میترسم وقتی بفهمیم که دیره

دلم برای مامان و بابام میسوزه. با کلیییییییی حالا زنگ بزنیم، زنگ نزنیم و...زنگ زدن به داداش کوچیکم. رفته گردشی جایی. فقط زنگ زدن که مثلا احوالش بپرسن و اگر بشه بفهمن کی میاد و... خب پدر و مادرن. نگران سلامت بچه شون میشن. کلییی هوار کشیده که چرا زنگ زدی؟!!!

من فکر میکنم این بیشتر یک جور ژست و ادا هست از طرف داداشم که ترسناک و پرقدرت به نظر بیاد. البته ما همگی به این رفتارهای هر دوشون عادت کردیم. اینقدر همه چیز داغونه که این توش چیزی نیست. اما شاید چون خودم دارم مادر میشم بیشتر رفتارهای مامان و بابام رو زیر نظر میگیرم. میبینم که اینها هر چقدر هم بی مهری و بی حرمتی میبینن( حالا مقصر باشن یا نباشن)،باز هم نگرانن و دلشون میخواد از بچه خبر داشته باشن. پی هر چیزی رو به تنشون میمالن اما بچه رو میخوان.


پ.ن.

گمون نکنم به داداشم بتونم بگم. اما اگر حتی یک نفر که در سنی هست که هنوز مستقل نیست و با پدر و مادر زندگی میکنه یا حتی جدا زندگی میکنه این متن رو میخونه ، خواهرانه بهش میگم که اینکه شما جایی میری بهتره که بگی کجا میری ، با کیا میری و زمان تقریبی برگشتت کی هست. این رو نه به عنوان گزارش بلکه به عنوان یک مورد امنیتی در نظر بگیرین. خدای نکرده اگر یک موردی پیش بیاد دو نفر در جریان باشن. اونم تو این شرایطی که هر روز آدم میشنوه یک گوشه ای یک حادثه ای رخ داده!

مادر است دیگر...

روز عید قربان میرفتیم دیدن داییم. من و بابا و مامان. پیاده بودیم. نمیدونم چی شد که پام لغزید و نزدیک بود بیفتم. اول موفق شدم کنترل کنم اما دوباره لغزیدم و تنها امیدم بابام بود که یکم جلوتر از من راه میرفت. خودمو پرت کردم به طرفش که بتونم بگیرمش و این وسط هول و جیغ مامانم و بابام که برگشت و بالاخره من بدون افتادن ثابت شدم.

مامانم رنگ به روش نمونده بود.

خودم هم ترسیده بودم ولی میخندیدم و میگفتم چیزی نشد که!

مامانم همش میگفت وای خدا رحم کرد بهمون. وای روم سیاه شد و مامان درست راه برو و چرا کفشت اینجوریه. چرا در گنجه بازه و چرا آسمون آبیه و...

سریع همون موقع صدقه دادن و به من هم گفت مامان خودت هم صدقه بده و...

تو این چند روز هم مدام صدقه میده و اونروز میخواست به یکی کمک کنه. صداش از تو حیاط میومد که به بابام میگفت: برو به غزل هم بگو بیاد یک چیزی صدقه بده.


اومد تو اتاق گفتم :مامان تا کل اموال ما رو صدقه ندی ول کن نیستیااااااااا.

باز اون بنده خدا میگفت :هیچی نگو مامان. خدا رحم کرد. روم سیاه شد...

عشقن اینا

چند روز پیش مامان و بابام تلویزیون میدیدن. یک برنامه آشپزی مانندی بود که طرف یک چیزی رو توی این قوری شیشه ای ها که شبیه قهوه جوش هستن آورد سر میز.

مامان به بابام گفت: این چیه دیگه: بابام گفت این همون "دمجوش " هستش.

مامان با تعجب و دقت نگاه میکرد و میگفت:"دمجوش...

دیدم واقعا فکر میکنن یک چیز جدید و خاص هست. گفتم دمجوش نیست."دمنوشه"!!!!

مامان و بابام با هم: هان. دمنوش...

تزیین به سبک بابا

خونه که بودم بابا مخلفات کنار غذا رو اماده میکرد.مثلا سالاد یا گوجه و خیار و فلفل دلمه و این جور چیزها.

هر روز سعی میکرد یک جوری اینها رو تزئین کنه.کلا بابا استعداد و توانایی هاش توی طراحی و تزئین اینا خوبه.

دقت کنید که بابام هر روز توی سایت آشپزی و اینستاگرام و این جور چیزها نیست.مامان هم کلا از هفت دولت آزاده تو این جور چیزها.واسه همین کارهاش واقعا به چشم من عالی هستن.

بگذریم که مامان خانوم میزنه تو ذوق بابا. مثلا بابا ته پیاز رو برداشته به عنوان تزیین استفاده کرده مامان میگه: وااااااااااای. نه اینو چرا گذاشتی؟!

 یک روز برداشتم چند تا از نمونه کارهای بابا رو گذاشتم اینستا. بعد کلی لایک و کامنت از دوستام گرفتم. بچه ها کامنت دادن و کلیییییییییی قلب فرستادن بعد میگن : غزل این قلب ها واسه بابات هستاااااااااا.Gemini یا یکی پیام داده میگه بابات رو از طرف من بوس کن! دیگه کلی عشق و محبت نثار بابام کردن. منم اینها رو واسه بابام میخوندم لبخند میزد. مامان خانوم با یک قیافه نصف شوخی نصف حسادت اومده میگه : بده ببینم چی گذاشتی اینترنت ؟! چه خبره؟

اخرش هم به بابام گفتم از صبح تا حالا 120 تا لایک خوردی. بابام در حالی که به شکل زیر پوستی شادی میکرد گفت: چه آدمهای بیکاری پیدا میشن!!!