پینترست

هر وقت میرم تو پینترست، چند روز افسردگی میگیرم حالا البته مدل افسردگی من فرق داره! یک جورایی به تکاپو میفتم که یک چیزی تو زندگیم رو شبیه وسایل و ... ی توی پینترست کنم!!! خسیس هم هستم ( عبارت دقیقش میشه این که در حقیقت آه در بساط ندارم و کلا از اینکه زیبایی رو با کمترین هزینه به زندگیم اضافه کنم غرق در لذت میشم) و در نهایت میخوام بدون اینکه سکه چندانی بدم، آش بخورم!!! حالا بماند که خیلی وقتها کاسه خالی نصیبم میشه و گاهی هم در حد یک سوپ و البته پیش اومده آش هم تدارک دیدم!!!

جالبه من اصلا تو اینستاگرام "ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودم مقایسه نمیکنم"!!! اما تو پینترست لبه پرتگاه این مقایسه م!

دیدین بعضی جمله ها رو بس که میگن و مینویسن خز میشه!!!این جمله که گفتم از همون جمله هاست


پ.ن: اینکه من وسط کلی گیر و گرفتاری پایان نامه و کرونا و صد البته بی پولی، دیزاین دیوار و پاتختی اتاق خواب تو پینترست چک میکنم طبیعیه یا نشانه هایی از زیر کار در رفتن رو شما هم میبینید؟!

لیمو عمانی

لیمو عمانی ها هم با هم فرق دارند...خیلی وقت پیش وقتی هنوز کرونا نبود یکبار با عجله و واسه اینکه یهو دلم خواسته بود از لیمو عمانی توی خورشت سبزیم استفاده کنم، از یک عطاری که وسط یک کوچه ای سبز شده بود لیمو عمانی خریدیم، لیمو عمانی ها سیاه بودن و هر کدوم اندازه یک پرتقال کوچیک!!! من اصلا تا اون زمان همچین لیمو عمانی ندیده بودم!

فقط بگم بهتون که یک جوریه . نمیدونم انگار تلخه یا ...واقعا نمیدونم چیه. مامان من آشپزیش خوبه ولی هیچوقت از لیمو عمانی استفاده نمیکرد. تو هیچ غذایی. واسه همین من خیلی کم تجربه م توی این زمینه. البته خدایی غذاهای مامان خوب میشدن.

ماه رمضون امسال رفتیم که من تند تند چند تا چیز که لازم داشتم از عطاری بگیرم و من لیمو عمانی هم گرفتم. وااای اینا خیلی خوب بودن . واقعا حس میکردم عمل مثبتی داشتن توی طعم غذا.

فقط اومدم بگم لیمو عمانی های خوبم تموم شده بودن و من امروز از همون لیمو بزرگها ریختم توی خورشت قیمه ی بهشتیم.!

گمونم کمی مزه جهنم هم قاطیش شده!

پ.ن: این پی نوشت رو  پس از آماده شدن قیمه نوشتم! مرحله آخر پخت که شکر و گلاب اضافه کردم کمی روی مزه ی جهنم تاثیر گذاشت. در مجموع امروز هم از قیمه لذت بردیم... جای دوستان سبز.


مهاجرت به سیگنال

این قضیه واتساپ و مهاجرت عده ای به سیگنال رو به احتمال زیاد شنیدین. چند وقت پیش فکر کردم که خب منم برم سیگنال رو نصب کنم و ببینم چطوریه و کیا هستن و نیستن... چراغی روشن کرده باشم حداقل

پیداش نکردم! کلا گوشی من یک جوریه. بعضی چیزا رو نمیاره و ... مهرداد برنامه رو گرفت و قرار شد واسه من انتقال بده که نصب کنم. دیگه فرصت نشد. حالا دیروز چشمم خورد که انگار فیلتر شده و با روشن کردن فیلتر شکن ملت تونستن وارد بشن و ...

دیشب هم خود اپلیکیشن واتساپ، استاتوس گذاشته بودکه نه بابا! کی گفته من میخوام اطلاعاتتون رو بردارم و اینا همه کار استکباره و ...

اینه موندم. به هر حال اگر قرار به فیلتر شکنه که همون تلگرام هست دیگه...

چند روز دیگه صبر کنیم ببینیم بالاخره قضیه این استاتوسهای واتساپ چیه. اگر واقعا خبر خاصی نیست کی حوصله اسباب کشی داره والا چله زمستون، وسط کرونا!

چند وقت پیش فکر میکردم من دوست دارم چی از تو واتساپم بردارم در صورتی که قرار بشه دیگه نداشته باشمش! همش ذهنم میرفت سمت پیامهایی که شاگردای این چند ترم واسم فرستادن! تو سن 35 سالگی که چیز خاصی نشدم و حقوقی هم ندارم و پایان نامه دکترام هم ول معطله. حداقل اینا رو گاهی میخونم ذوق میکنم که من توانایی هام رو درست شناختم اما مسیرم احتمالا اشتباه بوده و ماه و خورشید و فلک و جامعه هم که واسه همه یکیه! مجموع اینا باعث شده من تو جایگاهی که میخواستم نباشم. اما خدارو شکر که همین حداقل کاری که انجام میدم اگر نون نداره، حداقل عشق داره!

حالا دیگه اینکه عشق بدون نون چقدر دووم میاره نمیدونم



هدیه روز مادر

این چند وقت روزی چند بار به مهرداد میگم روز مادر واسه مامانت چی هدیه بگیریم؟

اول اومد مثل سالیان پیش که دانشجو بود عمل کنه و هی مسخره بازی درآورد که همین که ما درسمون رو خوب میخونیم خودش بهترین هدیه نیست؟!

من لبخند اخم آلود بهش زدم!

باز گفت همین که فندق بچه ی خوبی هست... که دیگه دید خطر اصابت دمپایی وجود داره و خودش ادامه نداد.

ولی جدی فکری هستا! حالا بندگان خدا خیلی هم ادمهای حساسی نیستن و همین که بدونن یادمون بوده براشون کافیه .

امسال جاری جان هم هستن (پارسال هم بودالبته). پارسال مایکروویو گرفتیم کاری مشترک از بابا، ما و داداش مهرداد

حالا امسال گفتم قبل از اینکه از داداش مهرداد بپرسیم ببینیم خودمون چیزی به ذهنمون میرسه یا نه. خیلی هم مهم نیستا! اگر اونها هم ایده ای واسه هدیه ی گروهی داشته باشن مشکلی نیست. اما گفتم حالا انفرادی هم فکر کنیم.

گزینه لباس  که حذف شد. هم مامان لباس داره کلی مسلما، هم اینکه خب واقعا من هنوز واسم سخته توی یک شهر کوچیک با مغازه های محدود اونم توی این اوضاع کرونا دنبال یک لباس خوب (از همه جهت) بگردم . بعد اینکه خیلی هم سلیقه ای هستش. خرید اینترنتی هم اهلش نیستم. اونم واسه لباس. واقعا نمیتونم

پارچه خیلی گزینه ی خوبیه، اما اگر شهر من بودیم. اینجا اصلا پارچه های قشنگی نداره. شهر من پارچه ها همه مد روز و عالی. البته گرون هستا ولی خب به هر حال از لحاظ کیفیت عالی هستن. مامان مهرداد خودشون پول برای پارچه در اون سطحی که من میگم خرج نمیکنن و تقریبا تمام پارچه های قشنگی که دارن عروس ارشدشون (اینجانب)واسشون هدیه گرفته!به هر حال فعلا که شهر من نیستیم و اینم نمیشه.

روسری رو هنوز حذف نکردم. پیدا کردنش راحت تر هست.ولی انتخاب اولم نیست واقعا!

کیف میدونم دوست دارن مامان. اما یادم اومد که چند سال پیش هم نمیدونم چه مناسبتی بود واسشون کیف گرفتم. باز اینم مثل لباس انتخابهام خیلی محدوده اینجا. من درسته خودم متولد و بزرگ شده یک شهری تقریبا مثل همین شهر هستم ولی سالها شهرهای بزرگ بودم یا حداقل خریدهام از محیط های بزرگتر بوده . واسه این معمولا وقتی مجبور بشم یا یک چیز خاص ببینم از اینجا خرید میکنم. توی این شهرها هم همه چیز الحمدلله هست و من اصلا منظورم این نیست که انتخابی وجود نداره. صرفا انتخابها محدودتر هستش و معمولا قیمتها هم بالاتر هست واسه یک کیفیت مناسب.

طلا هم که دیگه گودبای پارتی گرفتیم باهاش!

کتاب خاصی هم مدنظرمون نیست و مامان هم چیز خاصی توی ذهنش نبود که براشون بگیریم.

وسایل آشپزخونه اینجا قیمتها قبلا بهتر از شهرهای بزرگ بود اما مساله اینا باید بگرده آدم و واقعیت اینه که من مدتهاست خیابون و  بازار نرفتم . مدتها قبل ا زکرونا هم ظرف خاصی لازم نداشتم و باز نرفتم. واقعا نمیدونم مثلا یک چیزی میگن به فرض 200 تومن این خوبه،کمه ، زیاده!

گل هم که اطلاع دارید قیمت خون شدههمون بهتر که هزینه ش رو بگذاریم یک وسیله درست درمون بخریم.

اینه که کلا موندیم! به جز مامان مهرداد، مامان بزرگ و خاله ش هم هستن که با هم زندگی میکنند. واسه اونا هم نمیدونیم چیکار کنیم!


 پ.ن: دوستم چند وقت پیش رفته بود کفش خریده بود. توی یک خیابون معمولی و متوسط شهرمرکز استانمون. من البته اون خیابون رو میپسندم. همه جور کیفیتی هستش و قیمتهای مناسبی هم داره. عکسش رو گذاشت. دیدم شبیه یک کفشی هستش که من پاییز پارسال خریده بودم 80. گفتم چند؟ گفت 200 خریدم!

همون دوستم بهم گفت میدونی خوبی ماسک چیه؟ خوبیش اینه که میتونی تعجبت از قیمتها رو پشتش پنهان کنی!!!

غزل سیبیلللللللل

مامان من خیلییییییی در برابر هر نوع کار آرایشی و پیرایشی گارد داره. نمیدونم چرا واقعا! حالا والا خیلی از دهه شصتیای بیچاره دمار از روزگارشون دراومده سر دو نخ ابرو و سیبیل و ... ولی من یکی از نمونه های خیلی رنج کشیده ی این دهه شصتیام

ببینید مثلا من سیبیلی داشتماااااا. وااای حیف که آدم خاطره بازی هستم و اصلا نمیتونم از هیچی دل بکنم وگرنه واقعا عکسهام رو نابود میکردم. البته حتی فکرش هم ناراحتم میکنه . عکسهامو با همه زشتیشون دوستشون دارم. ولی سیبیللللللل. واو

خب شما فکر کن من چیکار کردم اینارو! اول دبیرستان که بودم ذره ذره گاهی روش رو قیچی میکردم. نه اینکه کامل بره ها. نه. همین یک ذره کم پشت بشه. خب گمونم چون اینا هرس میشدن با قدرت بیشتری دوباره نمایان میشدن. بعد که یکم تو ذوق زدنشون کمتر شد و مامانم هم انگار نفهمید،  تیغ زدم!یعنی واقعا شعورم در همین حد بود. خب یک مشت جوش ریز هم زدم بعدش ولی بالاخره این پروژه رو ادامه دادم. خیلی هم ناجور بودا ولی خب.

تا اینکه یکوقت یکی از دوستام که در واقع از هشت سالگیش تو زمینه ی فعالیت پدرم، شاگردش بود و ما از همونوقت با هم دوست شده بودیم (و هنوز هم هستیم) بهم گفت چرا بند نمیندازی؟ من گفتم یا ابالفضل!آرایشگاه؟! گفت نه خودت! گفتم مگه میشه خودم اینکار رو بکنم؟گفت آره بابا. حالا این دوستم یک سال از خودم کوچیکتره ها. گمونم اونوقتها دوم دبیرستان بودم. خلاصه که خدا  امواتش رو بیامرزه. یادم داد و من تا همین حالا روشم همونه! آقا ما از این روش استفاده کردیم و تازه لذت سیبیل نداشتن واقعی رو چشیدیم. اینقدر مست غرور سیبیل نداشتن واقعی بودم که دیگه یادم نبود دو تا کپه ی کج و کوله ی داغون به نام ابرو بالای چشممم خود نمایی میکنه!

 فکر کردن به برداشتن ابرو از نظر خودم هم گناه کبیره بود و هیچ تفکرو تخیل و تلاشی هم نسبت بهش نداشتم. در مورد سیبیل گفتم حتما مامانم فهمیده ولی دیگه به روم نیاورده. ته دلم خوشحال بودم. چند سال گذشت. من شدم یک عدد پشت کنکوری. من کلا در مورد مسائلی که احتمالا دخترا بعضیاشون با مامانشون صمیمی هستن هیچوقت صمیمی نبودم.گاهی هم که فضا کمی صمیمی میشد تجربه بهم ثابت کرده بود که باید خودم رو بگیرم تا فضا دوباره همون عادی بشه . آخه مامانم یهو بعدا از مسائلی که در جوصمیمی مطرح شده بود علیه من استفاده میکرد. متاسفانه اینجوری بودیم !

اما گاهی هم از دستم در میرفت . یکروز فضا بوی صمیمیت میداد و من نمیدونم چه جمله ای درباره سیبیل گفتم که معنیش این بود من سیبیلم رو برمیدارم! یکهو مامانم زد تو صورتش  که ای وای مگه تو به سیبیلت دست میزنی؟ واای واای هنوز بعد از اینهمه سال ترس و تعجبی که اون لحظه تجربه کردم با منه! قبل از ترس اول تعجب اومد. که چطور اون خرمن سیبیل که قادر به توصیف عظمتش نیستم محو شد و مادر من نزدیک به چهار سال نفهمید! دیگه اینکه واقعا مامان من میخواست بگذاره من تمام این مدت اونجوری برم مدرسه که البته مسلما از نظرش هیچ ایرادی نداشت. خیلی های دیگه هم بودن که همونجوری میومدن. البته خدایی خیلیها سیبیل داشتن ولی یک ذره. نه مثل من! دیگه کلییی با من قهر کرد و محل بهم نداد و گفت واای اگر بابات بفهمه و ... حالا بابام بنده خدا مطمئنم هیچچچچچ کاری به این مسائل نداشت. یادمه دروغ گفتم. خودم الان خجالت میکشم از اینکه همچین دروغی گفتم ولی دروغ گفتم. مامانم هم باور کرد! گفتم ناظم مدرسه مون خانم فلانی (که مامان خیلی قبولش داشت) یک روز منو کشیده بیرون گفته ما خودمون هم تذکر میدیم اگر کسی دست به صورتش بزنه ولی چون معلمهای مرد هم زیادن هیچ موردی نباید باعث جلب توجه ! بشه. این سیبیلات رو برداری بهتره و ...اصلا الان که دارم میگم واقعا نمیدونم این چی بوده که گفتم و چطور آب و تابش هم دادم و ... ولی فکر کنید چه جوی بود که من دروغ گفتم!

خلاصه اینجوری دیگه این مرحله رد شد. من رفتم دانشگاه. تکه ی ابرو و دانشگاه رو بعدا میگم.