یک آدمی که حس می‌کنه دلش نمیخواد با کسی در دنیای واقعی حرف بزنه

خلاصه ش اینجوریه که بابای مهرداد یک جراحی داشتن...ما از اوایل خرداد اومدیم شهر محل زندگیشون که کارهای جراحی و مراقبت و...رو کمک کنیم. من و مهرداد و فندق. 

مهرداد بدو بدو های بیمارستان و بیرون داشت ( که خدا نصیب هیچکس نکنه). من و مامانش هم اموری که باید در خونه رسیدگی میکردیم. 

اصلا توان نوشتن برخی جزییات رو ندارم. جالبه همیشه میام اینجا و چند خط می‌نویسم و از بس که بی حوصله م ، آرشیو میشه و تمام. اینه که بی خیال برخی جزئیات.

مراقبتهای بعد از عمل طولانی و دقیق بود. از خودم می‌خوام بگم که هر کاری فکر کردم میتونم انجام بدم دریغ نکردم. از یک دنیا جا به جایی و تمیز کاری و مرتب سازی و مساعد سازی محیط برای ترخیص بابا و اومدنشون به خونه... ( عمه مهرداد در اون زمان شهر دیگری بودند و یکوقت گفتند بگم فلانی ( خانمی که کارهاشون رو انجام میده) بیاد کمکتون. تو دلم گفتم این کاری که ما در این مدت زمان کوتاه و با اینهمه توان و انرژی گذاشتن انجام میدیم روحیه جهادی!!!!! میخواد. هیچکس نمیاد پول بگیره اینجوری کار تحویل بده.

بابا که اومدن به مامان گفتم شما فقط مسئول غذای بابا باشید، غذای خودمون با من. البته سر این موضوع خیلی از درون حرص می‌خوردم و اذیت میشدم. من همیشه گفتم غذا درست کردن تو خونه بقیه  (حتی خونه مامانم) خیلی برام سخته. به دلایل مختلف. خونه مامان مهرداد خب مثلا نمی‌دونم چه مواد غذایی موجود هست و یا برنامه مامان مهرداد چیه. اگر بپرسم هم میگن هر چی شما دوست داشته باشید، یا میگن میتونی فلان غذا و یا فلان مورد رو درست کنی یا فلان غذا رو ما اینجوری درست میکنیم یا نههههههه شما بگو من درست میکنم. اینقدررر گزینه میگن من بدتر گیج میشم. یا مثلاً من کندم و ایشون تند. البته تهش هم من هر چی درست کنم چون روغن و نمک و ...نمیریزم که رعایت کرده باشم یک چیز الکی از آب درمیاد. یا حتی گاهی مثلا به یک ظرف خاصی عادت کردم واسه پخت غذا، عوض میشه نمیتونم اون جوری که می‌خوام غذا رو دربیارم...اعصابی ازم خرد میشه که نگو... همیشه میگم سامان گلریز رو ببری از آشپزخونه خودش بیرون دیگه نمیتونه غذای ایده آل بپزه!!!! 

حالا چون  کار زیاد بود و من واقعا دوست ندارم برم خونه کسی ، غذا بپزن بگذارن جلوم... مدام سعی می‌کردم خودم رو با شرایط سازگار کنم و هر جور که میتونم کمک کنم. درون داغون ولی بیرون فعال. 

یک استکان نمیگذاشتم تو سینک بمونه، بلافاصله هر چیزی که فکر میکردم لازمه میشستم... حواسم بود کاری نباشه که من بتونم انجام بدم و بمونه. بچه هام ( مدرسه و دانشگاه ) امتحان داشتن، یک سری امتحان داده بودن، برگه های تصحیح نشده زیادی داشتم، بچه های دانشگاه امتحان داشتن و هنوز حتی سوالاتشون رو طرح نکرده بودم...هر کاری مربوط به خودم رو انداخته بودم برای آخرین زمان ممکن... گاهی دلم میخواست بخوابم...اما مطمئن میشدم که در زمان مرده بخوابم یا کم بخوابم و...

سر و کله زدن و مواظبت از فندق هم بود که واقعا بچه م همکاری میکرد با ما. روزها حتی نگفت تلویزیون رو روشن کنید که سر و صدا نشه. 

نگرانی ها و استرس ها و اتفاقات پیش بینی نشده بعد از عمل هم بود.

چند هفته پس از عمل، بهزاد و جاری جان اومدن به این شهر. مهرداد باید برمیگشت سر کار و همه این مدت هم از دور کار کرده بود به سختی. فقط جای شکرش باقی بود که چند روز پیش از عمل، پست معاونت به شخص دیگری واگذار شد و آزاد شد واقعا وگرنه اصلا نمیشد مدیریت کرد شرایط رو. بهزاد و جاری که امدن، حجاب کردن هم به شرایط اضافه شد و البته چون انتخابه و عادت داریم مهم نیست گرچه سخته.

 باور کنید این دو اینقدررررر ریلکس بودن که من غبطه میخوردم. همین جا بگم اصلا بد برداشت نشه. من اصلا انتظاری از اونها نداشته و ندارم. فقط اینکه ظاهر قضیه ریلکس هستن برام جالبه و میگم کاش من می‌تونستم اینجوری باشم. مثلا من اینجوریم چشمم تو بشقاب بقیه س که تا تموم کردند جمع کنم برم ظرفها رو بشورم. ولی جاری ریلکس... همیشه هم همینجوری هست نه که فقط این سری. حالا این دفعه چون میدونست که همه چقدر درگیر هستیم می‌گفت که من کمک کنم و... اما قبلا دیگه زیاد اصراری هم نمی‌کرد. یا مثلاً می‌دیدم بعضی از مستحبات یا کارهای روتین خودش رو انجام میده... مثلا کتاب میخوند. حالا شاید واجب بود و مثلا مربوط به کار خاصی میشد. نمی‌دونم. عادت ندارم کنجکاوی کنم. یک سری دیدم حتی وسایلش رو باز کرده بود و نقاشی میکشید!!!! خیلیییی برام جالب بود. 

جاری واقعا دختر خوبیه و دوستش دارم. همه وقتهایی که باهاش چت میکنم یا کنار هم هستیم  و حرف می‌زنیم واقعا بهم خوش میگذره و اصلا لازم نیست آدم دیگه ای باشم. واقعا دختر خوب و مهربون و شوخ طبع و درستکاریه. اما خب خودش هم میگه زیاد اهل کار نیست. اینکه هفت هشت سال هم از من کوچیک تره خب مسلما تاثیر داره. تجربه کافی نداره. حالا اصلا کار کردن نکردنش بی خیال. من واقعا دوست داشتم می‌تونستم برم مثل اون تو اتاق و مدتی بیرون نیام. من حتی وقتی تو اتاق دیگری میرم همیشه فکر میکنم شاید زشت باشه ... حالا این احوالات رو روز عادی داشتم دیگه این مدت که همش کار بود و کار و کار...واقعا مدام چشم میچرخوندم که ببینم چه کاری میتونم انجام بدم. نگران مامان مهرداد هم بودم. مسیولیت کارها و فکر زیادی رو به دوش می‌کشید و خودش هم دیابت و فشار خون و ...داره، همش میگفتم مهرداد باید حواسمون باشه مامانت استراحت کنه، وگرنه میفته روی دستمون. مشکلات مضاعف میشه. یک نکته مثبتی که وجود داشت این بود که بابا کم ملاقات و تقریبا ممنوع الملاقات بود که مشکلی پیش نیاد و خب دیگه دغدغه پذیرایی از مهمان و... کمتر بود. 

بعد از چند هفته مهرداد باید مدتی برمیگشت شهر محل زندگی خودمون و می‌رفت سر کار...مامان و بابای من هم میخواستن برن یک سفر زیارتی ...و از من خواستند که اگر میشه برم خونه و شهر اونها...داداشم هم اونجا بود. من قبل از سفر مامان و بابای خودم فقط در حد ده دقیقه تونستم ببینمشون. مهرداد من و فندق رو گذاشت شهر محل زندگی مامانم اینا و خودش رفت شهر و خونه خودمون. 

عملا انگار داداشم حضور نداشت. نزدیک به نه روز، من بودم و فندق... شاید به نظر برسه وقت خوبی برای استراحت بود.‌..اما ماجرا جور دیگه ای بود‌‌.


هجرت

باز یک خانواده دیگه رفتن...

خوشحالی و دعای خیر برای اونها...

و باز دوباره فکر و فکر و فکر برای خودمون ...با اینکه می‌دونیم چرا موندیم بالاخره اما خیلی سخته هر بار که یکی میره...خیلی ترسناکه

مومن اجباری

اینقدررر دلم نمیخواد با هیچکی همکلام بشم و اینقدرررر توان تعاملم پایینه و ظرفیتم تکمیله که متوجه شدم جدیدا نمازم رو طولانی تر میخونم!!! که توی همون چند لحظه نخوام مخاطب یا شروع کننده صحبتی باشم.

پ.ن؛ در شصت روز گذشته فقط حدود ده روز خونه خودمون بودیم...