کلین شیتمون خراب شد

راستی رکورد ما هم خراب شد و بالاخره کرونا گرفتیم!!!

روز پدر رفتیم خونه مامان مهرداد و کیک بردیم...شب که برگشتیم خونه و رفتیم که بخوابیم فندق ناآروم بود و متوجه شدم که بدنش داغه...همون موقع استامینوفن رو بهش دادم و خودم هم بالش و پتو برداشتم رفتم اتاق فندق بخوابم...تا صبح چند دفعه طفلک بیدار شد و فرداش مهرداد رفت هویج و سبزی بگیره واسه سوپ که دیدم کلییی چیز میز دیگه هم خریده. گفت احتمال دادم شاید مریض شده باشیم بیشتر خرید کردم. فندق همچنان تب دار بود و من اینجور مواقع درمان روتین سرماخوردگی واسش انجام میدم و حواسم به تبش هست. ما دو نفر سالم بودیم اما همه خانواده رو بستم به آب گرم و عسل و نشاسته و چند تا نوشیدنی گرم دیگه...آخر شب که شد مهرداد هم گفت ته گلوم یک جوریه!!! دیگه ایشون هم از فرداش افتاد به حال تب و بدن درد و از خونه مامان اینا هم خبر رسید که مامان و بابا هم حالشون خوب نیست!!! دیگه مطمئن شدیم که خودشه و کرونا به ما هم رسید. مهرداد تا ظهر خیلی گیج بود و تب اذیتش میکرد. بعد از ظهر از حالت گیجی خارج شد و مامانش رو برد اورژانس. مامان بنده خدا حالت تهوع شدید جوری که نه میتونستن بایستن، نه چیزی بخورن...اورژانس یک سری دارو به هر دو خانواده داده بود و گفته بود هر کی توی خونه هستش هم بخوره!!! 

فندق الحمدلله روز چهارشنبه با گفتگو راضی شد که پارچه ی نمدار واسه خنک کردن دستها و پاهاش استفاده کنم و این جریان شبش هم ادامه داشت و یهو از ظهر پنجشنبه سر حال و شاداب رفت سراغ اسباب بازی هایش. واسه فندق شروع بازی یعنی پایان تب. البته من داروهاش رو تا چند روز ادامه دادم فقط میزان استامینوفن رو کم کردم. گفتم بالاخره بچه هست ممکنه نتونه مشکلات کوچیکتر رو بگه. خودم از جمعه کمی بدن درد حس کردم و این یعنی تب داشتم. اما به خودم گفتم غزل! اگر بدن درد و تبت اندازه اون دوز سوم واکسن شد، دراز بکش. اگر نشد قوی باش و آروم آروم به کارها ادامه بده. دوز سوم آسترازنکا زدم و یک روز و نیم افتادم تو رختخواب. چند روز بعدش هم بی اشتها بودم. الحمدلله اصلا به اون حد نرسید و تونستم از بقیه مراقبت کنم. مهرداد هفته اخیر رو دانشگاه نرفت. فقط به مامانش اینا سر می‌زد و دو بار دیگه اورژانس و دکتر رفتند. 

ما زودتر رو به بهبودی رفتیم اما مامان و بابا تازه کمی بهتر شدند. پنجشنبه سی تی اسکن هم دادند و مطمئن شدیم مشکلی نیست. خیلی هم بامزه هستند...دکتر دارو داده کلییی تفسیر دیگه روی دارو میگذارن و در برابر خوردنش مقاومت میکنند. حالا من درک میکنم که واقعا لازمه خودمون هم یکم داروها رو بررسی کنیم مخصوصا افرادی که مشکلات دیگری هم دارند ممکنه از چشم دکتر دور مانده باشه. اما خب این دکتر رو خودشون انتخاب کردند و اصرار کردند همین باشه و داروها هم در حد تقویتی و ضدسرفه اینها بود...

خلاصه که مامان باباها همگی عزمشون جزم کردند مارو حرص بدن.

دیگه من این حدود ده روز اینقدرررر شستم و پختم و ناز کشیدم که خداروشکر. واقعا همش خداروشکر میکردم که اونقدری مریض نیستم که نتونم از پس کارها بربیام... مامان اینا که اهل شام مفصل نیستن و میگفتن غذا هم زیاد میفرستی و کافیه، لذا شام پختن نداشتم. اما نهار تا جایی که تونستم سوپ و یک غذای دیگه برای خودمون و مامان اینا آماده میکردم و مهرداد میبرد اونجا. خونه هامون نزدیکه.

آخر هفته قبل هم بعضی چیزها تمام شده بود و لازم داشتیم پسر عمو مهرداد زحمت کشید خرید کرد واسه مون آورد. مهرداد مشکلی واسه بیرون رفتن از لحاظ جسمی نداشت اما نمی‌خواست راه بیفته همه مغازه ها رو بره از لحاظ ناقل بودن و اینا. حالا جالبه پسر عمو که خریدهای رو آورد گفت منم جدیدا حس میکنم ته گلوم یک جوریه و فرداش اون بنده خدا و خانواده ش هم رفتن تو تب 

خلاصه این ته گلو خیلی مهمه

الحمدلله الان خوبیم...من چند روز گرفتگی صدا داشتم و یکم سرفه که الان خوب شده. مهرداد هم همینطور و خوبه. مامان اینا هم یکم ضعف مونده که ان شاالله دیگه مشکلی نیست.

به مامانم هم نگفتم مریضیم. کلییی خودش رو اذیت می‌کنه و دم به ساعت میخواد زنگ بزنه و حرص بخوره. زنگ که میزد هنوز صدام نگرفته بود. صدا که گرفت دو روز زنگ نزدم.الحمدلله مامان هم زنگ نزد. بعد از دو روز هم یک مدلی بلند حرف میزدم خش صدام معلوم نباشه خیلی و الحمدلله نفهمید. البته به بابام گفتم. 

روز جمعه داشتم با خودم فکر میکردم بابام هیچوقت خودش زنگ نمیزنه معمولا خونه ی ما. هر وقت مامان زنگ میزنه بابا هم صحبت میکنن. یهو لوس درونم دلش خواسته بود که چون بابا می‌دونه مریضیم کاش خودش زنگ میزد...بعد هم لوس درون رو راضی کردم که اصلا تو عاشق همین خصوصیت بابا هستی و خودت هم یکجورایی همین مدلی هستی.اینکه الکی جو نمیدی،آرومی، مطمئنی همه چیز اکیه، حرص الکی نمی‌خوری...لوس درون راضی شده بود که یهو تلفن زنگ خورد و بابام بود. دیگه داشتن احوال مریضها رو میپرسیدن که صدای مامانم از دور شنیده شد کییییییی مریض بوده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! چی شده!!!! 


پ.ن ۱: روزها در اون لپ تاپ کوفتی باز نکردم...به مهرداد میگم ان شاالله اگر شهاب سنگ نمیاد کاش بشینم دور کارهام. بگم البته هیچکس به اندازه تنبل درونم مقصر نیست. خیلی واسم سخته صحبت از پایان نامه م...شما به عنوان تم کلی همیشه موجود در نظر بگیرینش و تصور نکنید چون ازش صحبتی نمیشه نیستش...

پ.ن ۲:واوووو...حس میکنم تا مامان خوب بشن و یکم جون بگیرن یادشون میاد که شیرینی درست کردن دیر شده و انگار تصمیم دارن بیان خونه ما درست کنند. باید تا اون موقع آشپزخونه م هم بتکونم...

البته من عاشق تمیز کاری هستم و اگر این تم کلی روی مخم نبود تا حالا تکونده بودم خیلی جاها رو...به مامان بنده خدا ربطی نداره. اون ظرفشویی بود خیلی وقت پیش نظر پرسیدم فکر کنم اونم به زودی خریده بشه. ماجراها داشتیما. پست جدا میخواد...در واقع آشپزخونه تکونی اصلی به افتخار ایشون انجام میشه. 

نظرات 2 + ارسال نظر
شارمین یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 14:57 http://behappy.blog.ir

خدا رو شکر که بهترید

ممنون گلی

لی‌لی یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 14:19

ان شالله که جونتون سلامت باشه.درد و بلا هم به دور.ان شالله کنار هم شیرینی بپزید و سال نوی خوشگلی پیش رو داشته باشید.

ممنون لی لی جان. خیلی متشکرم...
به همچنین برای شما دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد