وسواس

قضیه اینه که من اصلا از اینکه نقش مراقبت از بیمار داشته باشم ناراحت نیستم...حداقل اینکه به خودم میگم وظیفه س، چاره نیست. خدا می‌دونه این اذیتم نمیکنه.

الحمدلله موقت هم هست... اگر من بنالم اون بندگان خدایی که سالهاست مریض یا معلولی دارند و مراقبت می‌کنند چی بگن...

اما میدونید مشکل من چیه؟

مامان و بابا بسیار حساس و وسواسی هستند... این در مورد تمام موارد زندگیشون هستش. یک خرید ساده بخوان انجام بدن کلیییی چک میکنند و پرس و جو و... هر چه ابعاد مسأله بزرگتر بشه این وسواس و حساسیت و عدم اعتماد به دیگران بیشتر میشه. 

حالا الان که مسائل پزشکی به وجود آمده... خب بیماریهای زمینه ای هم دارند. مدام هر دارو یا غذا رو چک میکنند. توصیه پزشک و پرستار و... رو به صد روش چک میکنند. این موضوع در سطح نرمال اصلا اشکالی نداره و من واقعا قبول دارم آدم باید مواظب باشه. گاهی حتی کادر درمان ممکنه به علت تعدد موارد، یک موردی حواسشون نباشه... یا گاهی واقعا نظرات متفاوته و سبک و روش یک پزشک ممکنه به شرایط ما نزدیک تر باشه و... 

اما بخدا دیگه سر کوچکترین موارد چک کردن حداقل برای من سخته. همش میترسم یک موردی رو حواسم نباشه. حالا کاش حداقل نظر نمیپرسیدن از من. وقتی نظر میپرسن من بیچاره ترینم... کلا هم آدمی هستم که در موارد پزشکی زود نگران نمیشم، آرامش دارم، هزار چیز رو به هم ربط نمیدم، اصلا نمیگم خوبه یا بده. شاید اشتباه میکنم، اما اینجوری هستم... حالا وقتی از من نظر میپرسن و مثلا نظر من اینه که جای نگرانی نیست و می‌تونه طبیعی باشه( حالا شاید حتی نظرم غلط باشه ها)، جرات هفت جدم نمیشه که نظرم رو بگم. میترسم یک چیزی بشه و دیگه مطمئنا فراموشش نمی‌کنند تا ابد. اگر مامان و بابای خودم بودند حتی اگر اشتباه هم نظر بدم، بعدا میگن حالا شده و کلا مهم نیست. اما خیلی سخته مراقبت از این بندگان خدا! 

اعتماد به نفسم له شده اصلا... حالا موضوع بیماری بابای مهرداد جوری بود که مدام با پزشکان اطراف خودشون و ...در ارتباط بودند و مهرداد خودش مراقبت میکرد. الحمدلله این مسائل کمتر بود. اما موضوع بیماری و جراحی مامان مهرداد اینجوری نیست. جا و مکانی نیست که مهرداد بتونه چک یا کمک کنه وگرنه پای اونم وسط بود. 

خیلی سخت میگذره...مدام انگار پا در هوام... 

دعا کنید مشکلات ظاهری بیماری و زخم زودتر برطرف بشه ...بخدا هر چی کار خونه و غذا و مراقبت و... باشه روی جفت چشمام میگذارم. از برنامه های خودم موندم اصلا مهم نیست. بالاخره خدا حواسش هست... این چیزا راه دوری نمیره... خسته هستم. خیلی هم خسته هستم ولی شاکی نیستم. هر کاری لازم باشه انجام میدم اما این وسواس‌های درمانی و پزشکی و مشکلات اینجوری برای من سخته...خیلی استرس زاست...

نظرات 5 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 13:31 http://Neli2026.blogfa.com

چقدر حست رو درک کردم
عزیز دلم غزل جان خدا قوت

سلام نگار جون... خیلی ممنونم. محبت داری تو

صبا سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 15:11 https://gharetanhaei.blog.ir/

غزل گلی مرسی که به یادم بودی عزیزم.
من اگر بنویسی بخدا می خونم همیشه، یعنی خیلی سال هست که عادت دارم به وبلاگت سر بزنم و می دونم ممکنه یه مدت ننویسی ولی بازم به نوشتن نیاز داشته باشی بر می گردی

اما گفتی صمیمیت، اگر صمیمیت واقعی باشه همون رفتاری رو می کردی که با مامان خودت داشتی ولی الان بحث صمیمی بودن نیست
در واقع تعریف من از صمیمیت یعنی اینکه من بتونم خود واقعیم باشم و بتونم نقاط ضعف و قدرت رو همزمان نشون بدم.
در مورد رابطه شما، ظاهرا صمیمیت یک طرفه هست، خانواده همسرت خود واقعی شون هستند و نقاط ضعف و قدرتشون رو نشون میدن ولی غزل همیشه بهترین و باکیفیت ترین ورژنش رو نمایش میده! اینجوریه که خسته میشه! و حتی به خودش این اجازه رو هم نمیده که خشمگین یا خسته بشه! چون غزل سوپروومن هست و همیشه باید همه رو درک کنه!!
یعنی آسیب پذیر بودن و صمیمیت رو حتی از خودت هم دریغ میکنی!!

گفتی شرایط پیچیده هست، کاملا صحیح میگی، شرایط آسونی نیست و الان هم به قول خودت درست نیست این همه زحمت رو با یه لب ورچیدن خراب کرد. امیدوارم زودتر حالشون خوب بشه و برگردید خونه خودتون به سلامتی.

ولی وقتی رفتی خونه برو تو اتاق به رفتار خودت فکر کن

عزیز دلی...ممنون محبتت هستم.
وای اتفاقا در جواب کامنت قبلی میخواستم همین موضوعی که در رابطه با صمیمیت گفتی رو بهش با زبان خودم اشاره کنم که یهو مهرداد منو برداشت برد بیمارستان واسه یک سری کار ( و البته گفت میخواستم از خونه بیارمت بیرون ) و این شد جملات از ذهنم پرید.
آره دقیقا ببین منظور من از صمیمی، صمیمی خیلی توام با احترام و رودربایستی! و ... هست. صبا من اگر جوری که با مامان خودم برخورد میکنم برخورد کنم که دیگه از نظر اونا همه چیز تموم میشه
ولی خب در مورد طرفین دیگه رابطه، احتمالا اونها هم بعضی چیزها رو رعایت میکنند ولی چون من کلا خیلییییی نه فقط الان ( بلکه تقریبا همیشه) خیلی چیزها رو رعایت میکنم، در واقع واسه اونها زحمت کمتری ایجاد میشه...
بازم همه اینها که میگی درسته و افسوس که من عوض نمیشم صبا...
نههههه. خونه رسیدم فقط می‌خوام روی مبل خاکستری بخوابم و سریال نگاه کنم اینقدرررر که زخم بستر بگیرم(دور از جون همه مون البته)

صبا سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 10:46 https://gharetanhaei.blog.ir/

غزل جان واقعا تو شرایط سختی هستی و البته به نظر من خودت هم کمی وسواس داری که نکنه الان کاری کنم که یکی به تریج قباش بربخوره همه چیز رو میریزی تو خودت. البته شاید کمالگرایی بجای وسواس کلمه بهتر باشه.
شاید اگر نخوایی اینقدر همه چیز عالی باشه و هیچ کس بهش برنخوره اینقدر بهت فشار نیاد.
شما در درجه اول یه انسان معمولی هست و در درجه بعدی شما عروس این خانواده هستی و در هر صورت هر کاری کنی بسیار بسیار ارزشمند هست چون وظیفه ای نداری و همه از لطف و محبتت هست و خب شاید بهتر باشه تمرین کنی یه جاهایی به خودت سخت نگیری و اینقدر فشار تحمل نکنی و البته شاید باید از همسرت بخوایی گاها به اصرار هم که شده به شما مرخصی بده که تو این شرایط نباشید.
در هر صورت ولی شرایط آسونی نیست و امیدوارم به زودی تموم بشه و به کل راحت بشی.

صبا...صبا... سلام گلی...
باور نمیکنی ولی با خودم فکر میکردم بس که نتونستم بنویسم دوستام رو از دست دادم...مخصوصا به تو فکر کردم که مثلا صبا فکر نکنم دیگه اینورا بیاد...خدا می‌دونه دقیقا به شخص خودت فکر کردم و حتی اینکه کاش برم ببینم صبا چه کرده این مدت اما واقعا ذهن آروم ندارم که هدفمند به وبلاگها سر بزنم.
در مورد پیامت، همه همه ش درسته ها... ولی دقیقا مشکل همونه که گفتی ...ببین بعضی ها در روابط عروس یا دامادی، فاصله خودشون رو با خانواده دوم حفظ می‌کنند. حالا یا کلا نمیخوان قاطی بشن یا مدل رفتاریشون اینجوریه یا خانواده دوم هم زیاد بهشون رو نمیده...ببین اینها میتونن در همه مواقع همین فاصله رو نگه دارن و دیگه هر دو طرف عادت دارند. اگر هم یک طرف ( معمولا خانواده دوم) عادت نداره، چار تا تیکه و کنایه شاید بگه و عروس یا داماد هم به روی خودشون نمیارن و یا دو تا جواب کوتاه میدن و باز تموم میشه.
ولی ببین مبنای رابطه ما صمیمیت هست. یعنی هم مهرداد خودش رو از ما جدا نمیکنه هم من شخصا رفتار صمیمی دارم. اصلا اگر من رو ببینی به پنج دقیقه میتونم وارد یک رابطه صمیمی با غریبه ها بشم، چه برسه خانواده مهرداد. خب فامیل همسرهم همینطور عروس دامادها رو قاطی خودشون حساب میکنند، حالا اتفاقا یک مورد هست میگم تو یک پست کوتاه.
خب حالا تو این وضع آدم میمونه چیکار کنه دیگه... خودم شخصیتی که از هر تنشی دوری می‌کنه...
مامان مهرداد شخصیت حساس و زود رنج( نه به عنوان مادر شوهر، به عنوان یک فرد )
مهرداد خودش گیر افتاده...
یعنی قشنگگگگ پیچیده شده ها...ببین صبا یهو یادم افتاد این جمله رو بگم ...من حاضرم بمیرم ولی وارد تنش با هیچکی نشم... مخصوصا تو شرایطی مثل الان بخدا این همه زحمت با یک اخم کوچیک می‌تونه به باد بره...
مرسی واسم پیام گذاشتی...همین که اومدی اینجا، خوندی، مثل همیشه پیام طولانی گذاشتی ممنونم. خیلی ممنونم

مامان سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 07:58

خدا قوت، اجرتون با خدا، ان شاءالله خدا به شما توان بده، و زودتر بیماران خوب بشن

خیلی ممنونم عزیز همراه...واقعا محتاج دعای خیرتون هستم. ممنون که واسم نوشتین...

فاطمه دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت 18:12 http://Ttab.blogsky.com

سلام عزیزم دعامیکنم زودبه آرامش برسی،بالاخره یه روزی بایدازاین لاک دفاعی دربیای،نظرتو بگو باهمسرت درددل کن بذاربفهمه که توهم درحال اذیت شدنی

سلام فاطمه جان... امیدوارم حال شما و خانواده در موقعیت جدید خوب باشه.
ممنون از محبتت.
تنها چیزی که مایه دلگرمیم هستش همسره... با هم در موقعیت‌هایی که پیش میاد صحبت میکنیم... متأسفانه خودش هم گیر افتاده و البته خوبیش اینه که چون منطقی هست کاملا من و اوضاع رو درک می‌کنه... اما خب بیشتر اوقات من اجازه نمیدم حرکت خاصی بزنه ...چون میگم دیگه این همه کار کردیم یهو یک چیزی نگه موردی بشه، کارها بیهوده بشه...کلا وضع پیچیده ای شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد