روزمره

یعنی غیرقابل باور هستش که من یکجورایی همیشه در حال خونه مرتب کردن و تمیز کردن هستم اما همیشههههه هم خونه م به هم ریخته س.

شاید اگر بخوام بشینم دقیق موشکافی کنم اینجوریه که کار تمیزکاری و مرتب کردن رو به انتها نمیرسونم. یا اینکه مدام موضوع یا مواردی پیش میاد که هنوز جمع نشده، پهن تر و پخش تر میشه.

امروز از صبح که بیدار شدم انگار گردنم و شاید پشت شونه م گرفته، طوری که راحت نبود لباس پوشیدن یا گردش سرم به طرف چپ... رفتم مدرسه. یکساعت کلاس داشتم و برگشتم. سه تا رو واسه پنج دقیقه از کلاس بیرون کردم و همینجور فکرم پیششون مونده. در حالی که به احتمال زیاد اونها دو تا فحش هم بهم دادن و اصلا یادشون هم نیست. 

از وقتی برگشتم یک ذره سریال میبینم، دو ذره کار میکنم. از اونجایی که تقریبا هیچ ظرف کثیفی نداریم و فقط کمی به هم ریختگی روی اوپن آشپزخونه هست، به خودم گفتم آشپزخونه رو بی خیال، فقط روی اتاقها و هال تمرکز کن. اتاق فندق کاملا مرتبه. اتاق خودمون رو یک جارو بزنم و چند تا تکه لباس شسته رو هم تا بزنم و بگذارم کمد کاری نداره... هال ریزه کاری داره...اتاق کوچیکه (اتاق کار) فقط کمی ریخت و پاش داره. اما همینها تا دقیق بره سر جای خودشون نفسم میگیره...

دلم میخواد اینجوری بودم که یهو مثلا یک سری کاغذ رو میریختم توی یک کشو درش رو میبستم. اما هر چیزی یا باید بره بیرون از خونه یا باید جای مشخص داشته باشه

از طرفی هم خوب بالاخره جا و کمد و...محدوده. با اینکه الحمدلله کمدهای اتاق فندق و خودمون بزرگه. باز جاهای دیگه هم کمد و کشو و...هست. ولی خب بازم چیزهای اضافی تو خونه زیاد داریم. مهم‌ترینش لباسهای فندق از تولد تا الانه!!!!!!!!!!  منتظر دومی که هیچ خبری هم ازش نیست نشستم که ببینم به دردش میخوره یا نه. وگرنه همه رو در یک حرکت میبخشیدم. لباسهای خوبی هم هست. مقداری که خودمون گرفتیم اما یک عالمه هم لباسهایی هستش که قبلا گفتم یکی از افراد فامیل که پسرش کمتر از دوسال از فندق بزرگتر بود، برای فندق میآورد. اونها همه لباسهایی بودن که یا کم پوشیده شده بودند و یا کاملا سالم بودند و اکثرا هم جنس و طرح و برند(اگر مهم باشه) بسیار عالی . جوری که باور کنید چند تا بچه دیگه بپوشند جا داره هنوز. واقعا حیفه در این اوضاع و گرونی لباسها رو بدم بره. فعلا هم خبری نیست. اینه که کوهی لباس روی دستمون مونده . 

تولد فندق هنوز برگزار نشده و دیگه از ماه تولدش هم خارج شدیم. مدام با خودم میگم یک ذره خونه و آشپزخونه خلوت بشه کاپ کیک بپزم ببینم چطور درمیاد. شاید همین امروز عصر برم سراغش. دیگه پختن پنج شش تا کاپ کیک رو نباید اینقدرررر عقب بندازم.

اگر خوب شد یک کاپ کیک بزرررررررگگگگگگگ هم واسه روز مرد و میلاد حضرت علی بپزم ببینم چی میشه. اگر همه شون خوب شدن هفته بعد با همین ترکیب، تولد کودکستان رو پیش ببریم.


نظرات 3 + ارسال نظر
طیبه چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 13:59

خدا رو شکر بهترم میشه ایشالله ..روز پدرم کلی بهتون خوش بگذره ایشالله

طیبه دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 15:58

خدا بد نده .. بچه هایی که مدرسه یا مهد میرن چندین باره که سرما می خورند .. ایشالله بزودی حالش خوب شه شاه پسر...

ممنون طیبه جان...الحمدلله بهتر هست. ولی بخاطر بچه های دیگه امروز احتیاط کردم مهد نفرستادم. فردا هم نمیفرستم...همین که تب محسوس نکرد جای شکر داشت

طیبه یکشنبه 1 بهمن 1402 ساعت 13:09

ایشالله خوب میشه ...


فعلا که فندق خان حال ندار شده. رفتیم تو کار پختن سوپ و گرفتن آب پرتقال و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد