در من یک شانزده ساله زندگی نه، غوغا میکند.

اگر اهل دیدن سریال کره ای هستید...

اگر از پیشنهاد دیدن سریال خارجی استقبال میکنید...

اگر کره و چین و ژاپن و تایلند و ویتنام و... رو در بلک لیست نگذاشتید...

اگر حال و هوای دهه شصت خودمون آزارتون نمیده...

اگر صدای ببعی در لحظات خاص یک سریال روی مختون نیست...

سریال ریپلای ۱۹۸۸، بیست قسمتی، محصول کره جنوبی را ببینید!

من برای بار چندم در چند سال اخیر قسمت‌هایی که دوست داشتم رو دوباره دیدم و کیف کردم ...

هم مرور بعضی خاطرات هست، هم خنده داره، هم بغض، هم عشق، شکست، امید، آرزو، یادآوری نعمت‌هایی که داریم و...

شاید برای کسی که با زبان کره ای آشنا نیست و یا افرادی که دنبال یک مفهوم خیلیییی خاص و بازیگران آشنا و... هستند جالب نباشه. اما بگم که بهترینها در این سریال بازی میکنند و واقعا تک تکشون ( مخصوصا نقش اول دختر سریال) نقش خودشون رو عالییییییی بازی کردند... 

مسلما برای خود کره ای  ها نوستالژیک تر بوده، چون به حال و هوا و خبرها و سریال ها و شوها و تبلیغات و... همون زمان کره خیلی میپردازه و مردم خودشون واقعا کیف کردن با این سریال...ولی اینجوری نیستش که مخاطب خارجی حس ناکافی بودن و نفهمیدن از سریال بگیره...


اگر کسی تصمیم داره سریال رو ببینه، ادامه این پست رو نخونه...  سریال واسه ش اسپویل بشه.



اگر میخوای ببینی نخون!!!!!!!!!!









در بخش رمانتیک سریال، دو تا از پسرها که با هم رفیق هستند عاشق دختر نقش اول میشن... یکیشون خیلیییی دست دست می‌کنه و رعایت اون یکی رفیق رو می‌کنه و در نهایت دختر از دستش می‌ره و اون یکی پسره با دختره ازدواج می‌کنه...

حالا از اینجا به بعد به من « کم» بخندین و یا حداقل سعی کنید احساسات من رو درک کنیدیعنی من دقیقا توی همون ۱۶ سالگی خودم موندم و اصلا هم برنامه ندارم عوض بشم... مدتهاست متوجه شدم وقتی سکانس رمانتیک یک سریال یا فیلم شروع میشه و واقعا من اون عشق رو حس میکنم انگار یک رگی، عصبی چیزی از کف دست راستم نزدیک به مچ تا بالاتر تیر می‌کشه... همیشهههههههه همین اتفاق میفته... خیلی عجیب و در عین حال خاص هست برام.

اینو گفتم که بگم من عجیب آدم عاشق پیشه ای هستم و عشقهای آروم آروم تدریجی شونزده ساله طور منو سر ذوق میاره. حالا من دیشب همون بخشی از سریال رو می‌دیدم که این پسری که به دختره نمیرسه، با عجله ماشینش رو سوار میشه که بره پیش دختره و دیگه یک جورایی اعتراف به عشق و تمام...اما هی چراغ قرمز...چراغ قرمز و وقتی میرسه، اون یکی رفیقش زودتر رسیده اونجا...

حالا من هزار دفعه این قسمت سریال رو دیدما ولی جوریییییی هیجان داشتم و  منتظر بودم  این بار ورق برگرده که نگم...قلبم تو دهنم بود...

فکر میکنم تقریبا همهههههههه ی کسانی که سریال رو دیدن با وجود اینکه اون یکی پسره هم واقعا پسر خوبی بود، ولی دوست داشتند این پسری که شکست عشقی خورد با دختره بمونه و ازدواج و...

و اما ... اما... اگر بهم بخندین حلالتون...ولی کم بخندین...

همههههههه قشنگی و آب روی آتش اینه که این دو تا که تو سریال به هم نرسیدند، شش هفت ساله در دنیای واقعی با هم قرار میگذارن و دوست هستند...و من خوشحال ترینم...

سطح دغدغه م هیچیش نیست و خیلی هم خوبه

یعنی هر کی میبینم این سریال رو دیده و بعد فهمیده اینها تو دنیای واقعی به هم رسیدن، راحت تر با ضد حال سریال کنار اومده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد