کاش اگر حوصله یک اتفاق الکی لوس رو ندارید این پست رو نخونید...فقط نوشتم که شاید آرومتر بشم

یک رخ لجباز و بهتره به جای بچه گونه بگم نادان دارم که گاهی بروز پیدا می‌کنه. خیلی هم ناراحت میشم وقتی اینجوری میشه، خودم هم میفهمم که همون رخ نادان هست اما آزادش میگذارم و اجازه میدم چند ساعتی بتازه. 

الان مثلا اینجوری شده که: 

تولد نگرفتم چون خیلی خودم و خونه و برنامه هامون قاطی بود و اینکه گفتم تنهایی کیف نمیده، باشه بهزاد و جاری جان که اومدن، کنار سالگرد ازدواجمون ، یادی هم از تولد من میکنیم. واقعیتش تولده واسم مهم نبوده و نیست...اما دهمین سالگرد ازدواجمونه و همیشه برنامه ریزی میکردم که خیلییی گرامی بدارمش!!! حالا خیلی یعنی کیکش رو از کیک‌های دیگری که میپزم قشنگتر دیزاین کنم، اگر شد تعدادمون از هفت نفر همیشگی، سه چهار نفر بیشتر بشه ...همین. اگر شد بعدها هم یک عکس خانوادگی با لباس رسمی تر و مهمونی اینا بگیرم که این یکی اصلا ربطی به الان نداره و برنامه بعدا هست و الزامی هم نیست.

جاری اول هفته از تهران اومدن، گفتم که نیمه شعبان سالگرد ازدواج میگیریم و کلییی مسخره بازی که بیاید گرامی بداریم و... اونها هم گفتن اکی ...اینجوری فکر کردم که کیکمون رو برداریم بریم خونه مامان بزرگ مهرداد، یک خاله و داییش هم که هستن بگیم بیاین عصر دور هم باشیم...بعد دیروز فهمیدم انگار جمعه ممکنه خود خانواده جاری باغشون برن...گفتم اکی. شما برنامه تون بهم نریزید...ولی راستش دلم گرفت. آشکارا حسم رو می‌دونم. ناراحت نشدم ، دلم گرفت. یکجوری سرگردون شدم...برنامه م به هم ریخت...منم از اون آدمهای تقریبا میلی متری هستم و گاهی سخت انعطاف پیدا میکنم(البته نه همیشه).

میخواستم دو تا کیک درست کنم ..‌.بی خیال شدم. یکی درست کردم. به جاری هم گفتم اگر برنامه جدیدی ریختم بهت خبر میدم. 

دیگه کلییی فکر کردم و مهرداد هم رفته بود عروسی دوستش برگشت آخر شب بهش گفتم ...مهرداد اول گفت شنبه میگیریم، گفتم شنبه یک روز مونده به سال نو و شاید خوب نباشه بریم خونه مامان بزرگ و سه چهار نفر دیگه هم بگیم بیان اونجا و...(حالا واقعا اصلا شاید مهم هم نباشه و اونها هم خیلی راحت باشن ولی فکر منه) ...بعد گفت خب همون جمعه باشه میریم خونه مامان بزرگ ولی بهزاد اینا نباشن. مهم نیست. گفتم دیگه نمی‌خوام یکجوری باشه که شاید ناراحت بشن.

امروز خونه مامان مهرداد نهار دعوت بودیم... یهو صبح به فکرم رسید که ولش کن میشینم خامه کشی کیکه رو انجام میدم بعد از ظهر بعد از  دربی با حضور همین هفت نفر همیشگی برگزارش میکنیم...البته که مهرداد درگیر کاری شد و رفت بیرون و ...

من و فندق رفتیم بیرون و هدیه مون رو کارهای انتهاییش رو انجام دادم(درخت که گفتم رو خریدما، رفتم سندش رو پرینت بگیرم)، تاپر سالگرد ازدواجی گرفتیم ... میخواستم شمع هم بگیرم که چیزی که میخواستم نبود ...در همون گیر و دار مهرداد زنگ زد که ببین من به بهزاد گفتم که غزل می‌خواسته جمعه باشه و حالا شاید هم همون جمعه بگیره و اونها هم باغشون قطعی که نبوده و گفتن شاید هم نریم...(واسه چیزی که قطعی نبود شاید بهتر بود برنامه قطعی منو توی اولویت میگذاشتن.من بودم همین کار رو میکردم اما باز هم از نظرم اکی بود برن.فقط نمی‌خواستم بخوام که بمونن یا عوضش کنند یا با من هماهنگ بشن.دوست نداشتم حتی کلمه ای چونه بزنم)

نمیتونم توضیحش بدم ولی واقعا دلم نمی‌خواست بگم به بچه ها که بمونید یا برنامه رو تغییر بدین یا چی...به مهرداد گفتم اینو...یکجورایی دوست داشتم چون من اطلاع داده بودم اونها برنامه ما رو قطعی بدونن و با اونور هماهنگ بشن بگن مثلا نمیایم...(اینجا خودخواهی من هستش که صد سالی یکبار ظهور می‌کنه، همیشه بند دل و خواست بقیه م)

هیچی...به مهرداد گفتم من اصلا نمی‌خواستم حتی یکبار سر این موضوع با بچه ها چونه بزنم. نباید میگفتی. گفت خب پس همین امروز باشه.

 اما دیگه دلم نمیخواست... لج درونم، نادان درونم، نمیخواست.ما برگشتیم خونه، یکم بعد خونه بودیم مهرداد دوباره  زنگ زد که خامه رو بگیرم ؟ گفتم نه!!! ولش کن. فعلا کنسل. طفلک کلی باهام چونه زد که بگذار بگیرم، چرا سختش میکنی؟؟؟ راست می‌گفت ولی دیگه دلم نمی‌خواست!!!!!!! 

حتی خیلییی که اصرار کرد گریه م گرفت!!!!!!!! من اصلا از این آدمهایی که زود گریه میکنند نیستما، سالی ماهی چی بشه که گریه کنم!!! گفتم مهرداد جان اصرار نکن. خودم هم می‌دونم مسخره س ولی دیگه نمیخوامش...خیلی واسه خودم خاصش کرده بودم و اینجوری شد اصلا از دلم رفت...چیزی که سرش گریه م بگیره حتی، دیگه واسم ارزش نداره!!!  طفلک خیلی هم گفت که اینجوری نباش...من می‌دونم خودت یهو الکی لج کردی ولی بعداً ناراحت میشی...( حتی یکجا گفت بخاطر من اینکار رو بکن.گفتم واسه تو اینقدرر مهم نیست که، طفلک مهرداد عزیزم گفت چرا فکر می‌کنی واسه من مهم نیست!!! خیلی دیگه دلم پر شده بود الکی)

حالا بماند که دیگه یکم حرف زدیم و البته حرف مهرداد رو قبول نکردم اما سعی کردم باهاش بد هم حرف نزنم زیاد چون می‌فهمیدم الان مشکل هیچکی نیست و خودمم.

همینقدرررر لوس، همینقدر نادان، همینقدرررر الکی، همینقدر موضوع بی ارزش، فقط دلم گرفته بود. نمی‌دونم چرا!!! 

من معمولا از این کارها نمیکنم و این حسهای الکی رو در خودم نادیده میگیرم. کاملا می‌دونم که هیچکی قصد نداشته منو ناراحت کنه، هیچکس فکر نمیکرده که ممکنه من اینقدررر یک مناسبتی رو واسه خودم بزرگش کرده باشم! الان اصلا بحث جاری و اینها نیست. ما خیلی با هم دوستانه رفتار میکنیم و اون هم بیشتر از خودش، خانواده ش بهش وابسته هستند و مدتی هر چند کوتاه نمیبیننش دلتنگ میشن و مسلما دوست دارن این چند وقت که اومده بیشتر اونجا باشه.

مسأله اینه که من همه اینها رو می‌دونم اما با خودم لج کردم...نمی‌دونم چرا...

به مهرداد گفتم تاریخ شمسی سالگرد چندین ماه دیگه س، اگر اون موقع موقعیتی بود شاید اونوقت بهش پرداختم. نشد هم نشد( خیلی دیوونه شده بودم پای تلفن، قطع هم نمیکرد مهرداد) ...


هیچ برنامه ای واسه اینکه خونه مامانم اینا بریم هم نریختم...گفتم باشه چند روز اول عید اینها خانواده شلوغ و خیلی اهل تفریحی هستن ممکنه مهمونی چیزی بشه ...گشت و گذار در محیط بازی بشه، باشه اینجا باشیم به مهرداد و فندق خوش بگذره حسابی، باز چند روز بعدش خونه ما هم میریم. اما ته ته دلم دوست داشتم مهرداد بپرسه تو برنامه ای نداری؟ نمیخوای مثلا سال تحویل خونه شما باشیم؟ امروز همینو بهش گفتم . چی شد که گفتم؟؟؟

گفتم اگر میدونستم که بهزاد اینا سال تحویل رو میان پیش مامانت اینا، حتی اونروز هم خوب بود...به عنوان شیرینی عید کیکی می‌خوردیم و چند ثانیه نوروز رو با جشن کوچیک خودمون قاطی میکردیم. اما قضیه اینه که اینها الان هر دو  خانواده شون  در یک شهر هستند اما صد در صد سال تحویل رو میرن خونه مامان جاری.( البته من  میگم مامان مهرداد بیان خونه ما که تنها نباشن)... اینجا که رسیدم گفتم شما از من نپرسیدی حتی که میخوای بری خونه مامانت؟ مهرداد گفت خب عزیزم برنامه ریزی واسه رفتن به خونه تون رو همیشه خودت انجام میدی.من فکر کردم لازم باشه میگی...

میدونید ته همه چرت و پرتهایی که نوشتم اینه که من و مهرداد با هم راحتیم. خیلی رفیقیم...اینه که معمولا اکثر مواقع همه چیز خودکار و بدون مشکل پیش می‌ره... من توی ذهنم به خیلی چیزها فکر میکنم و نهایتا برنامه ریزی میکنم که بر پایه منطق باشه.مثلا میگم مامانم اینا مهمونی نمیرن و البته که این دو سال مهمون هم نداشتند عید، اما امسال شاید دونه دونه بعضی افراد بیان دیدنشون...مهرداد اینجا می‌تونه با فامیلهای خودش خیلی خوش بگذرونه( من هم دوستشون دارم)، پس باشه تا هر وقت دلش میخواد اینجا باشه. اما این قسمت مغزم رو باز نمیکنم براش که کاش یک تعارفی هم بکنی که تو نمیخوای بری اونور اول عید رو؟ توی مغز مهرداد می‌دونم چه خبره...سی تی اسکن سر خود هستم. مهرداد راحته، واقعا همه چیز رو کامل سپرده به حرف زدن من...اگر چیزی رو نگم بخاطر دوستیمون، حل شده میپنداره. و گمونم راه درست رو اون می‌ره.

اینها رو نوشتم که هم بخشی از ذهنم رو خالی کنم هم اینکه بگم گاهی آدم می‌دونه کارش غلطه، اما اصرار داره این غلط رو ادامه بده... من خیلی تو حلاجی کردن ذهن و رفتار خودم در چهار سال گذشته( از زمان تولد فندق) موفق بودم. خیلی لحظات آروم و شادی برای خودم و بقیه به واسطه آنالیز همین درست و غلط بودن ساختم. اما گاهی نمیتونم. از دیشب اجازه دادم این رخ لجباز بتازونه...کاش حداقل سر یک چیز با ارزش بود...

نظرات 12 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 1 فروردین 1401 ساعت 01:22

واای من وسطاش اینطوری بودم که کاملا میفهمممم.
میدونی بعضی وقتا ادم دوست داره همه چی سر راست پیش بره نه اینکه بخوای با کلی ادم هماهنگ کنی و شرایط همه رو هم در نظر بگیری از اخرم نشه.همین کش و قوس من رو لز سر ذوق میندازه.
پست های بعدیتون رو خوندم و خوشحالم اخرش به شما و همگی توش گذشته کیکتون هم خیلی زیباست
سرکوب نکردن احساسات رو هم که دوستان گفتن قبل من. تراپیست منم همینو بهم میگه وقتی که میگم میدونم این حرفم شاید لوس بازی باشه یا نباید این حسو داشته باشم ولی دارم، میگه فقط باید بپذیریشون. منم مثل شما همیشه دوست دارم منطقی باشم ولی خوب نمیشه دیگه خیلی وقتا. به خصوص قبل پریود

ممنون عزیزم بابت نظرت
آره واقعا، آدم گاهی حسی رو تجربه می‌کنه که نمیدونه دقیقا چرا رخ داده.مثلا حس میکنم همین موردی که شما میگی هم می‌تونه باشه، اینکه سر راست باشه.
حالا اوضاع هورمونها الحمدلله خوب بود وگرنه شاید بدتر میشد
ممنون عزیزم از محبت و تعریفت
سال نو هم مبارک باشه

شارمین شنبه 28 اسفند 1400 ساعت 12:33 http://behappy.blog.ir

رسیدن شنبه 28 اسفند 1400 ساعت 11:20

مرسی برای اون همه تعریف و انرژی مثبت
من لذت میبرم بخونمت قبلا هم گفتم

ولی فکر کنم تو صبورتر باشی ، من چون تحت فشار زیادی هستم زییییاااددد واقعا نمیتونم به اندازه تو از تنش دوری کنم . مثلا همیشه به خودم میگم دیگه به کارا خواهرم اعتراض نمیکنم اما از اول صبح تا شب اگه برات بشمارم ، ممکنه چند روز فقط به زور تحمل کنم میبینی آخر هفته یا آخر ماه دیگه نمیتونم و حتما یه چیزی بش میگم .. البته همیشه محتاطانه و تا جایی که میشه بدون خشم میگم حرفم رو .

فدای تو...لایق بهترینهایی
عزیز دل واقعا توی دل شرایط، هر نوع رفتاری ممکنه...بالاخره آدم هستیم، گاهی خسته میشیم. اما مهم اینه که تلاش میکنیم. من خودم همیشه فکر میکنم باز همین تلاش ارزشمنده

شارمین جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 20:19 http://behappy.blog.ir

عزیزم من اصلا قصد حمایت و لی‌لی به لالا گذاشتن نداشتم.
این که می‌گم احساسات درست و غلط ندارن و فقط هستند به این معنیه که باید باهاشون کنار اومد و نباید بابتش خودمون رو سرزنش کنیم. این که تو یه جایی حس بد گرفتی و حس بدت رو بذاری به پای نادونی و بچگی، یه جور سرکوب کردنه. در حالی که اکثر آدما اگه تو موقعیت تو بودن همین حس رو داشتن. داشتن یه حس نمی‌تونه درست یا غلط باشه. ولی ممکنه اون حس به یه رفتار غلط منجر بشه. اینو باید کنترل کرد به نظرم.

ولی لی لی به لالام گذاشته شد
آفرین اون جمله آخری برام قابل درکه. منظور منم شاید همینه ولی چون تخصص ندارم نتونستم خوب بگم...اینکه یک حس ممکنه به رفتار غلطی منجر بشه...دقیقا.

رسیدن جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 20:09

اصلا اصلا اون اییییی گفتن من معنیش الکی بودن احساس تو نبود . بلکه چون درکت کردم و فهمیدم چی میخوای ، شاید برای تو بندرت پیش بیاد اما برای من زیاد پیش اومده ، دلم خواسته یه بار مامانم حواسش به سلیقه و شرایط من باشه تا به پسراش یا خواهر مریضم . یا کسی کاری کنه که فقط و فقط به دلخواسته من باشه ، من همیشه ته همه نگرانی ها بودم . همین تولد که میگی ... تولد منو هیچ وقت مامانم یادش نبوده با اینکه هردومون متولد یه ماه هستیم و اون میدونه آذر تولد خودشه ولی یادش میره منم همون ماهم . و خیلی چیزای دیگه که اینجا جاش نیس

دقیقا من دچار این حس شدم که چرا و چرا؟!!! البته یک چیزی بوده و هست که نباید اینقدررر بزرگش میکردم واسه خودم. ساره جون من خیلی از تنش دوری میکنم چون تهش خودم ناراحت و بازنده م. الان هم همینجوری شد...گرچه فعلا همه چیزززز گل و بلبله!!! ولی روز سختی گذشت و الکی اوقاتمون رو خراب کردم...
ممنون که اینجا از خودت نوشتی برام...من همیشه ازت یاد گرفتم. روزگار و شرایط سختی که تو برای هیچ قسمتیش مقصر نیستی ، صبوریهات، پشتکارت، بهینه مصرف کردن زمانت که واقعا دیگه از غبطه گذشته، حسودیم میشه
خیلی ممنونم که توی این پست واسم پیام گذاشتی.

رسیدن جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 15:36

تولدت مبارک سالگردهاتون مستدام با جشن یا بی جشن ، تو یه گُهری یه گُهر

فدای محبتت
مرسی عزیز مهربون

رسیدن جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 15:34

ایییییییییی غزل

می‌دونم می‌دونم خیلییی الکیه ساره...

مامان فرشته ها جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 12:58

الانم چیزی نشده حالا خودتون سه تایی یه جشن عشقولانه داشته باشین وبقیه روز رو شاد باشید حال دلتون همیشه خوش و غرق ارامش باشید

ممنون عزیز مهربون از دعای قشنگت

شارمین جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 11:42 http://behappy.blog.ir

سلام.
به نظر من که زیادی داری خودت رو سرزنش می‌کنی. انقدرام که می‌گی موضوع بی‌اهمیتی نیست. نمی‌فهمم چرا انقد سعی می‌کنی احساساتت رو سرکوب کنی و مطلقا منطقی باشی. احساسات به هر حال وجود دارن و هیچ درست و غلطی در موردشون نیست. فقط وجود دارن.

به نظرم آدم باید حرفش رو تا دیر نشده و هیجاناتش طغیان نکرده بگه؛ حتی اگه روی طرف مقابل تاثیری نذاره.

سلام عزیزم...
شارمین جان اول که خیلی ممنونم حمایتم میکنی، آدم دلش میخواد گاهی لی لی به لالاش بگذارن، حتی به غلط
اما قضیه اینه که واقعا سرکوبش نمیکنم. دلم میخواد اصلاحش کنم. چند ساله که تمام تلاشم رو میکنم « انسان» خوبی باشم، نه همسر،مادر،دختر، عروس، دوست خوبی! می‌خوام انسان خوبی باشم، بقیه ش خود به خود درست میشه. خیلی راضیم از روندم. خیلی ویژگیهای منفی کم کم در آدم کمرنگ میشه. این ویژگی‌ها متاسفانه باعث ناراحتی و از دست رفتن آرامش آدم میشن.
ببین الان سر همین موضوع که رخ داده من واقعا غمگینم... مهرداد هم ناراحته و می‌دونم داره تلاش می‌کنه بگذرونه فقط!!!
دقیقا همون که گفتی احساسات وجود دارند، من میپذیرم اما اجازه بده نپذیرم که حس غلط نداریم. اینجوری بگم ما میتونیم حس غلط داشته باشیم اما باید بشناسیمش و یک کاری در رابطه باهاش بکنیم...چون واقعا من یکی رو که له می‌کنه...
خیلی ممنونم که واسم توی این پست پیام گذاشتی

مامان فرشته ها جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 11:15

اگه به این حست میگی نادونی پس من دائم النادونممن که بهت حق میدم ولی رک و راست بگم نود درصد اقایون اصلا به این ظرافتهای رابطه وارد نیستن و مهارتش رو‌ندارن میدونید وقتی همیشه به دل بقیه باشی دوس داری بعضی وقتا تو بشی اولویت بقیه حالا من بیستمین سالگرد ازدواجمون ده اسفند بود بالاخره بعد از هزارمین یاداوری همسر حرکتی زد قبلترش فکر میکردم واسش مهم نیست اما متوجه شدم با رفتارهای ضد ونقیض خودم گیجش میکنمخلاصه عزیز دلم تو خیلی هم خانومانه و خردمندانه رفتار میکنی دیگه بعضی وقتا حق داری وکلا منم کلی لجبازی دارم. حالا تو عید فرصت شد یه پست میزارم بیا بخوون ببین من سالی چند تا از این شاهکارا و خودازاریها دارم

وااای مامان فرشته ها...خدا نکنه. من جسارت به هیچکی نمیکنم.اما خب صفتی که واسه اینکارام به ذهنم میرسه اینه.
مورد بعدی اینکه بیستمین سالگرد ازدواجتون مبارک باشه قلب قلبی شدم براتون. امیدوارم سالهای سال سلامت و خوشبخت و شاد باشید.
حتما هم میام سر میزنم عزیزم...
در مورد موضوعی که من نوشتم هم خب به قول خودتون ببین این شاهکارم باعث شده غمگین باشم...من کلا از هر گونه تنش بین خودم و بقیه دوری میکنم، چون سخته حس واقعیم رو پنهان کنم و سعی میکنم خوب فکر کنم و احتمال خوشی رو به حداکثر و وقوع تنش رو به حداقل برسونم... یک ذره هم مغرورم تو بعضی چیزها( همین باعث شد که نتونم از بچه ها که خیلی هم دوستشون دارم بخوام که اگر جا داره برنامه من رو بگذارن توی اولویت) ...اینه که وقتی مهرداد گفته بود خیلییی ناراحت شدم. مهرداد در اکثر موارد دوست داره همه چیز اونجوری بشه که من می‌خوام.واسه رسیدن به این هدف متاسفانه گاهی راهی رو انتخاب میکنم که اون راه مورد پسند من نیست...چی بگم. منم خدا آفریده دیگه...ولی واقعا می‌خوام این لجبازی رو کمتر تکرار کنم. امروز میتونست روز قشنگی باشه اما داره در سکوت میگذره و من غمگینم
ممنون که واسم پیام گذاشتی عزیزم

نگار جمعه 27 اسفند 1400 ساعت 01:32

حتی اگه این واقعا نادانیه.. من واقعا حست رو کامل دررررک کردم و بهت حق دادم..
.
من خودم سعی میکنم به تولد مامان و بابام اهمیت بدم. شده یک کیک بخرم و کادوی‌ساده‌ای در حد کتاب بخرم.( کادویی که میخرم نسبت به موجودی مالیم داره، اگه داشته باشم، حتما کادوی گرون قیمت میخرم) خلاصه برام مهمه که حتما شمع رو فوت کنن. این چیزیه که برای مامان و بابام مهم نیست. کادو هست، تبریکات سراسری هست، اما نمیکنن یک کیک ولو خیلی ساده بخرن و این هر سال من رو غمگین می‌کنه باور میکنی الانم بغضم گرفت بعد خب یه وقتایی آدم توقع داره بقیه خودشون متوجه باشن. اینکه خودت یه چیزایی رو بگی، لطفی نداره..

عزیزم...نگار گل...ممنون که واسم پیام گذاشتی و حست رو نوشتی...
در مورد مثالی که خودت زدی بگم مثلا بعضی مامان بابا های دیگه هم کلا توی کار تولد اینا نیستن. من خودم توی نوجوونیم یادم نیست هیچوقت کیک یا کادو حتی شاید تبریک. اما الان خیلی اهمیت دادن به مناسبتها رایج شده، حالا اگر کادو و تبریکات سر جاشه، کیک رو خودت یک کاریش بکن کاملا فهمیدم چی میگی. اما باید دیگه از یک جایی قبول کنیم که فکر میکنم به دلیل صمیمیت بعضی بخشها حذف میشه.
حالا در مورد قضیه من، باز هم تاکید میکنم که لازم نبود الکی سختش کنم، نتیجه ش هم اینه که یکی از قشنگ ترین روزای زندگیمه و من غمگینم. من با علاقه شخصی خودم برای خودم و دیگران تا بتونم کار میکنم، اصلا علاقه خاصی به سورپرایز شدن ندارم، لذت و مزه کیک خودم پز برام خیلی زیاده. همیشه واسه دیزاینش هیجان دارم، در مورد سایر موارد مربوط به مناسبتها هم همینطور. توقع خاصی نیست. اما نمی‌دونم چرا اینقدر این تغییر زمان منو به هم ریخت.
یا در مورد خونه مامان رفتن ، شاید بهتر بود متوقع نمیبودم، چون واقعا هم نمی‌خواستم برم. فکر میکنم زمانی که میگیم با هم خیلی رفیقیم، باید تعریف کنم توی رفاقت آیا جای توقعات اینجوری هست؟ حس میکنم سبک مهرداد که راحته به رفاقت نزدیکتره.

عابر پنج‌شنبه 26 اسفند 1400 ساعت 18:46

سلام. اشکالی نداره حالا نمیخواد خودت رو سرزنش کنی یا مجاب کنی که حق باهات نیست همه آدمها حق دارن یه روز از دنده چپ بلند بشن و بزنن زیر پای بساط همه چی . اصلا برو جلوی آینه بگو خوب کاری کردم
میدونی خوبیش اینکه آدم با دانش و با وجدانی هستی خوشحال باش

سلام عابر جان...
آره درسته.ولی متاسفانه این بساط مال خودم بود زدم زیرش
ممنون گلی...دیگه آدم باید حواسش باشه الکی بقیه رو آدم بد نکنه...اینقدر رو می‌دونم
مرسی واسم پیام گذاشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد