ملت!داماد خوب نمیخواین؟!

من عاشق بوی سرخ شدن رب گوجه فرنگی توی روغنم. حالا اگر رب رو بریزیم توی روغنی که پیاز سرخ کرده داخلش هست که دیگه رسما هلاک میشم. یعنی جوری کله م رو میبرم نزدیک ظرف واسه بو کشیدن که هر لحظه ممکنه روغنی چیزی بپره روی صورتم و رسما دماغ سوخته بشم!

حالا جالبه که دانشجو بودم یکی از بچه ها با رب گوجه فرنگی املت درست میکرد! خب من دوست نداشتم اونجوری و از طرفی نه اینکه به عمرم آشپزی نکرده بودم نمیدونستم که رب رو یکم توی روغن تفت میدن و بعد استفاده میکنن. وقتی این دوستمون از اصطلاح "رب رو سرخ کنم" استفاده میکرد من توی دلم میگفتم ایشششش، یعنی چی حالا رب رو سرخ کنم!!! (درون بیشعوری داشتم.ایشششش)

ولی جدی هیچچچچ هنری توی آشپزی نداشتم اون زمان! مامانم هیچوقت از من کاری نمیخواست بعد هم که دیگه رفتم دانشگاه و هر وقت میومدم خونه مثل پرنسس ازم پذیرایی میکردن و توی اون چند روز هر چیزی دوست داشتم واسم میپختن!!! درسته که چون به فکرم بودن و دوستم داشتن و دلشون نمیخواست اذیت بشم اینکار رو انجام دادن اما من خودم دوست دارم روش متفاوتی در پیش بگیرم...

الان مدتهاست فندق توی کارهای خونه و از جمله آشپزی کمک میکنه. اول اینکه خودش دوست داره و واقعا علاقه مند هست هر چزی رو تجربه کنه (مثل خیلی از بچه ها). بعد من میگردم توی هر کاری ببینم کدوم بخشش رو میتونم به فندق واگذار کنم. مثلا فندق بعضی از ادویه ها رو میشناسه... وقتی که غذاهایی درست میکنم که آماده سازی اولیه ش نیازی به گاز نداره، مثل کوکو، فندق رو صدا میزنم میگم مامان بیا نمک، فلفل و زرد چوبه و دارچین و ...بیار.کامل اما ساده واسش توضیح میدم که چه غذایی هست و چه موادی میخواد و چه کارهایی انجام میدیم. ادویه خودش میریزه. تماااام کارهایی که همزدن و مخلوط کردن داره رو با ذوق انجام میده و واقعا پیشرفت داشته. اوایل نمیتونست تخم مرغ رو تند به هم بزنه. الان خیلی پیشرفت کرده و سرعتش بالا رفته و نمیریزه بیرون از ظرف...

کیک درست میکنم از اول تا آخرش همونجاست. زرده و سفیده که جدا میکنم زرده ها رو میدم اون خالی کنه توی ظرف. کمکش میکنم همزن برقی رو همراه با خودم بگیره و ای کیف میکنه! خب دیگه بیش از اینها ازش برنمیاد و منم احتیاط میکنم آسیب نبینه. اگر چیزی میزیزه یا خراب میشه هم خیلی عادی و مثبت رفتار میکنم.

به جز آشپزی کارهای دیگه هم میسپارم بهش...گمونم از یکسال و نیمگیش تا الان همیشه لباسها رو خودش ریخته توی لباسشویی. اوایل لباسا رو میبردم دم لباسشویی، فندق فقط میگذاشتش توی لباسشویی. بعدتر که توانش بیشتر شد یک سبد لباس کثیف کوچولو داره توی اتاق خودش. میاد هی اونو پر میکنه میبره میریزه لباسشویی ، دوباره برمیگرده پر میکنه باز میبره میریزه. دیگه یاد گرفته گوشه کنار خونه هم نگاه میکنه هی میپرسه اینم بندازم لباسشویی؟ اونم بندازم؟ مدتیه یادش دادم روی یکی از حالتهای پر استفاده مون ماشین رو هم روشن کنه. البته خودم همونجا ایستادما. نمیخوام اذیتش کنم و فقط تا وقتی علاقه نشون بده انجام میدم اما میگم ولش نکنم به امان خدا.تنبل بشه مثل من...

مامانم به من محبت داشت اما من واقعا واسه جمع و جور کردن اوضاع زحمت زیادی کشیدم. میگم حداقل بچه م کار یاد بگیره بعدا از عهده خودش بهتر بربیاد. خانمش هم دعام میکنه.والا

یک چیزی یادم اومد... یکوقت شنیدم مامانم داشت واسه یکی تعریف میکرد که این غزل هیچچچچ کاری بلد نبود وقتی ازدواج کرد. بعد بهش گفت من گاهی به بابای غزل میگفتم که این دختر ما هیچچ کاری بلد نیست، نه غذایی نه هیچی...باباش میگفته بگذار راحت باشه. بعد که بره خونه شوهر قراره کلییی کار کنه. بگذار خونه خودمون راحت باشه...

بس که ما ابراز احساسات علنی به هم نمیکنیما من زیرپوستی کلییی شاد شدم از حرف بابا.

جلسه خواستگاریمون هم یادمه مامانم اون آخرش گفت من یک چیزی هم بگم... این دختر ما به عمرش کار نکرده. هیچچچچچچچچ کاری بلد نیست... نه غذا بلده درست کنه نه کار خونه بلده، کوتاه هم نمیومد. چپ و راست مثال پیدا میکرد خب مادر من خودزنی چرا میکنی؟!!!


لوبیا

بچه که بودیم، وقتی مامانم آبگوشت درست میکرد، از اون نخود و لوبیاش میریخت توی یک کاسه میاورد بخوریم. یعنی قبل از اینکه مثلا رب و سیب زمینی و اینها اضافه کنه و غذا آماده بشه.همون بعد از پختن نخود و لوبیاها یک کاسه واسه ما میاورد. خیلی کیف داشت.

الان وقتهایی که خوراک لوبیا چیتی درست میکنم، قبل از اینکه پیاز سرخ کرده و رب بهش اضافه کنم بگذارم جا بیفته، یک کاسه لوبیا رو کمی نمک میزنم و میبرم واسه فندق...کلییی ذوق میکنه و معمولا میپرسه بازم لوبیا داریم؟ میگم آره مامان بخور. زیاد داریم. خیالت راحت

فندقک من

فندق مریض شده...اینجور مواقع یهو ذهنم میره دنبال اینکه کجا کم گذاشتم که اینجوری شده!!! اما خب الحمدلله در کنارش یک غزل دیگه هم وجود داره که میگه این چه حرف و سوالیه آخه؟!!! خب فندق هم آدمه. مریض میشه. تو فقط سعی کن الان در حد توان مواظبش باشی.

اینه که فعلا مواظب پسرمون هستم. تبش زیاد بالا نیست. تجربه وقتهایی رو داریم که حرارت از تنش انگار میخواست بزنه بیرون! دکتر نبردیم. گفتم که من از اون دست آدمهام که سریع نمیپرم دکتر! البته دکترش هم آشناست و میدونم اخلاق خودمون رو داره و الکی استرس هم نمیده. لذا فعلا در حد دارویی برای تبش و دارویی برای کنترل آبریزش و علائم سرماخوردگیش و ویتامینی که قبلا میخورده فندق درمانی کردیم!

الحمدلله این بچه ی ما خیلی اهل تعامل و گفتگو هست. واسه دارو خوردن هم با هم حرف میزنیم و در نهایت با رضایت خودش دارو میخوره. دیشب به باباش میگه "دستت درد نکنه برام از اینا (داروها) خریدی"! دیده شده که تا مدتها پس از یک سرماخوردگیش هنوز درخواست شربت فنجونی (اسمی که من روی داروش گذاشته بودم) داشته و مدام میپرسیده که مامان شربت فنجونی نداری بخورم؟!

البته دیروز غذای درستی نخورد. سوپ هم واسش درست کردم و با اینکه در روزهای معمولی اهل سوپ و آش هست اما نخورد. مدام میگفت مامان بستنی نونی داریم؟ بستنی چوبی چطور؟ بستنی قاشقی؟  البته که داشتیم ولی گفتم مامان جون تموم شده و باید صبر کنی تا بخریم. باباش میرفت بدوه که بهش سفارش بستنی داد!

توی همون گیرودار زنگ زدیم به مامانم. مامانم پرسید بابات کجاست؟ گفت رفته برای من بستنی بخره!!!

حالا مامانم از اونور میگن: واااای بستنی برات خوب نیست. نباید بستنی بخوری! تو سرما خوردی!!!

فندق بیچاره این طرف بغض و لبای آویزون و اشک توی چشماش جمع شده و با جدیت میگه:" من سرما نخوردم! من مریض نیستم"!

بعد همچنان مامانم صداشون میومد که میگفت غزل بهش بستنی ندیا!!!

من فاصله داشتم با تلفن. گفتم مامان جان حواسم هست. ولی به بعضی ها که نمیگیم چی به چیه! دیگه بعد که تلفن رو برداشتم یواش به مامان گفتم که مامان نباید بهش بگین که مریض شده! کلی بغض کرده. البته بهش گفتیم که الان توان کمتری داره و باید مواظب باشه اما حقیقت رو نکوبوندیم توی صورتش

بعد مامانم میگن: آهان! آره. من هول کردم گفت بابام رفته بستنی بخره!

ایشون هم مامان ما هستنا! استاد حرفهای مستقیم! هیچ برنامه ی پیچوندنی ندارن مامان خانم! یعنی دقیقا حس اینو داشتم که دور از جون دور از جون به یک نفر که بیماری مهلکی داره بی مقدمه خبر بدن که بیماره و وضع خوبی نداره!!!


پ.ن1: میدونم خود درمانی نباید کرد. اما هم اینکه اخلاقمون سریع بپر دکتر نبوده هیچوقت. هم اینکه اوضاع تحت کنترله. هم اینکه تا تحت کنترله ،خونه مون از درمانگاه و مطب امن تره.

پ.ن2: دقت کنید الان اگر مادر شوهرمون همین رفتار مامان رو انجام داده بود کلیییی شاکی میشدیما! فقط میخواستم بگم که هم مامانا هم مادر شوهرا انسان هستن. توی بعضی چیزا خوبن توی بعضی چیزا مهارت لازم رو ندارند. من همیشه گفتم و میگم که مامان مهرداد رفتار بسیار عالی با فندق دارند و حوصله و توان و مهارتشون در برخورد با بچه خیلی خوبه. البته مامان من 13-14 سال از مامان مهرداد سنشون بیشتر هستش ولی به نظرم این نهایت روی توان اثر داره نه روی مهارت.


روزتون مبارک خانم های عزیز، مادران مهربون

در ادامه پروژه روز مادر و هدیه و ...

مامان من که توی این شهر نیستن. نمایشگاه کتاب مجازی که برگزار شد مهرداد اینا بن کتاب داشتن و تعدادی کتاب گرفتیم. از مامانم هم پرسیدم که کتابی لازم دارن یا خیر، چند تایی گفتن که دو تاش رو خریدیم و به آدرس خونه شون پست میشه.  به مامانم گفتم که مامان! اینها رو به عنوان بخشی از هدیه روز مادر قبول بفرمایید. بقیه ش بعدا.  طبق معمول اکثر مامانها گفتن که هدیه لازم نیست و دستتون درد نکنه و ...  مامان من کلا سلیقه ی خاصی داره! بعد خیلی هم رک هست مخصوصا با من مثلا یک کیف چرم مصنوعی دست دوز براشون گرفتم. خدایی قیمت مادی چندانی نداشت ولی واقعا خوشگل بود. همین که با دست دوخته شده بود و طرح چرم درآورده بود و طراحیش واقعا ناز بود. اصلا من تا چیزی به چشم خودم عالی نباشه محاله واسه کسی بخرم. اونم مامانم. مامانم همون اول یک نگاهی بهش کرد و گفت: "ممنون ولی من اینو نمیخوام. بردار واسه خودت!" یکسالی هم گمونم گذاشتم پیشش شاید دلش به رحم بیاد اما صحیح و سالم و دست نخورده بهم برگردوند. مامانم از پول نقد خیلییی خوشش میاد. اصلا هم واسش مهم نیست چقدر باشه. دیگه منم فکر کردم همون هدیه نقدی میدم.

اما واسه مامان مهرداد و مامان بزرگش و خاله ش...

آخرش هم پریروز رفتیم و روسری گرفتیم! واقعا هیچ مورد دیگه ای که در این شرایط بشه با حداقل گشتن و بیرون بودن تهیه ش کرد پیدا نکردیم. البته انتخاب بدی هم نبود. واسه خاله که من تا حالا اصلا روسری نگرفتم و تکراری نیست. واسه مامان مهرداد هم فکر میکنم دو سال پیش یکوقت واسه خودم روسری گرفتم همون طرح یک رنگ دیگه هم واسه ایشون گرفته بودم و کلا مامان با اینکه روسری  زیاد داره  اما از طرحها و مدلای جدید استقبال میکنه. یکجورایی خودش واسه اینجور چیزا کمتر خرج میکنه. اینه که مطمئنم هدیه بگیره دوست داره.

قرار بود شنبه عصر با مهرداد بریم که صبح که ار خواب بیدار شد دل پیچه گرفته بود و حالش اصلا خوب نبود! جلسه هم داشتن دانشگاه که پیام داد و اطلاع داد نمیتونه بیاد. الحمدلله یکشنبه حالش مساعد شده بود و عصر فندق رو گذاشتیم خونه مامان مهرداد و رفتیم خرید. من یک اخلاقی دارم که به نظر خودم اخلاق خوبیه. هر وقت برم خرید حالا پاساژ، بازار، هرجور جایی که باشه، فقط و فقط مغازه های مربوط به همون چیزی که میخوام رو چک میکنم. هیچچچچچچ کاری به مغازه های دیگه ندارم. هی الکی توی این یکی و اون یکی مغازه نمیرم. اینه که خریدام سریع انجام میشه و چیزای اضافی هم نمیخرم. حالا در شرایط عادی (نه کرونایی) ممکن بود مثلا اگر چشمم میخورد به یک مغازه ای که آف زده برم یک چکی بکنم اما الان هرگز! این اخلاقم در دوران کرونا خیلی باعث آرامشه خلاصه با سرعت نور رفتیم از توی بازار رد شدیم و حدودا هفت هشت تا روسری فروشی رو تند تند چک کردیم و قیمت گرفتیم. دو تا روسری گرفتم 50 واسه خودم.(تخفیف خورده بود) خیلی جدید نبودن اما طرحهاشون قشنگ بود و قواره بزرگ و خوب بودن. حالا احتمالا یکیش رو به پیشگاه مامانم عرضه کنم اگر تمایل داشتن بردارن اگر نه هم که مبارک خودم باشه نمیدونم طرف شماها چه جور روسری هایی هست اما اینجا که همش از این روسری های قواره بزرگ و یک سری نقطه نقطه برجسته داره که بهش میگن سوزنی از اینا بود و انصافا خوشگل هم بودن. اما قیمتشون هم خوشگل بود! 90 ناقابل. دو تا واسه مامان و خاله گرفتیم. یکی هم واسه خودم. من اونی که واسه خاله انتخاب کردیم رو خیلیییییییییی دوست داشتم اما مهرداد یکی دیگه واسه من انتخاب کرد و گفت این بیشتر بهت میاد. اومدیم خونه میگم مهرداد جان من اینو خیلی دوست دارم . گفت خب پس جا به جا کن همینو بردار! گفتم هرگز! مباد! من اینی که گفتی بهت میاد هم بسی دوست میدارم! برداشتم پیام دادم به دایرکت اینستاگرام فروشنده که داداش این طرح رو واسه من نگه دار جون جدت که میام میبرم! دیگه اینچنین خودم چند تا روسری به مناسبت روز زن به خودم هدیه دادم!!!

و اما مامان بزرگ! مامان بزرگ خیلیییییییییی کم مصرفه. واقعا هیچی نیاز نداره. اینه که گفتیم همون طلا کادو بدیم بهتره. یک سکه دویست سوتی گرفتیم و تمام. البته که مامان بزرگ خیلی عشقه و من همه جوره عاشقشم اما خب دیگه توانمون بیشتر از اینها نیست فعلا.

اینم بگم همه ی ما میدونیم که جنبه ی  مادی هدیه ها به هیچ وجه  اهمیت نداره...صرفا نمادی هستن از اینکه به یاد هم بودیم و همدیگه رو دوست داریم...من خودم فکر نکنم توی این هشت نه سال زیاد هدیه خاصی گرفته باشم. اما بارها و بارها مهرداد منو شاد کرده و نشون داده که به من و خواسته ها و علایقم احترام میگذاره و برای رسیدن بهشون در حد توانش و حتی بیشتر کمکم میکنه. آقایون عزیز هوای دل خانم هاتونو داشته باشید.

از همین تریبون از همه دوستانی که پیام گذاشتن و هدیه های مختلف پیشنهاد دادن تشکر میکنم. خیلی پیشنهادات خوبی بود. من توی ذهنم میسپارم واسه مناسبتهای بعدی از اونها استفاده کنیم...

خانم های قشنگ...مادران عزیز روزتون مبارک. امیدوارم تنتون سلامت، دلتون شاد و مسیر زندگیتون سبز باشه.



غزل سیبیلللللللل

مامان من خیلییییییی در برابر هر نوع کار آرایشی و پیرایشی گارد داره. نمیدونم چرا واقعا! حالا والا خیلی از دهه شصتیای بیچاره دمار از روزگارشون دراومده سر دو نخ ابرو و سیبیل و ... ولی من یکی از نمونه های خیلی رنج کشیده ی این دهه شصتیام

ببینید مثلا من سیبیلی داشتماااااا. وااای حیف که آدم خاطره بازی هستم و اصلا نمیتونم از هیچی دل بکنم وگرنه واقعا عکسهام رو نابود میکردم. البته حتی فکرش هم ناراحتم میکنه . عکسهامو با همه زشتیشون دوستشون دارم. ولی سیبیللللللل. واو

خب شما فکر کن من چیکار کردم اینارو! اول دبیرستان که بودم ذره ذره گاهی روش رو قیچی میکردم. نه اینکه کامل بره ها. نه. همین یک ذره کم پشت بشه. خب گمونم چون اینا هرس میشدن با قدرت بیشتری دوباره نمایان میشدن. بعد که یکم تو ذوق زدنشون کمتر شد و مامانم هم انگار نفهمید،  تیغ زدم!یعنی واقعا شعورم در همین حد بود. خب یک مشت جوش ریز هم زدم بعدش ولی بالاخره این پروژه رو ادامه دادم. خیلی هم ناجور بودا ولی خب.

تا اینکه یکوقت یکی از دوستام که در واقع از هشت سالگیش تو زمینه ی فعالیت پدرم، شاگردش بود و ما از همونوقت با هم دوست شده بودیم (و هنوز هم هستیم) بهم گفت چرا بند نمیندازی؟ من گفتم یا ابالفضل!آرایشگاه؟! گفت نه خودت! گفتم مگه میشه خودم اینکار رو بکنم؟گفت آره بابا. حالا این دوستم یک سال از خودم کوچیکتره ها. گمونم اونوقتها دوم دبیرستان بودم. خلاصه که خدا  امواتش رو بیامرزه. یادم داد و من تا همین حالا روشم همونه! آقا ما از این روش استفاده کردیم و تازه لذت سیبیل نداشتن واقعی رو چشیدیم. اینقدر مست غرور سیبیل نداشتن واقعی بودم که دیگه یادم نبود دو تا کپه ی کج و کوله ی داغون به نام ابرو بالای چشممم خود نمایی میکنه!

 فکر کردن به برداشتن ابرو از نظر خودم هم گناه کبیره بود و هیچ تفکرو تخیل و تلاشی هم نسبت بهش نداشتم. در مورد سیبیل گفتم حتما مامانم فهمیده ولی دیگه به روم نیاورده. ته دلم خوشحال بودم. چند سال گذشت. من شدم یک عدد پشت کنکوری. من کلا در مورد مسائلی که احتمالا دخترا بعضیاشون با مامانشون صمیمی هستن هیچوقت صمیمی نبودم.گاهی هم که فضا کمی صمیمی میشد تجربه بهم ثابت کرده بود که باید خودم رو بگیرم تا فضا دوباره همون عادی بشه . آخه مامانم یهو بعدا از مسائلی که در جوصمیمی مطرح شده بود علیه من استفاده میکرد. متاسفانه اینجوری بودیم !

اما گاهی هم از دستم در میرفت . یکروز فضا بوی صمیمیت میداد و من نمیدونم چه جمله ای درباره سیبیل گفتم که معنیش این بود من سیبیلم رو برمیدارم! یکهو مامانم زد تو صورتش  که ای وای مگه تو به سیبیلت دست میزنی؟ واای واای هنوز بعد از اینهمه سال ترس و تعجبی که اون لحظه تجربه کردم با منه! قبل از ترس اول تعجب اومد. که چطور اون خرمن سیبیل که قادر به توصیف عظمتش نیستم محو شد و مادر من نزدیک به چهار سال نفهمید! دیگه اینکه واقعا مامان من میخواست بگذاره من تمام این مدت اونجوری برم مدرسه که البته مسلما از نظرش هیچ ایرادی نداشت. خیلی های دیگه هم بودن که همونجوری میومدن. البته خدایی خیلیها سیبیل داشتن ولی یک ذره. نه مثل من! دیگه کلییی با من قهر کرد و محل بهم نداد و گفت واای اگر بابات بفهمه و ... حالا بابام بنده خدا مطمئنم هیچچچچچ کاری به این مسائل نداشت. یادمه دروغ گفتم. خودم الان خجالت میکشم از اینکه همچین دروغی گفتم ولی دروغ گفتم. مامانم هم باور کرد! گفتم ناظم مدرسه مون خانم فلانی (که مامان خیلی قبولش داشت) یک روز منو کشیده بیرون گفته ما خودمون هم تذکر میدیم اگر کسی دست به صورتش بزنه ولی چون معلمهای مرد هم زیادن هیچ موردی نباید باعث جلب توجه ! بشه. این سیبیلات رو برداری بهتره و ...اصلا الان که دارم میگم واقعا نمیدونم این چی بوده که گفتم و چطور آب و تابش هم دادم و ... ولی فکر کنید چه جوی بود که من دروغ گفتم!

خلاصه اینجوری دیگه این مرحله رد شد. من رفتم دانشگاه. تکه ی ابرو و دانشگاه رو بعدا میگم.