گلمون کم بود که اومد...

مهرداد امروز اومد خونه مامانم اینا.

فندق: این چای واسه منه؟

من: نه! واسه پدری هست که از تهران اومده!

فندق:(زمزمه وار)  این کیک هم واسه پدری هست که از تهران اومده!

شیر مادر و نان پدر حلالتان

بابام از ظهر خیمه سنگین زدن روی تلویزیون

میبینم که موثر بوده!

تبریک واسه این همه حس پیروزی


پس از کلی انتظار و اینکه شام بخوریم نخوریم...حسن یزدانی اومد واسه کشتی فینال.

من: بابا! بابا! حسن اومد! بدو بیا! حسن...حسن...

جهانگردی با بابا

یک کتاب مانندی از سالها قبل خونه مامان اینا بود به نام اطلس ایران و جهان. نقشه ایران و قاره های مختلف. یادمه بچه بودیم خیلی برامون جذاب بود و باهاش سرگرم می‌شدیم و خب البته استفاده هم میکردیم. 

دیشب یهو دیدم بابا همون اطلس رو آورده و عینک زده و دنبال چیزی می‌گرده. میگم بابا دنبال چی میگردین؟ میگن ببینم نروژ دقیقا کجاست! میگم حالا یهویی چرا نروژ؟ میگن این مسابقات کشتی نروژ برگزار میشه، ببینم کجاست و نمی‌دونم چقدر با ما اختلاف ساعت دارند و...

بعد گفتن از این اطلس ها جدیدش هم اگر بشه بگیریم خوبه. خیلی چیزا عوض شده. گفتم نمی‌دونم الان هست یا نه و احتمالا اگر باشه هم شاید گرون باشه. گفتم بابا، ملت این روزا با وجود اینترنت زود هر چی میخوان پیدا میکنند...البته که خب بعضی ها هم از اینترنت استفاده نمی‌کنند مثل شما.

زدم گوگل و ساعت همون لحظه نروژ رو به بابا گفتم.بعد یهو گفتم بابا میخواین نروژ رو ببینید؟ 

واسه اولین بار و بدون تسلط به امکانات گوگل ارث (Google Earth) واردش شدم و سرچ کردم نروژ...بابا اول همینجوری و چون من گفته بودم اومدن نگاه کنند...حس جالبی بود یهو از بالای کره زمین زوم کرد و رفت پایین تر و همون دم اقیانوس بودن و خلاصه یک گشتی زدیم.

یهو گفتم میخواین خونه مون رو نشونتون بدم؟ مامانم هم به جمعمون اضافه شده بودند. یک حالتی که خب باشه حالا چون اصرار می‌کنی و البته با این کلمات که مگه میشه و اینا چشم دوختن به لپ تاپ. اومدیم ایران و شهرمون و کم کم خیابونها رو که دیدند و هی من بلند حتی اسم مغازه ها رو که مشخص کرده بود رو می‌خوندم، هیجان زده شدند و کلییی ذوق که وااای این تصاویر چطور با این دقت تهیه شده و این حیاطمون هست و اون خونه فلانیه و باز من سعی میکردم از مسیرهای مختلف مجدد برسم به خونه مون و...

دیگه بابام چسبیدن به نقشه. گفتن بریم شام و بعد بیایم شهر و محل قدیم زندگیشون رو اینجوری نشونشون بدم. بابا اینا هر شب ده خاموشی میزنن و میخوابن و ما زندگیمون شبیه آدم شده توی خونه بابا اینا، اما تا ساعت یازده و نیم شب کلی با گوگل ارث و استریت ویو تو زمین خدا گشتیم. بابا حتی زمینهاشون رو بهم نشون دادند...کلییی خوشحال شدم که تونستم ببرمشون توی حال و هوای متفاوت. قبلا گفتم که پدرم خیلیییییی ثروتمند بودن و زندگی خاص و متفاوتی داشتند نسبت به زمان خودشون اما مسائلی باعث شده که از حدود سی سالگی پدر من، کل خانواده مجبور بشن از صفر زندگی بسازن...بابا الان هیچی نداره از لحاظ مالی که خاص باشه و من همیشه فکر میکنم مردی با اون زندگی، اگر همچین روحیه درویش مسلک و قناعت پیشه ای نداشت نمیتونست دووم بیاره.

دیشب کنار هم خیلی بهمون خوش گذشت. تازه من هیچی از جزئیات استفاده از این برنامه ها نمی‌دونستم وگرنه شاید اوضاع جالبتر هم میشد.


پ.ن: همش در حد یک گوگل ارث و استریت ویو به فضای مجازی و دنیای اینترنت آلوده شون کردم؛ ساعت خوابشون یک و ساعت و نیم عقب رفت

اسم آقا داماد

رفتیم واسه کلاسهای قبل از ازدواج...کلاسها در قالب یک طرحی خیلی گسترده تر از اون کلاسهای ساده ی آموزشی معمول بود...حقوق زنان، روان شناسی زن و مرد و غیره. مدرس های خوبی هم آورده بودن. آدمهای مشهور و موفق استان. بخش روان شناسی بود که یک خانمی مدرسش بود مدام سعی میکرد مثالهای جذاب و بعضاً خنده دار بزنه که جو کلاس راحت باشه، خسته کننده نباشه و در عین حال مطالب کاربردی تر بشه.

سوزن مدرس روی اسم «علی» گیر کرده بود. مدام می‌گفت مثلا علی آقا میاد خونه، شما موها رو مش کردی میری جلوی در احوالپرسی، علی آقا اصلا متوجه نمیشه و مثل هر روز سلام می‌کنه و می‌ره دستاش رو بشوره و...یا علی آقا اینو میگه، علی آقا اونو میگه...

بعد از کلیییی توضیح و مثال، یهو گفت خب دیگه از اسم علی خسته شدیم، حالا از این به بعد با یک اسم دیگه مثال می‌زنیم...شما فکر کنید یک سالن بزرگ از این سر تا اون سر نشسته بودیم، یهو به یکی از دخترهای همون نزدیک اشاره کرد. گفت عروس خانم قشنگ. اسم آقا داماد گل، همسر شما چیه؟ اونو مثال بزنیم...

عروس خانم قشنگ گفت: «ولی»!!!

تمام سالن یکصدا رفتن رو هوا 

مدرس  با لکنت...خب حالا روی آقا «ولی» مثال می‌زنیم.



اندر مزایای ماسک

گفتم که  روز قبل از سفرمون همکار مهرداد یهو زنگ زد و گفت قراره امتحان کتبی بگیرند واسه موضوع اون دوره آموزشی و کاش شما هم بیاین پیش هم باشیم و...

من رفتم جلو آینه و دیدم بیشتر از اینکه شبیه غزل باشم، آقای غزلیان هستم!!! البته که هنوز مونده بود سیبیل به پای سیبیل فابریکم برسه اما خب اوضاع جالبی نبود. تو مرحله آخر خونه تکونی قرار بود به غزل تکونی هم برسم که خب فرصت نشده بود. فکر کردم که بابا ماسک میاد روش و هیچی معلوم نمیشه  یک ذره ابروهامو مرتب کردم و خلاص.

خدایی این ماسک مزایای اینچنینی برای تنبلی مثل من داشته

یادمه یکوقت دوره قبلی که دانشگاه میرفتم، چند وقت شده بود که یا فرصت نمیشد پشت لب رو بردارم یا به اصطلاح خودم حال درد کشیدن نداشتم. معمولا همیشه نسیم واسم برمیداشت و واقعا وقتی یکی دیگه واسم برمیداره چند برابر دردم میاد. اون موقع نمی‌فهمیدم اینو وگرنه تدابیر لازم واسه اینکه خودم بردارم می اندیشیدم. خلاصه یکوقت خیلی وضع بدی شده بود پشت لبم و صبح که میخواستم برم دانشگاه فکر کردم واقعا ضایعه و تا عصر می‌خوام با کلی دختر و پسر و استاد و غیره حرف بزنم. این شد که ماسک زدم اتفاقا همون روز با یکی از دوستام بودم که خونه شخصی و ماشین داشت و اومد در خوابگاه دنبالم. تا نشستم گفت غزل چرا ماسک زدی؟(یادش بخیر ماسک زدن عجیب بود!) ماسک رو آوردم پایین و گفتم آخه تو سیبیل رو ببین. کلییی خندید.

رسیدیم دانشگاه و تو محوطه می‌رفتیم که یهو یکی از پسرای دکترای تخصصی که سر کلاسهای عملی ما واسه کمک به استاد میومد ، ما رو دید. بچه های تخصص که سر کلاسامون میومدن، واسه مون در حکم استاد بودند اما استادی که باهاش صمیمی بودیم. بعضی هاشون با بعضی هامون خیلییی صمیمی و خوب بودن.مثلا این یکی حتی به اسم کوچک صدامون میکرد. خلاصه اقای دکتر ما رو دید و سلام و کمی صحبت و غیره، داشتیم خداحافظی میکردیم که یهو گفت غزل! راستی چرا ماسک زدی؟ ووواااییی خدا رویا رو خفه نکنه. فکر کنم مرد همونجا . ولی بازم خوبه رو زمین نیفتاد! من ی ذره حس ناتوانی قاطی صدام کردم و گفتم انگار سرما خوردم و گلوم درگیره!!!  

فقط نفهمیدم چطور متواری شدیم تا رویا نترکیده از خنده. 

اما ماجرا به اینجا ختم نشد. شب که رفتم خوابگاه از آقای غزلیان به مادمازل غزل تبدیل شدم و همه چیز خیلی تمیز و مرتب شده بود. فرداش تشریف بردم دانشگاه و همه چیز معمولی بود تا اینکه ظهر رفتیم سلف واسه نهار. سلف ما قاطی بود. توی صف نهار بودم و داشتم غذا میگرفتم که یهو شنیدم یکی صدام کرد...برگشتم دیدم همون آقای دکتر دو نفر پشت سر منه! سلام کردم و گفت غزل بهتر شدی؟ 

وووااای شنیدین میگن دروغگو کم حافظه میشه، والا که راست گفتن؛ اصلا تو عالم خودم بودم. گفتم چی؟ گفت گلوت درد میکرد...وااااای یهو حافظه م برگشت و باز یکم ناتوانی کمتر از دیروزش قاطی صدام کردم و گفتم آره بابا، دیشب کلییی جوشونده و چیز میز خوردم از این رو به اون رو شد وضعم! 

# ماسک می‌زدیم وقتی ماسک زدن مد نبود!

#سیبیل_پردردسر

#خیر سرم دوست پسر هم داشتم با همون سیبیلا!

#دلم واسه آقای دکتر پیگیر مهربون تنگ شد. برم منم پیگیری کنم ببینم کجاست الان.

#آخه چطور راستش رو میگفتم؟.


بعداً نوشت: دکتر رو با یک سرچ یافتم.هیئت علمی و معاون آموزشی دانشکده ای در یک دانشگاه درست درمون