پناه

بعضی خانومها تو هر مقطعی که از خانواده شون دورن یا شاید دور هم نباشن و فقط ازدواج کرده باشن و توی همون شهر خانواده اما فقط در منزل دیگری ساکن باشن، مدام گوشی تلفن دستشونه و به مامانشون زنگ میزنن و وقتی هم زنگ میزنن از سیر تا پیاز هر چیزی که شده رو تعریف میکنن. میشناسم افرادی که در روز 4-5 بار زنگ میزنن که با مامانشون حرف بزنن و مدت مکالماتشون هم خیلی خیلی طولانی هست.

یک عده هم دوستی یا قوم و خویشی دارن که یک رابطه اینجوری باهاش دارن. همش تلفن دستشونه و در حال تبادل افکار و وقایع و ... هستن.

الان بحثم درست یا غلط بودن این روش نیست . اینکه چه فوایدی داره و چه مضراتی داره هم موضوع صحبتم نیست.

فقط من اینجوری نیستم. هیچوقت نبودم. نه اینکه مامانم رو دوست نداشته باشم یا مامان رابطه ش با من ایرادی داشته باشه یا دوست صمیمی و قابل اعتماد نداشته باشم یا...

نه. همه چیز اکی و خوب هست الحمدلله.اما من عادت ندارم مکالمات طولانی و هر روزه با مامانم داشته باشم. اکثر مواقع که صحبت میکنم هم در حد احوالپرسی و خیلی تیتر وار اینکه در چه حالی هستن و در چه حالی هستیم. همین.

واسه همین تنها کسی که برای من میمونه جوجه هست. دوست دارم حرف بزنم. دوست دارم از دغدغه هام بگم ، همونقدر که شادیهام رو بزرگ میکنم و جیغ جیغ میکنم و همونقدر که کلی پا به پای هم مسخره بازی درمیاریم و...

اینقدر تنها آدم زندگیم جوجه هست که حتی لزومی نمیبینم که مثلا اگر ایرادی یا گله ای از مامانش دارم بهش نگم. بهش میگم. راحت. شاید اون خیلی وقتها ناراحت میشه یا شده یا ...ولی من میگم چون به کی بگم؟ استدلالم شاید درست نباشه اما من من فقط میگم چون اونو دوست خودم میدونم که از قضا همسرم هم هست.

این روزها که البته خیلی هم طولانی شده و نزدیک یکساله که وضعمون همینه. این روزها و این یکسال ما هر دو دغدغه کم نداشتیم و نداریم. من این مدت غر کم نزدم سر جوجه. زحمت هم کم نداشتم براش. اما میبینم که جوجه کمی خسته شده. یک وقتی باید این دلخوری های بینمون و عنوانشون رو بنویسم و بررسی کنم.

وقتی کمتر با هم حرف میزنیم من احساس تنهایی و بی پناهی میکنم. زن ها نیاز دارن حرف بزنن. منم از اون جیغو ها هستما. هیچی به اندازه ساکت بودن و کم حرف زدن آزارم نمیده. واقعا حس بی پناهی دارم.


پ.ن:

اینکه به مامانت بگی چه دغدغه هایی داری چه فایده ای داره جز اینکه به دغدغه های اون اضافه بشه یا اینکه شاید بعضی چیزها رو بد متوجه بشه و قضاوت نادرستی از شرایط بکنه. اینکه مامان تو همه اونهایی رو که دوست داره عالیییییییییی ببینه و تو بگی یک نصفه ابرو بالای چشم فلانی هست و مامانت علیرغم میلت طرف تو رو نگیره چه فایده ای داره؟اینکه ممکنه از 24 ساعت دو ساعتش بد باشه و تو اونها رو بگی و باعث بشی فکر کنن 22 ساعت دیگه هم بده چه فایده ای داره؟

تزیین به سبک بابا

خونه که بودم بابا مخلفات کنار غذا رو اماده میکرد.مثلا سالاد یا گوجه و خیار و فلفل دلمه و این جور چیزها.

هر روز سعی میکرد یک جوری اینها رو تزئین کنه.کلا بابا استعداد و توانایی هاش توی طراحی و تزئین اینا خوبه.

دقت کنید که بابام هر روز توی سایت آشپزی و اینستاگرام و این جور چیزها نیست.مامان هم کلا از هفت دولت آزاده تو این جور چیزها.واسه همین کارهاش واقعا به چشم من عالی هستن.

بگذریم که مامان خانوم میزنه تو ذوق بابا. مثلا بابا ته پیاز رو برداشته به عنوان تزیین استفاده کرده مامان میگه: وااااااااااای. نه اینو چرا گذاشتی؟!

 یک روز برداشتم چند تا از نمونه کارهای بابا رو گذاشتم اینستا. بعد کلی لایک و کامنت از دوستام گرفتم. بچه ها کامنت دادن و کلیییییییییی قلب فرستادن بعد میگن : غزل این قلب ها واسه بابات هستاااااااااا.Gemini یا یکی پیام داده میگه بابات رو از طرف من بوس کن! دیگه کلی عشق و محبت نثار بابام کردن. منم اینها رو واسه بابام میخوندم لبخند میزد. مامان خانوم با یک قیافه نصف شوخی نصف حسادت اومده میگه : بده ببینم چی گذاشتی اینترنت ؟! چه خبره؟

اخرش هم به بابام گفتم از صبح تا حالا 120 تا لایک خوردی. بابام در حالی که به شکل زیر پوستی شادی میکرد گفت: چه آدمهای بیکاری پیدا میشن!!!       

                                                                   


اندر احوالات مامان شدن 3

یک دنیا درس و کار و ... با خودم برده بودم خونه. حالم خوب بود اما چند روزی سر درد داشتم و گفتم نخونم که به چشمام فشار نیاد. اما خداییش بقیه ش خودم رو  زدم به در راحتی و کلا وقت هدر دادم.

کار تقریبا مفیدم این بود که بالاخره مامان رو بردم دندون پزشکی. یک دندون جلوش شکسته بود و خب کلا نیاز به ترمیم و ... داشت. دو تا دندون دیگه ش رو هم کشیدن چون اصلا شل بود و ارزش ترمیم نداشت. مامانم مثل خودم لووووووووووووووووووووووووووسس هستیک روز خودش رو واسه همین دو تا دندون شل که کشیده بود لوس کرد.البته مطمئنم درد داشت بنده خدا. قرار شد تا سری بعد که میام خونه و وقت جایگزینی دندونها میشه کارهای ترمیمیش رو خودش پیگیری کنه.

برگشتیم شهر دانشگاهم و پدرم سر این امتحانی که کلی هم وقت داشتم واسش دراومد. اما فکر کنم نتیجه بد نباشه.

این روزها همش امتحان دارم . علیرغم اینکه دلم میخواست زودتر تموم بشه و من بتونم به کارهای دیگه م برسم تا 17 مرداد امتحان دارم. امتحان به جهنم. سمینار دارم که هیچیییییییییی اماده نکردم و کلا این روزها من و ریزه حسابی توی فشاریم.


اندر احوالات مامان شدن2

من غزل هستم. قراره مامان بشم. اسمش رو گذاشتم ریزه. جوجه نام مستعار همسرم توی وبلاگ هست. از پرشین بلاگ کوچ کردم به اینجا.

خب 31 خرداد کلاسهام در یک حرکت یهویی از طرف اساتید تموم شدن و من رفتم خونه. خیلی نگران مسیر بودم. من در حالت عادی motion sickness یا همون بیماری حرکت دارم و خیلی توی سفر مخصوصا با اتوبوس  اذیت میشم و این سری  با توجه به وضعیت ریزه دار بودن خیلی خیلی نگران بودم. ترمینال که رفتم صندلی 8 رو گرفتم اما به راننده اتوبوس گفتم آقا میشه خواهش کنم اجازه بدین من ردیف اول بشینم؟ میدونم از نظر قانونی مشکل داره اما واقعا حالم خوب نیست. بر خلاف انتظارم راننده خیلیییییییی راحت قبول کرد و گفت برو بشین. الحمدلله خیلی راحت بودم . خدا واقعا بهم لطف کرد.

مامانم نمیدونست که میرم خونه و واقعا از دیدن من سورپرایز شد. خیلی خوشحال شدن. بندگان خدا نگران بودن . منو دیدن ذوق کردن. اول رفتار مامانم با من خیلی عجیب بود. همون دقیقه اول میگفت بشین حالا. جمع نکن خودتو! حالا من در تمام مدت قبل کلی ریلکس و کلا دانشگاه و برو و بیا و... گفتم مامان خب حالا .

بعد کم کم مامانم دید که من خیلی بهتر از اونی هستم که فکر میکرده از اونور بوم افتاد در حدی که یک روز شاکی شده بودم که به من کم توجه میکنیناااااا

خداییش خونه عالی بود. از چند جهت.

اول اینکه خودم کمی بهتر بودم . سه ماه گذشته بود و طبیعی بود که کمی بهتر باشم اما غذا که معضل شده بود برام تو خونه جوجه اینا تقریبا  معضلش رفع شد. ذائقه من کاملا با غذاها سازگار بود و با اینکه بعد از خوردن غذا مخصوصا شام یک حس عجیبی داشتم اما کلی میخوردم. مورد دیگه اینکه ما آشپزخونه مون خارج از ساختمون اصلیه و من اصلا تا وقتی غذا میاورن یک ذره هم بوی پخت و پز به مشامم نمیخورد . خونه مون حیاطش کوچیکه ولی کلییییییییییییی گل و گیاه داریم. حس عالی به من میداد و کلا کنار خاواده بودن نیاز بزرگ این روزهای من بود.

19 تیر دوباره امتحانام شروع میشد و مجبور به برگشت بودم.

ادامه دارد...