این بار بابا!

میگم که... بابام هم حالش خوب نیست و از حدود ده صبح امروز که اومدن بیمارستان به جای من، سه بعدازظهر زنگ زدند که من یکم بی جون شدم و از همون وقت که اومدم اینجوری هستم!!!!!!!!

یعنی ببین پنج ساعت صبر کردن بعد به من زنگ زدند. 

من با این اخلاق مامان باباها چه کنم؟!

مامانم بنا به دلایلی پزشک براشون هم پی سی آر کووید گذاشت، هم اسکن ریه و سونو و اکو و ... و فعلا که کووید رد شده. بیشتر نگهشون داشتند که یک سری موارد رو بررسی کنند مربوط به همون قند و ... نوشتنش فایده ای نداره...

خیلی هم خسته شدند و کلا افتادن روی غر غر کردن. حق هم دارن. مدام خونگیری، تزریق و ...ولی خب چاره که نیست!

من همش میخندم و میگم یکم دیگه صبوری کنید اکی میشه یا اینجوری ناراحت بشید روی بهبودیتون اثر میگذاره و...

بابا رو اول داداش کوچیکم گفت میاره اورژانس و منو دعوا میکرد که تو نباید میگذاشتی بابا برگرده خونه، همونجا میفرستادیش اورژانس. اما من بابای خودم رو میشناسم .‌..حرف هم حتی نمیزد از دم در بیمارستان تا ماشین مهرداد! و گفت من اول یک سر میرم خونه !!!!!!!! 

با پزشکی از دوستان که این چند روز پیگیر پروسه درمان مامان هم بودن صحبت کردند و سرمی به بابا وصل شده و واسه تب هم استامینوفن و کمی خواب و حالا هم انگار کمی غذا خوردند و البته هنوز تب دارند. باید دید چطور پیش میره. 

نگرانی زیادی ندارم چون داداش کوچیکم از من شمرابن ذی الجوشن تر هست و لازم باشه میکشونه بابا رو اورژانس!!!

من امشب هم بیمارستان میمونم و در برابر اصرار داداشم واسه درخواست از دیگری برای کمک، گفتم که فعلا واقعا حالم خوبه و دیشب راحت میتونستم بخوابم...

اون چیزی که عصبیم می‌کنه اما سکوت میکنم جملاتی هست مثل اینکه:

_ من دیگه خسته شدم و فردا خودم خودم رو مرخص میکنم.

_ تقصیر من شد که بابا اینجوری شده!( حالا جاش نیست ولی همین حالا اگر به مامان بگم که من هر بار از پشت تلفن به هزار و یک روش و جمله و لحن خواهش میکردم که هوای همدیگه رو داشته باشید، پیگیر موارد بیماری جزئی باشید، خودتون رو خسته نکنید، حتی عبادت زیادش خوب نیست چه برسه به موارد دیگه، زیر آبی نرید و... و شما عمل نمی‌کردین و به حرف بابا هم گوش نمیکردین، مطمئنم اصلا زیر بار نمیرن.)

همین امروز پرستار گفتش که شاید لازم بشه انسولین مصرف کنند! مامانم فورا گفتن که اصلا و به هیچ وجه نمیخوان و قند خونشون قبلا هیچوقت اینجوری نبوده و اگر من با خنده و شوخی حرف رو عوض نمیکردم، کلا منکر این میشدند که الان توی بیمارستان هستند یا دیابت دارند!!!!

لطفا لطفاً لطفا از خودتون مراقبت کنید. شما برای بچه هاتون عزیز هستید اما انسانها نمیتونن به جای دیگری قرار بگیرند و عمل کنند.

واسه توان مضاعفم دعا کنید. خودم سعی میکنم بخوابم ...دعاش با شما!

خونه مامان اینا کجاها رفتم ...

یک روز با فندق رفتیم دندونپزشکی...فندق که مشکلی نداشت و فعلا هم کاری لازم نبود واسش انجام بشه. در مورد من هم مینا گفت دندونات خوبه و مشکلی نداره و البته اضافه کرد که اون آخر رو آدم فکر میکنه مسواک زده ولی بازم دندونهای آخری روشون غذا میمونه و دیگه هر جور شده از تمیز شدنش باید اطمینان کسب کرد. گفت نشانه های شروع پوسیدگی وجود داره اما با مراقبت پیشرفت نمیکنه. میخواستم جرم گیری هم انجام بدم که دیگه نشد و حالا سری بعد. واسه ارتودنسی دندونام فکر میکردم حتما اول باید دندونهای عقلم که به صورت نهفته هستند رو بکشم. واسه همین شروع نکرده بودم پروسه رو. چون دندونپزشکی که قراره دندون عقل رو جراحی کنه یکی دیگه هست و دم دست هم نیست و نوبتش هم سخت گیر میاد و ... مینا گفت نیازی به کشیدن اونها نیست و هر زمان خواستی میتونی بیای واسه ارتودنسی. بعد که مراحلش رو واسم وویس فرستاد فهمیدم که من هر سه هفته یا چهار هفته یکبار باید بیام پیشش و هر بار هم فقط یک ربع ساعت کار دارم. حالا شما فکر کنید من شش ماه بود خونه مون نرفته بودم!!! با اینکه من از این رفت و آمدهای جاده ای خیلی میترسم اما مهرداد اکی بود. مشکلمون فقط این بود که همین رفتن من به شهر محل دانشگاهم واسه این پایان نامه کوفتی نامشخصه و خب اونجا باشم این هر سه هفته سر زدن به مینا و دندونپزشکی خیلی سخت میشه. باز هم مهرداد داوطلب بود که هر جور هست کمک کنه اما خودم گفتم فعلا نه. من این همه مدت بخاطر کرونا هر کار اضافی رو تعطیل کردم الان هنوز هم کرونا هست هم خب سه هفته، چهار هفته یکبار دندون پزشکی رفتن خطرناکه و رفت و آمد رو هم اضافه کنید. فعلا چند ماهی صبر میکنم.

نمیدونم گفتم یا نه...عمیقا حس میکردم ماهیتابه لازم دارم! من دو تا ماهیتابه بزرگ و دو تا ماهیتابه کوچک تفلون دارم که  توی این نه سال استفاده میکنم. به جز یکی از ماهیتابه کوچیکا اونهای دیگه تفلونشون اکی هست. فقط بزرگا یکم وسط ماهیتابه از نچسب به بچسب تغییر موضع داده! واسه همین اذیت میشدم. ما از ماهیتابه بزرگ هم خیلیییی استفاده میکنیم. من کلا میخوام شام بپزم اندازه یک ایل شام میپزم و البته تقریبا همه رو میخوریم!!! اما از وقتی این بزرگها نچسب شدن تمام سرخ کردنی ها افتاد روی دوش ماهیتابه کوچیکه!!! و البته روی پاهای منی که میخواستم کلی بایستم کنار اجاق گاز!!! بعد از هزار بار اهم و مهم کردن که آیا خیابون برم نرم بالاخره گفتم بابا همه چیز روز به روز داره گرون تر میشه. لازم هم داری برو بخر دیگه. ایششششش...والا!

فندق نمیدونم از نبودن باباش بود یا چی، مدام مثل چسب به من چسبیده بود. یعنی حواسش بود باشم. یک روز خواب بود سپردمش به مامان اینا و بدو رفتم خیابون. یکی دو تا مغازه ای که میشناختم و میدونستم منصف هستن و معمولا جنس خوب هم دارن پرسیدم و باز سه چهار تا مغازه هم بدون شناخت پرسیدم که دیدم بابا اصلا چیزاشون خوب نیست ولی قیمت همون قیمته! پریدم همون مغازه اولی! بماند که چقدرررر بیرون مغازه ایستادم و با دست و چشم و ابرو به طرف حالی کردم که منم! همون ماهیتابه! همون ! سرامیک! آخه داخل مغازه ملت روی سر و کله همدیگه بودن. شلووووغغغغغ!!!همکارش که بیرون مغازه بود متوجه شد و رفت چیزایی که میخواستم رو از انبار آورد. همینجورررررررر بیرون ایستادم تا یک لحظه که دیدم یهو یک گروه بزرگی از خانمها اومدن بیرون و پشت سر همکار فروشنده هجوم بردن به انبار. من پریدم حساب کردم و فقط 5 تومن تخفیف داد و گفت اجناس قیمت شرکتی داره و تمام. دو تا ماهیتابه سایز 24 و سایز 30 مربوط به شرکت تابان ناقابل 500 تومن. مامانم یک سایز 18 ش رو  پارسال خریده بود 70. الان 120!!!

حالا اون همه خانما که تو مغازه بودن من دیدم فقط داشتن قسط خریدهای قبلی رو میدادن و مجدد اجناس قسطی میخریدن!!! همه هم خیلی شیک و سر و وضع مرتب. اینقدر ناراحت شدم. گفتم حالا من دو تا تکه چیز میخواستم بالاخره الحمدلله پولش بود دادم. خب یکی داره جهیزیه میخره، یک زندگی متوسط داره. چقدررررر پول باشه که بتونی همه تکه های لازم (اضافی پیشکش) رو تهیه و جمع و جور کنی!!!

راستش دیدن این قیمتها پس از چند سال که من هیچ خرید خاص ظرف و ظروف نداشتم باعث شد به فکر بیفتم و چیزهای دیگری که حس میکردم لازمه هم بگیرم. من جهیزیه م هر چی مامانم خریده بود حتی بدون اینکه باز کنم گفتم دست شما درد نکنه و آوردم خونه م. اوایل که خوابگاه متاهلی و جای کوچیکی زندگی میکردیم در حد محدود و اینقدری که وسیله لازم بود آوردم. باز چهار سال پیش که رسما توی این خونه فعلی مستقر شدیم بقیه وسایل هم از خونه آوردم. از وسایل بزرگ یخچال و اجاق گاز نخریده بودم که خودم خریدم. با پولی که با مهرداد پس انداز کرده بودیم. خرده ریز هم دیگه با مامان با هم خریدیم. اصلا مهم نبود کی پولش رو حساب میکنه. ولی مثلا اینجوری نبود که یک ست قابلمه ی فلان مدل داشته باشم. از کوچیک تا بزرگ و وسایل دیگه ش. یک سرویس تفلون قدیمی داشتم که مامان سالها پیش خریده بود و نگه داشته بود، چند تا قابلمه رویی داشتم. از این قابلمه های لعابی داشتم که خب زیاد به درد پخت و پز نمیخوره. یک قابلمه چدنی لایف اسمایل 28 و دو تا قابلمه مربعی همین برند رو هم داشتم. این چهار سال اخیر همیشه توی همین قابلمه سایز 28 برنج و ماکارونی درست میکردم. خب نمیچسبید، راحت شسته میشد و کلا خوب بود. چند باری به ذهنم رسیده بود که خب این واسه ما بزرگه. برم یک سایز کوچیکترش رو هم بگیرم. ولی نمیرفتم که!

بالاخره با دیدن قیمتهای نجومی، مهرداد که اومد یک روز با هم و البته اجبارا به اتفاق فندق رفتیم و فقط سه چهار مغازه رو پرسیدیم و با قیمتهای اینترنت و وجود و عدم وجودش مقایسه کردیم و در نهایت دو قابلمه از یکی از ساده ترین مدلهای لایف اسمایل (شبیه قابلمه قبلی خودمون) سایز 24 و 32 خریدیم. قیمت خون!

سایز 32 هم گفتم مهمون میاد این بهتر از قابلمه های خیلی بزرگ جنسهای دیگه ای هست که دارم. ته دیگش نمیچسبه و خود قابلمه هم ضخیم و خوبه . ظاهرش هم خب قشنگ تره. خرید نهایی رو مهرداد خودش تنهایی رفت و گرفت و اومد. وقتی اومد گفت غزل! بیا یک سایز دیگه ش هم بگیر. فروشنده جنسهای جدید سفارش داده قیمتها شبیه مغازه های دیگه بود که رفتیم. معلوم بود این جنس خرید قبل داشته، اونها گرون نمیدادن بلکه جنس جدید داشتن!!! با پیشنهاد مهرداد یک سایز 28 دیگه هم گرفتیم و البته مغازه تعطیل بود شنبه که ما برگشته بودیم خونه، مامانم اینا رفته بودن واسم گرفته بودن. سه تا قابلمه جمعا به مبلغ یک میلیون و سیصد و پنجاه. با توجه به این موضوع که از اون مدلهای نمیدونم دسته چوبی و ...نبود، برندش هم معمولیه و اینکه مغازه خرید قبل داشت!

ای کسانی که جهیزیه میخرید درود و سلام بر شما! خواهرم فقط چیزهای واجب بگیر. براتون صبر و اجر آرزو میکنم. کاش مردی در کنار شما باشه که هم شما هوای اونو داشته باشید هم اون هوای شما رو. والا کسی که به فکر ما نیست. فقط خودمون رو داریم.

قبل از خرید ماهیتابه ها و همینطور که میرفتم از مغازه ها قیمت بگیرم، سری به اون دو تا پسر کلیپس فروش زدم که گیره روسری بخرم. از شانس زیبای من نداشتن. گفتم مگه شما وبلاگ منو نمیخونید؟ من میخواستم این سری خودم رو با خرید کلیپس زیر روسری خفه کنم! هیچی دیگه چند تایی از مغازه های دیگه گرفتم و بدین سان پرونده کلیپس زیر روسری هم بستم. به مهرداد میگفتم جوری خوشحالم انگار طلا خریدم! حالا البته اون موقع هنوز ماهیتابه قابلمه نخریده بودم که دیگه بی حس بشم!

خانمی رو هم دیدم که اومد توی یک مغازه ای و خیلی با عجله پرسید جایی میشناسید که تاپ های خوشگل بفروشن؟ نامزدم گفته تاپ های خوشگل بپوش!!! و مکالمه ای با خانم فروشنده بینشون شروع شد که آره این روزها اگر به خودت نرسی مردها میرن جای دیگه و حالا انشالا که تاپ خوشگل گیرت میاد و ایضا اون خانم لباس دیگری رو هم بدون اینکه زیاد متناسب باشه و فقط چون قرمز بود خرید و رفت! و من به در نگاه میکردم دریچه آه کشید و دیدم که سری هم به نشانه تاسف تکون داد البته!!!

اونوقت من هر وقت تازه فقط واسه عروسی یا مجلسی چیزی میخوام کفش پاشنه بلند بپوشم، اونم محض اینکه خودم خوب باشم نه اینکه اختلاف قد 35 سانتیم رو پوشش بدم، مهرداد خان میگه بابا بی خیال! من نمیدونم چرا شما خانم ها اینقدر خودتون رو اذیت میکنید! ریلکس باش. نپوش اونا رو پاهات درد میگیره، مهمونی کوفتت میشه ها! دیگه بقیه ش بماند. مامانها حواستون باشه به پسراتون. منم برم یک فکری به حال فندق کنم! بالاخره یک بخشیش هم تربیت از خانه هست.

چهارشنبه هفته گذشته بعد از کلاسهای یکی در میون من و مهرداد و البته امتحان من، پریدیم تو ماشین و رفتم در خونه دو تا از دایی هام و زن دایی هام و ایضا تنها دایی که دارم رو ده دقیقه دم در خونه شون دیدیم. خونه هاشون در به ساختمون هست و حیاطشون اون طرف خونه واقع میشه و لذا حتی وارد خونه هم نشدیم. حتی یک ربع هم طول نکشید و گفتم همین که در همین حد هم میبینمتون کافیه. بعد رفتیم دم در خونه دختر داییم که 15 سال از من بزرگتره اما بچه هاش همسن من و مهردادن. زود بچه دار شده. پسرش با مهرداد رابطه خوبی داره. زمانی که ما تهران بودیم میومد خونه مون و واقعا هنرمنده و فوق لیسانس داره از هنرهای زیبای تهران در رشته موسیقی و پسر فوق العاده ای هست... این مسیر رو هم بعد از یک مهندسی ناتمام و اتمام سربازی از اول رفته. (بگذارید بچه ها از اول برن دنبال علاقه شون). دخترش هم پس از مدتها اومده بود دیدن مامانش و من پس از چهار سال میدیدمش. خیلی حس خوبی بود دیدن همدیگه. توی کوچه نیم ساعتی ایستادیم و حرف زدیم. گفتم ما بیایم توی حیاط بعد میگی حالا تا اینجا اومدین یک شربتی چایی و نهضت ادامه پیدا میکنه!

فرداش هم من و مامانم فقط رفتیم دیدن زن دایی دیگه م که عزادار بود و البته زن داییم خونه خودشون نبود و خونه دختر داییم بود. اونجا چون اجبارا وارد خونه شدیم نیم ساعتی طول کشید.  خانواده شلوغی هستن و با اینکه همین دختر داییم واقعا یکبار تا خود مرگ بر اثر همین کرونا رفت و برگشت رعایت آنچنانی ندارند. حالا بازم الحمدلله جزو مخالفین واکسن نیستن و حداقل واکسن زدن. اینکه رفتیم خونه دختر داییم خوب شد البته. اینکه خونه بزرگ بود و بنده خدا تمام درها هم بازگذاشت و فقط ما و زن دایی و خودش بودیم و کمی بعد دختر دایی دیگری هم اومد. فقط چای خوردیم و میوه هم در برابر اصرار زن داییم برداشتم و مهرداد اومد دنبالمون و تمام. متاسفانه در ذهنشون هنوز مهمونی به همون شکل روتین قبلی وجود داره و از کوتاه بودنش (که حتی از نظر من طولانی هم بود) تعجب میکنند. گرچه من این سری فکر کردم که چطور بقیه (منظورم لزوما خانواده دایی بنده خدا نیست) راحت عقایدشون رو ابراز میکنند و پافشاری میکنند و حقایق رو نادیده میگیرند دیگه منم حداقل در حد گفتن ملایم و با احترام جمله ی "من رعایت میکنم"  نباید عقیده م رو بگم؟!

همین زن دایی من که البته مسن هستند و توقعی ازشون نیست انواع و اقسام بیماری ها رو دارند و نمیدونید فندق رو که آوردم دم در ذوق که حتما بوسش کنند و البته من اشاره کردم که زن دایی جان کفش پاش هست و فندق هم تعدادی بوس از راه دور واسه شون فرستاد. این مراقبت دو طرفه هست. من از خانم مسنی که برام عزیزه مراقبت میکنم و اونها هم باید از من و خانواده م که حتما برای اونها عزیزیم مراقبت کنند. اینجا و پس از گذشت این همه وقت از کرونا و دیدن این همه غم دیگه اگر کسی هنوز به خودش نیومده بدونید اون هیچوقت قرار نیست به خودش بیاد. من بسیار دیدم در دوستانم، فامیل نزدیک و دور خودم و مهرداد افرادی که متعجبم کردند. اشکالی هم نداره ها. اما خب بالاخره یک گوشه ذهنم این مطلب رو نگه میدارم. حتما لازمم میشه!

یک سری همسایه هم داریم که فامیل هستن یا همسایه های خیلی قدیمی از دوست و فامیل عزیزتر، تو روزهایی که خونه بودیم گاهی حجاب کرده و ماسکی میزدیم و با فندق میرفتیم در خونه اینها، خدا میدونه ده دقیقه از دور سلامی خدمتشون عرض میکردیم. اینها همه سنشون در حد مامان و بابامه...خیلی خوشحال میشدن.

خونه نسیم دوست صمیمیم هم اینجوری رفتیم که فندق گفت میخوام پازلم هم بیارم. گفتیم کوتاه میخوایم بریم. اما اصرار کرد. کوچک ترین پازلاش رو برداشتم و رفتیم. دو تا 20 تکه. رفتیم داخل و فندق به سرعت اینا رو انجام داد و ما طی این مدت احوالپرسی کردیم. پازل فندق تمام شد خداحافظی کردیم و برگشتیم. راستش بیشتر واسه این میخواستم برم خونه شون که این طفلک رفته بود خونه نو. بعد شش ماه پیش عید نوروز ما بخاطر فوت داییم رفتیم شهرمون. خب فندق رو باید یکی میگرفت تا ما بریم سر خاک و ...همینجوری با لباسهای مشکی و روحیه داغون فندق رو بردیم و چند ساعت بعد رفتیم تحویلش گرفتیم. خیلی ناراحت بودم اونجوری رفتیم خونه ش که نو بود. این سری یک هدیه کوچیک آماده کرده بودم که ببریم. گفتم بریم دم در هدیه بدیم برگردیم شاید خیلی خوشایند نباشه. اینم نسیم.

دیگه کار خاصی انجام ندادم خونه بابا اینا. بر خلاف همیشه کمکی هم نکردم. خیلی سرم شلوغ بود واسه کارهای خودم و فندق هم گاهی بدقلقی میکرد.

اما در مجموع خوش گذشت و مامان و بابا رابطه خوبی با فندق برقرار کرده بودند. فندق هم خوب همراهی میکرد.


جهانگردی با بابا

یک کتاب مانندی از سالها قبل خونه مامان اینا بود به نام اطلس ایران و جهان. نقشه ایران و قاره های مختلف. یادمه بچه بودیم خیلی برامون جذاب بود و باهاش سرگرم می‌شدیم و خب البته استفاده هم میکردیم. 

دیشب یهو دیدم بابا همون اطلس رو آورده و عینک زده و دنبال چیزی می‌گرده. میگم بابا دنبال چی میگردین؟ میگن ببینم نروژ دقیقا کجاست! میگم حالا یهویی چرا نروژ؟ میگن این مسابقات کشتی نروژ برگزار میشه، ببینم کجاست و نمی‌دونم چقدر با ما اختلاف ساعت دارند و...

بعد گفتن از این اطلس ها جدیدش هم اگر بشه بگیریم خوبه. خیلی چیزا عوض شده. گفتم نمی‌دونم الان هست یا نه و احتمالا اگر باشه هم شاید گرون باشه. گفتم بابا، ملت این روزا با وجود اینترنت زود هر چی میخوان پیدا میکنند...البته که خب بعضی ها هم از اینترنت استفاده نمی‌کنند مثل شما.

زدم گوگل و ساعت همون لحظه نروژ رو به بابا گفتم.بعد یهو گفتم بابا میخواین نروژ رو ببینید؟ 

واسه اولین بار و بدون تسلط به امکانات گوگل ارث (Google Earth) واردش شدم و سرچ کردم نروژ...بابا اول همینجوری و چون من گفته بودم اومدن نگاه کنند...حس جالبی بود یهو از بالای کره زمین زوم کرد و رفت پایین تر و همون دم اقیانوس بودن و خلاصه یک گشتی زدیم.

یهو گفتم میخواین خونه مون رو نشونتون بدم؟ مامانم هم به جمعمون اضافه شده بودند. یک حالتی که خب باشه حالا چون اصرار می‌کنی و البته با این کلمات که مگه میشه و اینا چشم دوختن به لپ تاپ. اومدیم ایران و شهرمون و کم کم خیابونها رو که دیدند و هی من بلند حتی اسم مغازه ها رو که مشخص کرده بود رو می‌خوندم، هیجان زده شدند و کلییی ذوق که وااای این تصاویر چطور با این دقت تهیه شده و این حیاطمون هست و اون خونه فلانیه و باز من سعی میکردم از مسیرهای مختلف مجدد برسم به خونه مون و...

دیگه بابام چسبیدن به نقشه. گفتن بریم شام و بعد بیایم شهر و محل قدیم زندگیشون رو اینجوری نشونشون بدم. بابا اینا هر شب ده خاموشی میزنن و میخوابن و ما زندگیمون شبیه آدم شده توی خونه بابا اینا، اما تا ساعت یازده و نیم شب کلی با گوگل ارث و استریت ویو تو زمین خدا گشتیم. بابا حتی زمینهاشون رو بهم نشون دادند...کلییی خوشحال شدم که تونستم ببرمشون توی حال و هوای متفاوت. قبلا گفتم که پدرم خیلیییییی ثروتمند بودن و زندگی خاص و متفاوتی داشتند نسبت به زمان خودشون اما مسائلی باعث شده که از حدود سی سالگی پدر من، کل خانواده مجبور بشن از صفر زندگی بسازن...بابا الان هیچی نداره از لحاظ مالی که خاص باشه و من همیشه فکر میکنم مردی با اون زندگی، اگر همچین روحیه درویش مسلک و قناعت پیشه ای نداشت نمیتونست دووم بیاره.

دیشب کنار هم خیلی بهمون خوش گذشت. تازه من هیچی از جزئیات استفاده از این برنامه ها نمی‌دونستم وگرنه شاید اوضاع جالبتر هم میشد.


پ.ن: همش در حد یک گوگل ارث و استریت ویو به فضای مجازی و دنیای اینترنت آلوده شون کردم؛ ساعت خوابشون یک و ساعت و نیم عقب رفت

اندر حکایت واکسیناسیون

چند وقت پیش که نوبت واکسن بابا شد، من واسشون ثبت نام کردم و پیامکی هم دریافت کردم با این مضمون که شما ثبت نام شدین و صبر کنید تا روز مراجعه رو بهتون اطلاع بدیم. زنگ زدم خونه و گفتم قضیه اینجوریه. بابا گفتن که خب باشه پس منتظر میمونیم پیام بیاد. گرچه همه میگن ما همینطوری رفتیم و زدیم.

ما مثل این آدمهای قانون مدار همینجوری منتظر نشسته بودیم که "دختر معمولی" جان خودمون که وبلاگ مینویسه واسم کامنت گذاشت که منتظر پیامک نباش و مامان من هم منتظر پیامک بوده اما دوستاشون رفتن و زدن.

توی این مورد البته که فکر میکنم واسه شهرهای بزرگ و شلوغ حتما اون قضیه پیامک هستش و منم وقتی میدیدم تلویزیون نشون میده عده ای همینجوری رفتن و شلوغ و هرج و مرج شده میگفتم خب اینجوری درست نیست. اما شهرهای کوچیک که پایگاههای متعددی هم گذاشته بودن واسه واکسیناسیون خلوت بوده و خب باید میگفتن که لازم نیست منتظر باشید. امیدوارم حداقل واسه همه  اون دوستانی که شهرهای بزرگ هستند پیامک ارسال شده باشه.

خب ما بلافاصله پس از خوندن کامنت دختر معمولی زنگ زدیم خونه مون و گفتیم انگار قضیه اینجوریه فردا برید واسه واکسن. بابا هم گفتن اتفاقا من امروز از جلوی همین پایگاه واکسیناسیون نزدیک خونه رد میشدم دیدم هیچکس نیست. گفتم برم یک سوالی بپرسم. کلی هم تحویل گرفتن و گفتن زمان واکسیناسیون صبحمون تموم شده. عصر یا فردا صبح تشریف بیارید.خلاصه بابا گفتن من دیگه صبح فردا میرم به امید خدا.

تلفن که قطع شد افتادم توی این فکر که به بابا بگم بعضی واکسن ها عوارض دادن یا نگم!!! هی با خودم کلنجار رفتم و هی گفتم بی خیال. اما باز دلم طاقت نیاورد گفتم بگذار حداقل بگم. شاید حق انتخابی باشه و حداقل اون یکی که میگن عوارضی داده نزنن.!!!

زنگ زدم و کامل توضیح دادم قضیه رو. خلاصه ی چیزی که گفتم این بود که من کامل به همه ی این واکسن ها و اثرشون ایمان دارم. همه ی این واکسن ها خوب هستن. ایرانی هم بیاد (اگر قاطی مسائل سیاسی و منافع اقتصادی نکرده باشنش) عالیه و من خودم با افتخار میزنم. اما بین این واکسنهایی که توی ایران هست، آسترازنکا کمی عوارض ایجاد کرده. نه تنها توی ایران بلکه توی کشورهای دیگه. البته که این عوارض هم برای سن زیر 40 سال و بیشتر هم در خانم ها بوده و باز همین هم احتمالش بسیاااااااااااااااااااااار اندک بوده و اگر افراد تا مدتی بعد از تزریق واکسن مواظب علائمی که دارند باشند و اگر موردی دیدند زود مراجعه کنند، همین هم هیچچچچچچچ خطری نداره. اما کاش اگر آسترازنکا بود چند روزی صبر کنید شاید سینوفارم بیاد. (چون شنیده بودم هر چند روز یک مدل میاد و میزنند).

من کلا حرفهام خیلی قبوله توی خونه. مخصوصا بابام حرفم رو میپذیره معمولا توی موارد مختلف. هزااااار بار هم تاکید کردم که بخدا من خودم با اینکه زیر 40 سالم و خانم هم هستم همین آسترازنکا باشه فورا میزنم. پس نمیگم بده . فقط دلم نیومد نگم این موارد رو.

توی همون فاصله پیام دادم توی گروه دوستان دبیرستان و گفتم آیا انتخابی وجود داره برای زدن واکسن؟ یکی از بچه ها که ظاهرا توی یکی از درمانگاهها کار میکرد و مسئولیت همین واکسیناسیون رو بر عهده داشت گفت آره میشه. اما خب دیگه نمیدونیم تا کی واکسن هست و تا کی جا مانده ها رو میزنن. اما اجباری نیست که رفتی حتما واکسن بزنی. رفتم توی pv که سلام و خوبی و الان چی میزنید و نگرانیم رو گفتم. دوستم گفت ما تا همین دیروز "سینوفارم" میزدیم. از امروز محموله جدیدی که به ما تحویل دادن آسترازنکا هست. بعد حالا میخواست محبت کنه گفت آخ اگر گفته بودی اصلا بابا میومدن من خودم بهشون واکسن میزدم. سینوفارم هم داشتیم...

عصرشد بابام زنگ زدن که من باز رفتم همین درمانگاه و اتفاقا دکتر فلانی هم بوده و کلییی تحویل گرفته و هیچکس هم نبوده و کلی خوش آمدید و اینا. گفتم کارت ملیم همراهم نیست. رد میشدم. گفتن اصلا اشکال نداره. بابا پرسیدن واکسنتون چیه گفتن آسترازنکا و بابا گفتن که من فعلا تصمیم گرفتم اگر انتخابی باشه آسترازنکا نزنم. گفت بنده خدا دکتر گفته ما تا همین دیروز سینوفارم میزدیم. محموله امروز آسترازنکا هستش و کلی هم تعریف کرده که اینم خوبه و مال فلان کشوره و ...

آخر بابا گفتن پس من یکم دیگه صبر میکنم . دکتر به بابا گفته بودن که از فردای همون روز هم دیگه این پایگاههای واکسن جمع میشن و واکسیناسیون توی یک مکان متمرکز میشه!!! یعنی کلا هر چی مورد بود توی همون روز رخ داده بود

حالا من کلییی حرص خوردم که اگر به این بندگان خدا نگفته بودم که منتظر پیامک باشید تا الان واکسن زده بودن و همون سینوفارم.

هیچی بازم تاکید کردم که بابا این هم خوبه ها بخدا ولی من نتونستم بهتون نگم. دیگه اما افتاده بود توی ذهن همه مون و بابا گفتن چند روزی صبر میکنم.

از اونور دوستم بهم گفت که ما راستش 180 دوز سینوفارم داشتیم اما از فلان اداره گفتن پس بفرستید. ما 20 تا دوزش رو نگه داشتیم بقیه ش رو پس فرستادیم. گفت من دو روز درمانگاه نیستم و باید برم فلان جا جلسه. اگر برگشتم درمانگاه اینها هنوز موجود بودن زنگ میزنم هم مامان هم بابات بگو بیان بزنن. گفتم مامانم زیر 70 سال هستن. و تاریخ تولدش رو گفتم. گفت به ما شفاهی اعلام کردن که 65 سال به بالا رو بزنید. مشکلی نیست.

خب حالا من افتادم توی عذاب وجدان اینکه بالاخره این یک موقعیت خاصه و ما از این 20 دوز استفاده کنیم حالت پارتی بازی میشه. ما هم آدمهایی که همیشه تلاشمون رو کردیم هیچ جا از هیچ امکانات ویژه ای استفاده نکنیم. با این وجود زنگ زدم و به بابا گفتم.

بماند که پس از دو روز دوستم گفت همونها رو هم فرستادیم اداره  و البته حرص میخورد که باید میگذاشتن تموم بشه و ما همش رو استفاده کنیم. اینها رو واسه خودشون میخوان. خب این یک حدسه و منی که خودم وسوسه شدم از اون 20 دوز استفاده کنم واسه پدر و مادرم فعلا بهتره دهنم رو ببندم اینجا!

بماند که ما خوشحال شدیم که دیگه عذاب وجدان استفاده از اون واکسن رو نداریم و یک ذره هم برم آدم باشم. جدا از این قضیه بگم که من این مدت کرونا از فکر مخصوصا بابا دیوونه شدم. بابا وقتی من 7 سالم بود حنجره و تارهای صوتیش رو جراحی کرد و شرایط به گونه ای بود که گفتن حتی ممکنه صداش رو از دست بده. بماند که لطف خدا بیش از اینهاست و ...اما بسیار حساسه. اگر یک سرمای کوچولو میخوره و این سرماخوردگی منجر به سرفه بشه، بابا عملا ماهها درگیره و  با کلییی مراقبت اوضاع به حالت طبیعی برمیگرده.

قبل از اینکه دوستم بگه اینها رو نداریم، مامانم که کلییی غر زده که من هنوز نوبتم نشده و نمیام و این هم واکسنی هستش که عمومی نیست و همینم مونده واکسن حروم بزنم در مورد قسمت دومش خیلی مانور نمیدادم چون خودم هم حس خوبی نداشتم اما در مورد اولی به مامان تاکید میکردم که بخدا گفته شفاهی بهمون اعلام شده و هر مراجعه کننده بالای 65 سال داشتیم زدیم.

آخرش دوستم گفت که چند روزی صبر کن اگر محموله واکسن عوض شد بهت خبر میدم. تشکر کردم و خودم هم به بابا گفتم ده روز صبر میکنیم اگر اومد اومد اگر نیومد هم اصلا این حرف منو فراموش کنید.

بابا قرار بود روز بعد از تعطیلات خرداد برن واسه واکسن. همون روز دوستم گفت که دیگه پایگاه رو تعطیل کردند و واکسن کلا نیست!!!

یعنی من اینقدرررر حرص خوردم که نگو.بعد هم دیگه نبود تا اینکه امروز صبح بابا زنگ زدن که رفتن واکسن زدن و اتفاقا همون سینوفارم هم بوده. اما دیگه فقط همون 70 سال به بالا رو میزدند.

دوستم اون سری گفت از اون زمان که گفتن 65 سال به بالا رو بزنید تعداد کسانی که اومدن زیاد شد و واکسن هم دیگه شارژ نشد و این بار میخوان همون به ترتیب جلو برن.

خب من واقعا امروز یک نفسی کشیدم که بابا واکسن سری اول رو زدن. مخصوصا که همش فکر میکردم تقصیر من شده که اینجوری عقب افتاده. مورد بعد هم اینکه هنوز به اون ماجرایی که دوستم گفت 20 دوز واکسن نگه داشتیم، اگر موجود موند  مامان  و بابات رو  بگو بیان بزنم واسشون فکر میکنم و اینکه من قبول کردم. خوشحالم که نبود و نرفتن و نزدن. درست مثل وقتی میخوای گناهی انجام بدی اتفاقاتی میفته که موقعیتش جور نمیشه بعد میگی آخیش...

حالا بگم که با اینکه انجامش ندادیم اما رد عذاب وجدانش مونده واسم. به خودم میگم غزل تو همچین آدمی هستی؟!!!

آزمایشگاه1

اون اولین چکاپی که انجام دادم رفتم یک آزمایشگاه خصوصی...به دلیلی اون آزمایشگاه رو انتخاب کرده بودم و البته حواسم به این نکته نبود که درسته بیمه قبول میکنه اما تعرفه خصوصی رو اعمال میکنه. حالا توجه کنین که کله سحر پا شده بودیم که 7 که گفته بودن باز میشه اونجا باشیم. وقتی رفتم فقط من بودم. خب الحمدلله گذارم به این کارها نیفتاده بود و حواسم نبود که اون جاهای دولتی هست که اون همه شلوغه و واسه نوبت کلی زود تر باید بری.

وقتی از آزمایشگاه بیرون اومدیم به جوجه گفتم چقدر شد؟

جوجه گفت: ارزون.

گفتم چقدر؟

گفت: با دفترچه 220 هزار تومن!!!!

من: دروووووووووووغغ


خب بالاخره فهمیدم که کلا قضیه اینطوریاست.

حالا همین چند روز پیش باید یک چکاپ واسه یکی دو مورد میرفتم که مهمترینش قند و ویتامین D بود. مامان خانوم از 500 سال پیش میخواد بره چکاپ کلی و البته نمیره. گفتم حالا که من دارم میرم. شما هم بیا با هم بریم. وقتی رسیدیم به جایی که میخواستیم بریم یهو گفتم مامان من اصلا حواسم نبود اینها خصوصین که!!!. (تو شهر خودمون بودم و نمیدونم کلا مراکز درمانی چی به چین).

گفتم مامان جان من اون سری کلییییی پیاده شدم. الان آزمایشهام زیاد نیست ولی واقعا نمیخوام پول الکی بدم .مامانم ادم ولخرجی نیست ولی حوصله صف و نوبت و ...نداره. بعد هم بنده خدا شونصد سالی یک بار به زور اگر بره دکتر. خلاصه سوال کردم که کجا بریم و گفتن فلان جا دولتی هست. آزمایش مامانم یک چکاپ کامل بود (تقریبا) .البته دفترچه مامان موردی داشت و اصلا نشد آزمایش بده. اما پرسیدم میشد 116 هزار تومن.

من گفتم میرم اون مرکز دولتی حداقل آزمایش خودمو بدم . روز بعد هم شما رو میبرم. مامانو فرستادم خونه. رفتم اونجا بهم خندیدن.گفتن ملت از 5:30 میان نوبت میگیرن

خلاصه دو روزی بعد من نماز صبح خوندم و آژانس گرفتم رفتم اون مرکز. (بابام خیلی گفتن برن نوبت بگیرن. راستش دوست ندارم بخاطر من اذیت بشن. گفتم نه خودم میرم که دیگه بنشینم همونجا واسه آزمایش.) دفترچه مامان هم بردم که اگر موفق به نوبت گرفتن شدم زنگ بزنم مامان بیان.

آقا ما رسیدیم در مرکز دولتیه. یعنی دیدم مثل صفهای انتخابات شهرهای بزرگ آدم نشسته. گفتم اگر اینا میخوان آزمایش بدن که دیگه من هیچی!!!

پرسیدم گفتن نه اینا اکثرا برای نوبت دکترا اومدن. یعنی هوا تاریک تاریک بودا. در باز شد من اولین نفر پریدم تو.رفتم تو آزمایشگاه و اونجا فهمیدم باید دفترچه هامون بگذاریم روی سر همدیگه. 60 تایی دفترچه هم بیشتر قبول نمیکردن. 30 نفری هم بعد از این 60 تا نوبت دستی میداد. ساعت 6 شده بود. میگفت برید 8:30 بیاین خب حداقل از 7 شروع کنین. این همه آدم ناشتا !!! هیچی دیگه با اجازه تون گردنم از خواب داشت میفتاد. بالاخره یکی اومد که اسم بخونه. اگر فکر میکنید که چیزی تحت عنوان عدالت و نظم و امثال این کلمات زیبا وجود داره اشتباه میکنید. ما مردمی هستیم که در ساده ترین مسائل هم به خودمون رحم نمیکنیم.

ادامه دارد...