غرور

به مهرداد پیام دادم فندق راحت خوابید؟ 

میگه آره راحت خوابید. حتی قصه هم نخواست. میگه فکر میکنم همین که توی اتاق خودش نبود و کنار من خوابیده بود خیلی راضی بود!!!

میگم چیزی نگفت؟

مهرداد میگه فقط چند باری گفت مامان غزل تو بیمارستان نخوابه!!! چون بالش نداره!!!!!! 

بهش گفتم دایی جون واسه مامان بالش میبره نگران نباش! دیگه چیزی نگفته!


پ.ن: نمی‌دونم اصلا چی بهش گفتن. چون من بدون توضیحی در بیمارستان پیاده شدم و اونها رفتن خونه!

فندق معمولا خودش رو از تک و تا نمیندازه! حس میکنم جمله ی بیمارستان نخوابه چون بالش نیست معادل جمله ی بیمارستان نخوابه و بیاد پیش من هستش!


داماد

بیکار نشستم. حداقل پست بگذارم.

توی اتاق سه تا بیمار دیگه هم هستند. دو تا آقا یکی مسن، یکی میانسال به علاوه ی یک خانم جوان.

همراه خانم جوان، پدرش هست. اون آقای مسن ابتدا دخترش پیشش بود و الان حدود یکساعت و نیم هستش که دامادش اومده. از همون اول هم نشست روی صندلی و خوابید. الان هم دیدم نمی‌دونم از کجا تخت آورده و روی تخت، کاملا تخت!!! خواببده، آقای مسن هم نشسته روی تخت خودش و به دیوار تکیه داده و دریچه آه!!! میکشد!!!( زل زده بود به دامادش!)

دختر این آقای مسن، کلی با تلفن حرف زد سر شب و یک برنامه منسجمی رو با تعداد زیادی اسم مختلف ردیف کرد. توی دلم گفتم این هم خیلی خوبه که آدم خانواده گسترده ای داشته باشه! ماشاالله بهشون.

حالا نگید بعد از عمری دو ساعت رفته پیش مامانش خسته شده ها! نه! بحث اینه که معمولا اینجور وقتها آدم دلش قوت قلب و دلگرمی میخواد.

حال مامان بهتره

مامان فعلا خوابه...البته خب هر از گاهی میان قند خون،دمایی چیزی اندازه میگیرند و لحظه ای چشماش رو باز میکنه و باز میخوابه.

حتی از من یکبار خواست که بنشونمش و چند لحظه ای نشست. خودم نشستم پشت سرش که به من تکیه بده.

یک وقتی هم بهم گفت که تو بخواب ...گفتم مامان نگران من نباش، من خوابم نمیاد هنوز.

به دکتری که سر زد میگم دقیقا مشکل چی بوده؟ کمای دیابتی و اغمای کبدی چیزهایی بوده که به ما گفتن. 

دکتر میگه: نههههه‍ههه! اصلا همچین چیزی نبوده. فقط قند خونش بالا بوده. البته توی شرح حال که واسه هم میدادن گفتند که صبح هوشیاریش کامل نبوده. 

فعلا که نفهمیدیم چی به چیه. ببینیم دکتری که  فردا میاد ویزیت می‌کنه نظرش چیه...فکر کنم اون اصلیه...

فعلا همین که مامان به نظر راحت خوابه خوبه و باعث خوشحالیه. گرچه میدونید دیگه وضعیت آدمی که نمیتونه از تخت پایین بیاد و سرم هم بهش وصله چه طوریه...

گفتم بگم فعلا جای نگرانی نیست... ببینم چی میشه تا بعد.

مرسی از پیامهاتون عزیزان دل...همچنان محتاج دعاهای قشنگتون هستیم. الهی که همیشه تن خودتون و عزیزانتون سلامت باشه

اللهم اشف کل مریض

مامانم مریض شدن.‌..

ظهر یهو بهم زنگ زدن و ما الان اومدیم شهر محل زندگی مامانم اینا. من که همون در بیمارستان پیاده شدم. 

هنوز درست نفهمیدم چی به چیه. اما حالش بهتر از صبح هست که رسوندنش بیمارستان...

هوشیاریش پایین اومده بوده و.‌..بحث کبد و اینهاست!!!!!!

نیم ساعت دیگه دکتر میاد واسه بررسی. 

کلا خیلی گیجم و شرایط مهیا نشده درست با بابام اینا تبادل اطلاعات کنم.

دکتر بیاد معلوم بشه که میتونه چیزی بخوره یا نه...

در همین لحظه که می‌نویسم خوابه.

تا قبل از اینکه من برسم بنا به اجبار که مجبور شدن از یک خانم کمک بگیرن زنگ زدن به یکی از دختر دایی هام‌. من رسیدم بنده خدا کمک کرد لباس تعویض کردیم و گفتم شما دیگه برو‌‌...

فعلا اوضاع رسیدگی مرتب بوده، نماز خوندم تند تند تو نماز خونه بیمارستان و برگشتم..‌‌.

خیلی گیجم...از لحاظ اطلاعات مغزم میگم. خودم خوبم...

برامون دعا کنید بخیر بگذره. 

لطفا...برای توان من هم دعا کنید. ما خانواده کوچیکی هستیم. بخاطر کرونا هم تا مجبور نشیم از کسی کمک نمیگیریم و اینکار رو درست نمیدونیم. دعا کنید بتونم کاری کنم.


هپی فندق

یک نفری هست که دیگه هر شب با عشق اینکه صبح بیدار بشه بره توی حیاط با بچه ها بازی کنه میخوابه!

صبح هم همش گوشش رو تیز می‌کنه ببینه کی صدای بچه ها میاد!

بعد از نهار هم با عشق به اینکه عصر من اجازه بدم بره با بچه ها بازی کنه، به قول خودش میاد و استراحت بعد از ظهر میکنه!

این بنده خدا خوب بلده از وسایلش محافظت کنه، وقتی میخواد بیاد خونه صداش رو می‌شنوم که میگه این موتور رو بده! 

یک لحظه اون موتور رو بیار!

لطفا اون موتور رو بده!

من اون موتور رو لازم دارم!

مبین اون موتور رو بیار بالا!

اینقدر میگه تا موتورش رو تحویل بگیره...

داد نمیزنه، عصبانی نمیشه، اثری از پرخاش در کلامش نیست، گریه هم نمیکنه! (و ما از این بابت خوشحالیم)

بهش گفتم اجازه نیست که بری خونه ی بچه ها. شما فقط توی حیاط اجازه داری باهاشون بازی کنی. دیروز مجدد قبل از بیرون رفتنش داشتم تأکید میکردم که گفت نگو اینو! منظورش اینه که می‌دونم و رعایت میکنم و لازم نیست تاکید کنی!!!

دیشب رفت توی حیاط ، حس کردم صدای بازیشون نمیاد. از بالکن چک کردم دیدم نیستن. رفتم توی راهرو ببینم کجا رفتن .اینکه گفت من نمیرم خونه بچه ها!!! بعد دیدم زیر پله های طبقه پایین فرش پهن کردن نشستن خمیر بازی میکنن. واسم توضیح هم داد که سفره پهن کردیم زیر خمیرها. چون نمیشه که خمیرها رو بگذاریم روی فرش!

همچنین شنیدم که مثلا بچه ها رو گاهی اینجوری صدا میزنه: نیکان جان! پژمان جان!

و شنیدم که واسه خودش کلمات بی معنی رو با صدای بلند و آواز مانند میخوند و اسکوتر بازی میکرد.

خوشحاله که هر وقت ماشین بابای یکی میخواد بیاد بره پارکینگ اینها می ایستن یک گوشه و جیغ میزنن!!!

بچه های همسایه قدرت تخریبی بالایی دارند. چند روز پیش یک تفنگ سالم رو مدام می‌بردند و  از پنجره طبقه بالا پرت میکردن پایین. خانمی که راهروها و حیاط رو تمیز میکنند اون روز اونجا بودند. بنده خدا میگفتن چرا اینکار رو میکنید؟ می‌شنیدم که میگن یک تکه ش اضافه هست، پرتش میکنیم جدا بشه فندق ما توی راه پله ها نمی‌رفت و توی حیاط بازی میکرد. اما کار خطرناکی بود...آخرش هم انگار از تفنگ لاشه ای بیش نماند و فندق گفت انداختنش توی garbage truck!!!

روزها قبل از اینکه بره بیرون میگم بیا ضدآفتاب بزن و کلا یکم از کرم زدن خوشش نمیاد. اما به عشق بیرون رفتن با بچه ها میزنه. دیروز دستش رو گذاشته روی پهلوهاش و میگه من اینجام درد می‌کنه نمیتونم ضد آفتاب بزنم!!!

بدون مقدمه دیشب میگه: « من دروغ میگم»!!! ( کلمه ای که تاکنون استفاده نکرده و البته مسلما معنیش رو هم نمیدونه!)

آثار مدل حرف زدن ماهان رو از خودش نشون میده...خیلی شل شل و کشدار. البته ما میگیم که متوجه نمیشیم چی میگه و میزنه همون کانال فندق!!!

خلاصه که زندگیش انگار قشنگتر شده...حالا یک ذره هم کشدار حرف بزنه مهم نیست