شماره دو...یک آدمی که حس می‌کنه دلش نمیخواد با کسی در دنیای واقعی حرف بزنه

خونه مامانم که رفتم روحی و جسمی خسته بودم... این وسط خب اتفاقات دیگه ای هم افتاده بود. مثلا نمرات امتحان  یکی از مقاطعی که درس میدم خوب نشده بود و خدا عالمه ذره ای حتی ذره ای کم نگذاشته بودم، حتی بسیااااار فراتر از وظیفه و کاملا دلی و با عشق بچه ها رو برای اون امتحان آماده کرده بودم. اما خب وقتی بچه خودش مایه ی لازم رو نداره و انرژی کافی نمیگذاره چه میشه کرد...سر این قضیه یکم از طرف مدرسه تحت فشار بودم...البته خودشون هم میدونستند که تقصیر من نیست اما انگار مونده بودن چه کنند و... حالا توان توضیحش نیست اما چند روز یک بغض سنگینی گلوم رو گرفته بود و جوری حالم بد بود که میگفتم دیگه امکان نداره برم اینجا...اما خب مدتی گذشت و بی خیال شدم و به خودم گفتم  این بار جور دیگه ای عمل میکنم.

گفتم که اومدم خونه مامانم... من خسته با فندقی که هم پر انرژی هست و مدام میخواد یک کاری انجام بده و وقت خودش رو پر کنه...در عین حال تنها آدم و همبازی در دسترسش منم. مدتی از خونه و اتاقش دور بوده، خودش و اطرافیانش تحت فشار بودن، کمی کج خلق و زود رنج شده، دلتنگ باباش هست. منم و این بچه. از داداشم نمی‌خوام چیزی بنویسم. 

فقط بگم که عملا نبود. 

نصف شب رسیده بودیم خونه مامانم و مهرداد نماز صبح خوند و رفت شهر و خونه محل زندگی خودمون. من تا ۱۲ ظهر خوابیدم. بهترین کاری که می‌تونستم انجام بدم همین بود. ۱۲ بیدار شدم یک دوری زدم ببینم خونه چه خبره، چی هست ، چی نیست و...توی ذهنم برنامه ریزی میکردم که چه غذاهایی درست کنم که ساده و راحت و در عین حال خوشمزه باشه، اگر ماده اولیه غذایی تو یخچال مونده رو مصرف کنه، در عین حال برای دو نفر مناسب باشه. 

کل مدتی که خونه مامانم بودم چند باری با فندق رفتیم خرید، چون فندق تا حدود ده، ده و نیم اینا میخوابید، خرید رفتنمون میشد یازده به بعد. هوا هم گرم... این هم با جزئیات بخوام بنویسم میترسم نوشتن رو رها کنم! 

خونه مامانم بعد از ظهرها تقریبا همه ش رو رفتم بیرون... یک روز عیادت داییم، یک روز دیدن زن داییم که مدتهاست مریض هستند، یک روز دیدن دوستم که چندی پیش مادر شده، دیدن دوست صمیمیم نسیم که تازه پسرش یکساله شده، یکی دو روز هم خونه بودم و یا پارک و خرید رفتیم. مثلا برای همین خونه دوستم نسیم که میخواستم برم خب دوست داشتم برای پسرش هدیه بگیرم و خریدهایی از این دست. 

اینکه ماشین هم در اختیارم نبود و اگر هم بود که فرقی نمی‌کرد.چون من گواهینامه ندارم!!!!!!!!!!! و خونه مامانم اینا هم موقعیتش جوری هست  که به همه جاهای لازم و مراکز خرید و ...نزدیک هست اما خب با بچه و دست تنها و...اگر میخواستم اسنپی چیزی بگیرم یکم بد مسیر میشد. یا پیش خودم میگفتم دو قدم مونده دیگه... فندق عزیزم همه جااااااا همه جوره باهام همراه بود. وجودش دلگرمی بود. با اینکه واقعا بیشتر به خاطر اون از خونه بیرون میرفتم چون میدونستم تنها کلافه میشه ولی خب به خودمم لحظاتی خوش می‌گذشت. 

خونه مامانم احساساتم اینجوری بود: تنهایی، غم، سرگردانی، موقت بودن،غریبی ( این غربت خیلی سنگین بود واسم...مربوط به رفتار داداشم بود که در حد بچه م یک زمانی دوستش داشتم...حتی شاید الان هم دارم...اما دیگه توانی برای هضم رفتار و گفتارش نیست.‌..اصلا دلم نمیخواد چیزی بنویسم...)

حس اینکه فقط واسه چند روز بعد از خونه مامانم میرم خونه خودم و دوباره باید برگردم به شهر محل زندگی مامان و بابای مهرداد اجازه نمی‌داد هیچچچچچچ برنامه ریزی داشته باشم...حتی از اون تنهایی دو نفره مون لذت ببرم... حتی با مهرداد پیامی رد و بدل نمی‌کردم. گاهی تلفن در حد چه خبر و... اونم چیز خاصی نمی‌گفت البته... سرش شلوغ بود با کارهای زیاد عقب افتاده ش، هم اینکه حس میکنم میفهمید چه مشکلی دارم و چون راهی برام نداشت نمیتونست دلداریم بده...

حتی همین الان که می‌نویسم حس مزخرف اینکه بدجنس هستم و آدم خوبی نیستم در من ایجاد شده... اما دلم میخواد به خودم بگم عزیزم خسته ای... دمت برای همینقدر هم گرم...حداقل کاش خودم به خودم محبت کنم

یک حس دیگه هم داشتم که خیلیییییی در خودم گشتم تا بفهمم چیه...خونه مامانم که بودم یک حس عجیبی باهام بود بخاطر برگشت دوباره به خونه مهرداد اینا... هر چی فکر میکردم نمی‌فهمیدم مشکل چیه... بالاخره وقتی واسه چند روز برگشتیم خونه خودمون پیداش کردم. حس ترس!!!!!!!!! مامان مهرداد جراحی داشت و این برای من یعنی ترس...

پ.ن: همین الان در حال نماز طولانی هستم واسه فرار از برخورد با بقیه...وسطش این پست هم کامل کردم...



نظرات 1 + ارسال نظر
مه سو پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 17:05 http://mahso.blog.ir

چقدر عمل تو عمل شد!!!! منم بودم میترکیدم...خیلی خوب بودی غزل جان...آفرین....
و خسته نباشی حالا که همه رو از سر گذروندی

عزیز دلی...ممنونم از توجهت...دقیقا همون روزهایی که شما واسه تولد گل دخترت بیمارستان بودی، ما درگیر عمل مامان بودیم.الحمدلله که همه ش بخیر گذشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد