غزل جوووووووووون

دیشب من و مهرداد توی آشپزخونه بودیم، یهو فندق صدا میزنه: غزلللللللل

یک نگاهی بهش انداختم دیدم یک قیافه ی شیطون توام با یک ذره خجالت هم به خودش گرفته! من و مهرداد نگاهی به هم انداختیم و چیز خاصی در جوابش نگفتم!

دوباره صدا زد: غزل جوننننن!

در عین حالی که به عرش رفته بودم از مدل گفتنش اما لبخندی زدم و گفتم شما باید بگی مامان! مامان غزل جون!

گفت: باشه. مامان غزل جووووووننننن!

خلاصه که گاهی اینجوریه دیگه.

البته به مهرداد میگفت قبلا. دقیقا مدل صدا زدن من. مهرداد جون! یا مهرداد عزیزم! اون عزیزم رو خیلیییی قشنگ میگفت. گاهی هم میگفت مهرداد آقا! مامان بزرگ مهرداد معمولا اینجوری صدا میزنه مهرداد رو!

در همه این موارد ما ضمن تلاش برای پنهان کردن ذوقمون که از همه جامون در حال بیرون زدن بود  بهش گفتیم شما باید بگی بابا!

میدونین من اطرافم زیاد دیدم بچه هایی که پدر و مادرشون رو با اسم کوچیک صدا میزنن. مشکلی هم نیست. شاید پدر مادرشون هم مثل ما ذوق مرگ میشن و دوست دارن این ذوق مرگیت! دائمی باشه. اما من واسه خودمون نمیپسندم. به نظرم باید همون بابا یا مامان بگه بچه.

بعضیها میگن بچه مون اونجوری صدامون میزنه حس صمیمیت بینمونه. من موافق نیستم. البته الان در بزرگسالی من گاهی برای شوخی و تلطیف فضا مثلا یهو برمیگردم به مامانم میگم: فریبا جون عزیزم پاشو پاشو بریم یک دوری بزنیم. یا فریبا جون امروز برامون چی تدارک دیدی و ... اما حسم اینه که مامان زیباترین کلمه ای هستش که میتونم و میخوام که بهش بگم.

 الان تو فامیلمون بچه ای هستش که نزدیک پنج سالشه! از به اسم صدا زدن مامان و باباش شروع کرده و همه هم مدام خنده و تشویق و ... الان همه، دقت بفرمایید! همههههههههههههههه رو با اسم کوچیک صدا میزنه . دایی، عمو، پدر بزرگ، خاله و ...به نظر من اصلا زیبا نیست.

فندق به مامان من میگه مامان جون فریبا! قشنگگگگگگگگ مامانم میره فضا!

یک اسمی هم من از ترکیب بخشی از اسم مامان مهرداد به علاوه کلمه مامان، از همون وقت بارداری ساختم و بهشون پیشنهاد دادم که فندق اونجوری صداشون کنه! "نازی مامان" . مامان مهرداد از فضا گذشته، رسما هر بار مثل من تا عرش میره و برمیگرده. بارها دیدم بهش میگه فندق منو صدا کن... کل فامیلشون با ذوق دیدم به همدیگه میگن که فندق به فلانی خانم میگه نازی مامان! (ایده ش هم از اونجا اومد که توی سریال روزگار قریب، دیدم بچه های دکتر قریب به مامانشون میگن زری مامان! من خیلیییییی خوشم میومد)

پ.ن: غزل سخت گیر!

پ.ن2: غزل اسم واقعی منه. اما اسامی دیگه مستعار و جهت استفاده در وبلاگ هستند.(به جز نازی مامان)

چی میخواستم بگم، چی شد!

نوه داییم یک لینکی فرستاد و منو دعوت کرد که برم توی گروهی که زده عضو بشم. چیزهایی مثل کیک و ترشی و ...درست میکنه و در واقع مثلا گروهی بود که محصولاتش رو معرفی کنه و طبیعتا بفروشه. من که تو شهر اونها زندگی نمیکنم اما سن و سالش کمه گمونم بیست و یک ، بیست و دو ... گفتم حالا حمایتی کرده باشم! رفتم عضو شدم دیدم کلا بیست سی نفریم همه هم خاله و عمه و ... یعنی قشنگ انگار گروه خانوادگی بود! خب میشه گفت ابتدای کارشه و طبیعی بود. نگم براتون که هر روز سلام و روزتون قشنگ داریم و چندین بار تا شب تبلیغات نوع و قیمت سر جمع 5-6 تا محصول! علاوه بر اینها مدام هم استیکرهای به گروه ما خوش آمدید و جهت حفظ آرامش اعضای گروه خصوصی پیام بدین و ...

مدام هم اعضای جدید میان و به روز نکشیده لفت میدن!محصولات هم خیلی ساده و معمولی هستن و عکسها هم شفاف و واضح نیست زیاد. مثلا یک سری چیزهایی که معلوم نیست توی یک جعبه هستش و زیرش مینویسه سفارش مشتری عزیزم! گاهی هم پیامهای رضایت مشتریانش رو میگذاره!

من چون با علم به اینکه با همچین وضع پیام دادنی مواجه میشم عضو گروه شدم، لفت ندادم. اما دیروز بالاخره رفتم گفتم عزیزم هنرت رو اگر بخوای بهتر نمایش بدی عکسها خیلی مهمن و یک سری چیزهایی که دونستنش به نظرم علم و دانش خاصی هم نمیخواد بهش گفتم و با چارتا عزیزم و گلم قضیه رو جمع کردم! تشکر کرد و دیدم که چند تا عکس جدید توی گروه گذاشت که کیفیت و زاویه بهتری داشتن.

میدونید من واقعا فکرم (نه دست و پام ) درگیر چند تا موضوع هستش وگرنه عاشق آشپزی و شیرینی پزی و کیک پزی و ... هستم. با اینکه تلاشهام اندک بوده ولی نتایجم خوب بوده. حالا همیشه شکسته نفسی میکنم و میگم نه بابا! چیزی نیستش که!ولی خدایی کارهام خوبه. اینجا که دیگه کسی نیست که منو بشناسه که بگیم داره کلاس میگذاره و از خودش تعریف میکنه. همین چند روز پیش یک جامسواکی نمدی سفارش مامان همسر بود آماده کردم واسشون بردم... توی اونم تجربه زیادی ندارم اما کارهام ظریف درمیاد. دم اینترنت هم گرم! نمیگم خودم بلد بودم. از اینترنت یاد گرفتم. الان هم اسمم هست خانم دکتر! کار هم نمیکنم. حقوقی هم ندارم. حقوق چند واحد تدریس حق التدریسی هم  که بهتره در موردش صحبت نکنیم.

حالا من وقتش رو هم ندارم و اینکه شاید این پایان نامه کوفتی تموم بشه بتونم یک تکونی در زمینه کار به خودم بدم. گرچه اونم با وجود بچه و زندگی در یک شهر کوچیک کمی دور از ذهنه اما مساله اینه که آیا من حاضرم برم پیج بزنم محصولاتم رو بفروشم؟ خیر. چون من یک اسم دکتر چسبیده به اسمم. (حالا دکتر واقعیا هم نیستما) و اینکه از زمانهای دور توی ذهنم این بوده که شغل و روش من جور دیگه ای تعریف شده.

تازه اینو یادم رفت بگم که پارسال از این موقع ها که گفتن کارهای مربوط به تزیینات مراسم برادر مهرداد رو من انجام بدم و من شروع کردم به سرچ و فعالیت توی اون حوزه ، دیدم واااووو اون دیگه چقدر پولسازه. البته که آخرش مراسم اونها به یک سفره عقد توی خونه محدود شد. از قبل از عید هم که کلا مغازه ها بسته شدن و من با اندک وسایلی که قبلا خریده بودم به نظر خودم یک تزیین قشنگ انجام دادم...تزیینات به روز جام ، تخم مرغهای خیلی نازی با تور و گل و مروارید تزیین کردم، یک مقداری ظرف هم از اینور اونور جور کردم و تزیین نباتم خیلی ملیح شد، شمع رو با تکه های گیپور مونده از لباس عقدم تزیین کردم که خودم دلم رفت براش و ...اینها رو همه میتونن با کمی دقت انجام بدن. نیاز به هیچ نبوغ خاصی هم نداره. من فقط منظورم اینه که همینها رو با گرفتن هزینه زیادی میان و برات انجام میدن و تازه اختصاصی خودت هم نیست و مدام وسایل رو از اینور به انور میکشن...تو مدت زمان آماده سازی این قضیه همش به مهرداد میگفتم بریم تو کار سفره عقد و تشریفات و ...

ولی در عمل میدونم که من تهش همین تدریسم رو انجام میدم و اگر موفق میشدم برم سر کار به همون حقوق کم اکتفا میکردم. واقعا این چه حسیه؟ چه خبره؟ چرا یک عده از ما اینجوری هستیم؟ چرا پول اینجوری توزیع میشه؟

پ.ن: اصلا این پست رو شروع نکردم که اینارو بگم. نمیدونم چرا رسید به اینجا؟! حرفهام پراکنده بودن و توی دو خط نمیتونم همه چیز رو تشریح کنم. فقط اینو بگم که من اصلا آدم مغروری نیستم که دو کلاس درس نصفه نیمه خونده فکر میکنه به جایی رسیده. اتفاقا اینقدررررررررر در دنیای واقعی متواضعم که گاهی یک عده سوء استفاده میکنند. اصلا خودم رو آدم موفقی نمیدونم. مسیر زندگی شغلی من از یک جایی تا ثریا کج شد! این رو هم میدونم بعضی از همین مشاغلی که نام بردم خیلی سختن و خیلی هنر میخوان و واقعا از دور نباید نتیجه گیری کرد. من فقط خواستم یکم حرف بزنم که چرا من نمیتونم مسیرمو کج کنم سمت اینجور کارها و مشاغل.


