یک صندلی میخواد واسه چند دقیقه استراحت...
حالا اینو بگم که کلییی از مشکلات با مامان رو من قشنگکک کردمشون استندآپ کمدی و اینقدرررر به شوخی واسه همه دوستام و حتی بعضی از اون سطحی هاش رو برای خودش به طنز بیان کردم که فکر نکنم کسی بدونه من گاهی حتی به یاد اون قدیمیهاش هم میفتم دلم دو دقیقه میگیره. همه میگن غزل نمیری.پاره شدیم از خنده
صبا من واقعا خنده از لبم نمیفته...با یکی خجسته تر و شوخ تر از خودم هم زندگی میکنم ...واقعا شادم اما وقتایی که غمگین میشم دلم میخواد یکی بهم بگه غزل! خدا قوت...تو میتونی ادامه بدی...تو تا همین جا هم خوب پیش رفتی...

محبوبه یکشنبه 21 شهریور 1400 ساعت 16:13

غزل بهت پیشنهاد میکنم زندگی خود را دوباره بیافرینید رو بخونی

محبوبه جان بگم میخونم دروغ گفتم. اما رفتم وچک کردم که چطور کتابی هست.اسمش رو یادداشت میکنم... برای زمان دیگری
ممنون از اینکه پیشنهاد دادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد