فندق و بچه ها

فندق همچنان میره و با بچه های واحدهای دیگه بازی میکنه! معمولا یکبار قبل از ظهر میان بیرون و یکبار هم بعدازظهر... اوضاع خوبه و بهش خوش میگذره.

مواردی که باهاش درگیریم یکیش اینه که گاهی سعی میکنه مثل ماهان حرف بزنه...شل شل و کشدار. در حالی که خودش در حالت عادی خیلی قشنگ صحبت میکنه! ماهان چند ماهی از فندق بزرگتره اما ما به فندق گفتیم که چون ماهان هنوز کوچولو هستش اینجوری حرف میزنه و اونم بزرگتر بشه مثل شما صحبت میکنه. (نگفتیم بد حرف میزنه یا موارد شبیه به این که خب یکوقت بهش نگه)، کار دیگه ای که انجام دادیم وقتی (کاملا آگاهانه) شبیه ماهان حرف میزنه، میگیم متوجه نشدم چی گفتی یا جوابش رو ندادیم و خودش بعد از چند بار تلاش ناموفق برای جلب توجه ما میزنه کانال فندق و اونوقت هست که جواب میگیره. به نظرم بهتر شده و کم کم داره یادش میره اونجوری حرف بزنه.

یک مورد دیگه اینه که من گاهی خیلی نگران سلامتیش میشم. ماشاالله خیلی پر جنب و جوشن اونهای دیگه و میترسم مثلا توی پله ها یکوقت فندق بیفته. فندق مشکلی از لحاظ دویدن و حرکت اینا نداره اما خب عجول نیست و کلا آرومه. 

یک مساله دیگه هم اینه که درسته میفرستمش بره بازی کنه اما همه گوشم بیرون کار میکنه و هر از گاهی هم ازبالکن وضعیت رو چک میکنم. عملا تمرکزم واسه انجام کارهام زمانی که فندق بیرونه از بین رفته و خیلی وقتها هیچ کاری نمیکنم. 

حالا امیدوارم هر دومون به این وضع عادت کنیم.چند تا خاطره که واسه خودم بامزه بوده هم میگم از این ارتباطات بین بچه ها...

*** یک روز فندق رفت توی حیاط... 

فوری ماهان چسبید بهش که فندق اومد! فندق مال منه!

 پژمان اون دستش رو گرفت که نهههه! فندق مال منه! 

چند لحظه ای این ادعای مالکیت ادامه پیدا کرد و در نهایت با هم توافق کردند که فندق مال همه هست! و رفتند پی بازی!


*** یک روز شنیدم که فندق و ماهان با هم صحبت میکنند. فندق بین حرفهاش گفت بابا مهرداد میگه که مثلا فلان کار رو انجام ندیم.

 یهو ماهان گفت بابا مهرداد بابای منه!!! (بابای ماهان و فندق هردو یک اسم دارند).

 فندق هم گفت:نهههه! بابا مهرداد بابای خودمه! 

ماهان گفت: "مگه بابای تو اسمش آقای مهردادیان نیست؟"


*** پژمان (9ساله) با فندق صحبت میکرد. به فندق گفت: بابات کجاست؟

فندق گفت: بابام دانشگاهه!

پژمان گفت: مگه قبلا دانشگاه نرفته؟!(فکر میکرد دانشجو هست)

فندق گفت: دانشگاه رفته دیگه! ببین پارسش نیست.

پژمان: خب چرا تازه میره دانشگاه؟!

(و هیچکس نبود این دو رو یاری کنه! و خداروشکر که پژمان نمیدونه مامان فندق یک دانشجوی پیره که هیچ امیدی به عاقبتش نیست! راستی یکی امروز روز دانشجو رو بهم تبریک گفته)


*** اومده لپای منو میگیره و میگه گوگوری منگولی!!! میگم گوگوری مگوری...بعد دیدم گاهی اینکار رو میکنه. گفتم اینو از کی یاد گرفتی مامان؟ گفت از پژمان

*** گاهی یهو بی مناسبت میگه: یا اباالفضل!!! 




نظرات 1 + ارسال نظر
شارمین چهارشنبه 17 آذر 1400 ساعت 22:20 http://behappy.blog.ir

ای جانم
چه‌قدر نمکن این بچه‌ها
فندق رو بچلون

عزیزم.ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد