Love is the moment

دیشب قسمت آخر یک سریالی رو می‌دیدم. انگار داخل این سریال و این قسمت زندگی می‌کردم. همه چیز بسیار شبیه به واقعیت پیش می‌رفت. اینکه همدیگه رو دوست دارید اما از یک جایی به بعد رابطه خوب پیش نمیره، با یک بدبختی عظیمی تصمیم میگیری که به هم بزنی و جدا بشی. یعنی از همون لحظه که به هم میزنی تازه میفهمی که چقدرررر به طرف نزدیک بودی، چقدر وسط زندگی همدیگه اید. کلی وسیله پیش هم دارید، هی مجبور میشی واسه تبادل اینها همدیگه رو ببینی، کلی طرح و کار مشترک وسط بوده نمیدونی کنسل کنی، ادامه بدی... گاهی از بد روزگار یک سری دوست مشترک دارید حالا اینها میخوان دور هم جمع بشن، نمیدونی طرف میاد نمیاد، تو باید بری نری، رفتی و اومد چیکار کنی، نیومد چیکار کنی...

حالا من هم روابط غلط بدون آینده رو میگم هم روابط درست رو... هر دوش رو تجربه کردم. وقتی مشابه وضعیت اون موقع خودم رو میبینم به خودم میگم عجب جونی داشتی!!! 

بیاین فکر کنیم رابطه درسته، همه چیز اکیه، قلبتون واسه هم میزنه اما مثلا عرف میگه نه، شرایط میگه نه، خانواده میگه نه، آخه ما تو این کنج دنیا غیر از خودمون هزار تا چیز دیگه هم آقا بالاسر روابطمونه!!! حالا رابطه درسته، قلبمون واسه هم چند پاره س اما مجبوریم جدا بشیم... دعوامون میشه. وااای که من این سکانس رو چقدرررر زندگی کردم. دعوامون میشه. نه پای رفتنه نه چاره ی موندن، نمی‌دونیم چه کنیم، به هم میپریم. همون موقع که داریم به هم میگیم: باشه! یادت باشه کم آوردی!!!!!! یا میگیم پس عشقی که میگفتی این بود؟؟؟؟!!!!!!! یا میگیم اصلا هیچوقت تلاش کردی که درکم کنی؟؟؟؟؟!!!!! یا میگیم اکی! امیدوارم از این بعد اوضاع برات بهتر پیش بره!!!!! یا میگیم دیگه بسه ژست گرفتن و ادای عاشقا رو درآوردن!!!!!!! توی تمامممممم این لحظه ها دلمون میخواد فقط بریم توی بغل هم، با بلندترین صدا گریه کنیم، بگیم از پیشم نرو...بمون. فقط بمون...عاشقتم. تو فقط بمون...

اما دعوا میکنیم...دعوا میکنیم و راهمون رو میکشیم و میریم. هی حالمون بد میشه، جسممون در هم میشکنه، مریض میشیم، دوستامون میگم زنگ بزنم به فلانی؟؟؟ فلانی کجاست؟؟؟ و ما هی میگیم نه...

بعد هی میگیم چرا اینجوری خداحافظی کردم؟! اون حرفها چی بود زدم؟؟؟؟!!!! اون یک بخش مهم از زندگیم بود، یادم داد چطور پیش برم، یادم داد چقدر با لبخند زیباترم، بهم یادآوری کرد که چقدر ارزشمندم، ما روزهای زیبایی با هم داشتیم، ما ارزشمندترین کارها رو با هم شروع کردیم...نباید اون لحظه ها رو خراب میکردم و اون حرفها رو میزدم...

وسط این سکانس ها هی من پخش رو متوقف کردم و گریه کردم...اصلا نمیتونستم بدون گریه ادامه بدم‌‌...از خودم پرسیدم چرا اینجوری گریه میکنی؟؟؟!!!!!!! جوابش عجیب بود! از ترس گریه میکردم. ترس اینکه اگر توی همین جدا شدن ها و به هم زدنها میموندیم، اگر این همه دوست داشتن الان توی قلبم تلنبار شده بود و یک بغض سنگین سرپوش گذاشته بود روش، اگر الان قرار بود کنار کسی باشم اما قلبم هر از گاهی به گذشته سرک بکشه چی میشد؟؟؟!!! 

الان این نشده، هی ناامید شدیم هی گفتیم امروز روز آخره، بیا از صبح تا شب با هم خاطره بسازیم و هی خیابون و پارک متر کردیم و غذاهایی که دوست داشتیم خوردیم، از وسیله های زوجیمون عکس گرفتیم و سعی کردیم وسایلی که پیش هم داریم رو مبادله کنیم و حسابهامون رو صاف کردیم و اشکهامون رو تند تند پاک کردیم و به افق خیره شدیم و هی گفتیم لامصب همین امروز از همیشه خوشگل تر شده یا خوش تیپ تر شده، اما ته تهش با هم موندیم. اما من هنوز میترسم که اگر نمیموندیم چی میشد! 

یا حتی اون انتخاب اشتباهیم، به من فرصت تجربه خیلی از حسها رو داد... ما دوستای خوبی بودیم و شاید موقع دعواها همین آزار دهنده بود که ما واقعا همدیگه رو دوست داشتیم، نه به عنوان آدمی برای آینده بلکه به عنوان دو تا دوست که دوره خیلی مهم و بزرگی از زندگیشون رو با هم گذرونده بودن، بیشتر از خانواده شون همدیگه رو دیده بودن و همدیگه رو بلد بودن و حالا به بن بست رسیده بودن، اما نمیدونستن این تیکه رو چطوری باید مدیریت کنند، هی به هم ضربه میزدن و هی غصه میخوردن که چرا؟! 

خیلی خودآزاریه، اما اون وقتی که بعد از تمام این جون کندن ها برای جدا شدن، یهو به هر دلیلی چند وقت بعدش یکی میزد زیر کاسه و کوزه جدایی و یا علی می‌گفت و دوباره عشق آغاز میشد قشنگ ترین لحظه ای بود که از نظر من میتونست توی دنیا وجود داشته باشه...

حتما این جمله رو اینور اونور شنیدین که ما جدا شدن بلد نیستیم. بهمون یاد ندادن. دقیقا همینه ما خیلی هامون جدا شدن بلد نیستیم. واسه همین اینقدرررر لطمه میبینیم که مثلا من یکی با اینکه می‌دونم همین حالا همون که همه دنیام بود چند متر اون طرف تر نشسته و شش دونگ مال خودمه، اما به اندازه تمام اون لحظه هایی که روز آخرمون بود میترسم و اینقدر اشک میریزم که حس میکنم نفسم الان بند میاد...


من این لحظه ها رو زندگی کردم و واسه همین سریالهای این تیپی رو دوست دارم، اجازه میدن من بازم خودم رو به یاد بیارم...

نظرات 1 + ارسال نظر
رسیدن سه‌شنبه 16 فروردین 1401 ساعت 08:56

خییییییییلی قشنگ بود
چسبید
الهی عشق تون موندگار باشه
اون تجربه عشق نافرجام هم مقدسه. وصال شرط عاشقی نیس ، فقط عاشق بودن و رها کردن به شرط خوشبختی طرف ، عاشقیه.
حالا چه به اجبار چه اختیار .
رها کردن بخش مهمی از عاشقیه .

ممنون از تو که همیشه همراهی با حضورت و نظرت ساره جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد