آرامش ، سیاوش، فرهیختگی

در ادامه جریان اسم ها، فندق با اسم « آرامش» آشنا شده.‌..

بهش میگم: مثلا مامانش میگه آرامش جان ! آرامشت رو حفظ کن!!! ( جمله همیشگی من به فندق!)

فندق نصف شده از خنده

مهرداد میگه نگو یهو بچه می‌ره به همکلاسیش تو پیش دبستانی میگه!!!! انگار یکی قراره بیاد به اسم آرامش!!!!!



چند ماهی هستش که با تقویم آشنا شده، الان دیگه می‌دونه سال چند ماه داره، چه ماه‌هایی داره، هر ماه چند روزه، تاریخ هر روز از ساعت ۱۲ شب شروع میشه، خیلی برام جالبه که تاریخ هر روز دستشه... تقویم رومیزی خیلی دوست داره.از نمایشگاه کتاب که اینترنتی خرید میکنیم، نشر نردبان همیشه کلی گیفت هم می‌فرسته. امسال هم چند سری سفارش داشتیم، چند تا گیفت اومد که همراه همه تقویم رومیزی هم بود. خونه کل فامیل رو آباد کرده با تقویمها!!! باز خوبه بخشنده س.

با همین تقویم کلی سرگرمه و ماه عوض میشه حواسش هست ورق بزنه. تاریخها رو جالبه یادش میمونه. مثلا یک روز گفتم تولد فلان دوستم ۱۸ اردیبهشته، گفت یک روز بعد از روز جشن مهدکودکم. چک کردم دیدم آره چند ماه پیش جشن مهد ۱۷ اردیبهشت بود! و موارد مشابه دیگه.

یا چندی پیش اینستاگرام بالا پایین میکردم، صفحه سیاوش قمیشی اومد و تولدش بود... سیاوش رو دوست داره چون پای ثابت موزیک ماشینه! کلی ذوق کرد و گفت براش بنویس تولدت مبارک... چند بار هم پرسید بهمون جواب میده؟! گفتم خیلی ها بهش تبریک میگن، چون خیلی ها دوستش دارن و براش پیام میگذارن. فرصت نمیکنه به همه جواب بده اما همه پیامها رو میخونه و خیلی خوشحال میشه. 

بعد یهو چند روز پیش بهم میگه تولد سیاوش قمیشی ۲۱ خرداد هست مامان!

چندی پیش هم میگه من برم خارج میتونم برم خونه سیاوش قمیشی ؟؟؟  یکبار هم اولین بار عکسش رو که دیده بود، کرک و پرش ریخته بود!!!!!! می‌گفت مو نداره؟؟؟؟!!!! هیچی دیگه ...سیاوش براش مهم شده.


شبها ( مخصوصا الان و در شرایط فعلی که دیگه موقعی که سرم رو میگذارم روی بالش، توانی برام نمونده) به جای قصه، گاهی چند تا آهنگ گوش میکنیم. هندزفری توی گوش دو تامون هستش و من اینستا بالا و پایین میکنم، از وقتی متوجه شدم به صفحه گوشی نگاه می‌کنه ( هر چند گذرا)، نقاشی های آبرنگ میبینم و صفحات هنری و... هر دو عاشق نقاشی هستیم... جوری با ذوق نگاه می‌کنه که نگم. دیشب پرسید هر کدوم قشنگه و خوب میکشن اون قلب رو می‌زنیم قرمز بشه؟ گفتم آره. گفت میشه من بزنم؟ جوری انگشتش رو دقیق تنظیم میکرد روی قلب که انگار میخواست آپولو هوا کنه! خلاصه که آخر شب موسیقی و هنر و... 

اصلا یک حس فرهیختگی بهمون دست میده که نگو و نپرس







از ترس غزل غر غرو

دکتر مامان، وزنشون رو خواسته بود، ترازو اومد وسط!!!

مامان، بابا، فندق‌‌‌..‌

در ادامه داستان بی حوصلگی ها، من هم حوصله نداشتم که خودم رو وزن کنم و هم نمی‌خواستم جلوی بقیه خودم رو وزن کنم.

به مهرداد میگم خودت رو وزن کردی؟

میگه: سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی‌بندن



پ.ن: فندق ۱۹ کیلو عشق.

            مهرداد ۹۵ کیلو 

           من: ۴۵ کیلو !!! ولی خودم حس میکنم ۲۰ کیلو هستم. در یکسال گذشته وزن کم کردم..‌البته نه خیلی ‌...شاید سه کیلوگرم... اما برای من همین سه کیلوگرم خیلی تفاوت ایجاد می‌کنه.


همینجوری یهویی

احساس اینکه تو زندگیم می‌تونستم خیلی چیزا بشم و هیچی نشدم!!!!!! 

خیلی بده این حس...

عجیبه که یک وقتهایی زیادی پر رنگ میشه.

تو این مملکت کنکور خیلی مهمه. از نظر من حداقل...



ما هیچ ما نگاه

پرده اول:

زمان: دیروز عصر     مکان: مطب دکتر

به علت قند خون کنترل نشده، زخم برش جراحی همچنان نیازمند شستشو و تریتمنت هست...

مامان گفتند که خیلیییی درد دارند به حدی که شب گذشته رو نخوابیدن... حداقل من یک نفر نفهمیدم درد دقیقا کجا و چطور و...

برداشت دکتر این بود که موقعی که زخم رو شستشو و...میدیم درد دارند( جزئیات تریتمنت زخم رو نمیگم چون شاید کسی دوست نداشته باشه و حس بدی پیدا کنه. البته خیلییی هم بد نیست ولی خب من خودم با اینجور مسائل مشکل ندارم و انجامش میدم اما شاید دیگران اکی نباشند)

خلاصه دکتر یک دارویی نوشتن که قبل از شستشو مصرف بشه. مامان رو رسوندیم و خودمون رفتیم دنبال نسخه و...که زود برگردیم...

چند تا داروخانه رفتیم فهمیدیم همه داروخانه ها این مسکن رو ندارند. گشتیم و یک بنده خدایی رو پیدا کردیم که اون تلفنی از مسیرهایی که داشت پرسید و یک داروخانه رو آدرس داد و الحمدلله دیگه لازم نشد هزار جا بچرخیم. داروخانه اون سر شهر بود و دیر وقت هم شده بود. رفتیم گفتن کپی کارت ملی میخواد. حالا منطقه جوری بود که کپی اطراف اون محل نبود. اینترنتی چک کن، آروم برو که بشه مغازه ها رو دید، من از ماشین پیاده شدم چند تا مغازه وسایل کامپیوتری و اینا پرسیدم و نداشتن... باز یکی آدرس داد که به مهرداد زنگ زدم گفتم من پیاده میرم اون سمت... با ماشین سخت میشه نمی‌دونیم کجاست و ... حالا ساعت از ده شب هم گذشته... بالاخره ده دقیقه ای پیاده رفتم و یک کافی نت طوری دیدم و کلیییی خوشحال‌‌‌...چند تا کپی گرفتم که باز دوباره گیر نیفتیم و بالاخره برگشتیم داروخانه و ادامه ماجرا...

برداشت دوم:

 زمان: امروز صبح.         مکان: خونه.     

من منتظرم که مامان قرصشون رو بخورن و نیم ساعتی بعد برم واسه کارهای شستشو و بعد هم کارهای دیگه...

چهل و پنج دقیقه ای صبر کردم بعد میگم مامان انجامش بدیم؟ اکی هستید؟ 

مامان میگن من اینترنت چک کردم این قرص مثل مواد مخدر هست و خیلی زود هم اعتیاد میاره!!!!!!! حالا دیگه تحمل میکنم. اگر نشد مصرف میکنم.

برداشت سوم:

من و مهرداد: ما؟؟؟؟!!!! ما هیچ ما نگاه!

دکتر: 

قرص: 

مواد مخدر و اعتیاد: 





اصطلاحات فندقی

چند روز پیش فندق رو با اسم گندم آشنا کردم و گفتم مثلا بعضی دخترها اسمشون گندم هست. کلی خندید و واسش جالب بود  و هی با هم تکرار کردیم که مثلا مامانشون صداشون میزنه گندم جون، گندم خانوم...

دیروز مامان مهرداد میگن فندق بهم گفته از این به بعد بهت میگم مامان گندم!!! تو خودت میشی مامان گندم!!! بعد هی صدا زده مامان گندم و بازی کرده و... بعد یهو گفت مامان گندم!!!! شما رو آرد کردم الان!!!!



چند روز پیش یک داروی گیاهی رایج برای دل درد دادم به فندق... یعنی گفت مامان دلم یکم درد میکنه، می‌دونستم خیلی مشکلی نداره، بهش گفتم این دارو زنیان هست، قبلا هم کمی خوردی، یک کوچولو بهت میدم زود هم پشتش آب بخور که دهنت تلخ نشه، زنیان آسیاب شده بود، بهش دادم و دیگه هم چیزی نگفت...

باز دیروز مامان مهرداد میگن این زنیان رو  فندق دیروز دیده( زنیان آسیاب نشده روی میزشون بود)، گفته چی میخورید؟ گفتم یکم از این دارو میخورم، اسمش زنیانه...

 فندق گفته:« منم خوردم ، ولی من خاک شده ش رو خوردم»!!!!!!