غزل واقعی این شکلیه!

نمیدونم آدمی هستش که با چیزهای کوچیک خوشحال نشه یا نه. ولی من همیشه دوست داشتم ازآدمهایی باشم که با چیزهای کوچک خوشحال میشن...شاید قدیما نمیدونستم این چه جور حسیه ولی الان مدتهاست آگاهانه دوست دارم اینجوری باشم و اینجوری بمونم.

یک سری بالش (بالشت؟) داشتیم که روبالشی هاش رو دوست نداشتم. بهتر بخوام بگم اون زمان که تازه ازدواج کردیم و رفتیم خوابگاه متاهلی دانشگاه، مامان مهرداد برامون تشک و چهار تا بالش آماده کرد. دیگه من اون موقع به مامانم گفتم پس شما نمیخواد فعلا از اینجور چیزا زحمت بکشی. جا که نداریم. باشه هر وقت درست یک جایی مستقر شدیم از اینجور چیزها هم میخریم یا میدیم بدوزن و ...روبالشی ها زشت نبودن ها! اتفاقا با مزه و رنگی بودن اما نمیدونم چرا بعد از مدتی شستشو، پارچه ش حالت چرک مرده پیدا کرد و در واقع کدر شد. منم زیاد میشستمشون اما فقط میدونستم که تمیزن و ظاهرشون اون جلای اولیه رو نداشت. دیگه حالا خوابگاه متاهلی که بودیم، اگر مهمون داشتیم چند تا بالش دیگه داشتم از اونها بهشون میدادم. البته بگم حالا اون اولاش اینجوری نبود که خیلی بد باشه. به تدریج اونجوری شد.

سه سال پیش که در گیر و دار بارداری اومدیم اینجا مستقر شدیم  بالش و تشک و پتو و همه چی، هم مامانم هم خودم گرفتیم و گفتم دیگه رو بالشی این چند تا بالش رو سرفرصت عوض میکنم...بعدها هم هی میگفتم حالا که وقت ندارم برم دنبال پارچه و ... ولش کن بگذار آماده بگیرم.البته دنبالش هم نمیرفتما...همینجوری چشمم میخورد یکوقت جایی روبالشی داشتن چک میکردم  ولی چیزی نبود که خوشم بیاد.

ی دختردایی دارم که وسایل سیسمونی و آشپزخونه و ...میدوزه. کارهاشم همه عالی و درجه یک. روبالشی و رو تختی و ... هم کار میکنه. خلاصه قبل از عید پارسال گفتم فلانی جون، شما که میری بازار واسه مشتری هات خرید کنی ، من تعدادی رو بالشی لازم دارم. فقط جنسش درست درمون باشه و با چند بار شستن از ریخت نیفته. طرح و رنگ هم سلیقه خودتون رو قبول دارم و هر چی بگیرید اکیه. قیمت هم راحت باش.

دیگه اوضاع کرونا شد و منم قرار نبود برم شهرمون. البته بعد از عید و باز شدن مغازه ها دختر داییم واسم پارچه گرفته بود و دوخته بود. تابستون که رفتم خونه مون تحویل گرفتم. 4 جفت رو بالشی ناز...سه تاش رو کشیدم روی بالشها. بقیه ش هم موند. کل پول پارچه و دوخت و ...شد 270. کیف کردما.

از تابستون تا الان روزی سه چهار بار چشمم که بهشون میفته یک نسیم خنکی انگار توی قلبم می وزه. میدونم خنده داره ولی واقعا همین شکلیه... دلم غنج میره. چیز خاصی نیستا ولی روزی چند بار من بخاطرشون مخصوص لبخند میزنم.

طرحش چند وقت پیش توی تلویزیون نمیدونم چه برنامه ای بود دیدم بهش میگفتن برگ انجیری... بعد دیدم آره کلی از این طرح این چند وقته اینور اونور چیزی دیدم. ولی هیچوقت فکر نمیکردم اسم داشته باشه و چیزهای مختلفی از این طرح موجود باشه.

پ.ن: حالا غنج رفتن از دیدن بالشها یک چیزی! اعتراف میکنم که چند روزی یکبار از به یاد آوردن اینکه 5 تا دیگه از همین روبالشی ها ذخیره دارم  یک دور تا نزدیکی های عرش میرم و فوری برمیگردم پایین


پ.ن.2. رفتم  سرچ کردم ببینم شکل روبالشی هام دقیقا هستش یا نه. یافتم. روبالشی ها یک طرفش این برگهای درشته. یک طرفش هم اون قسمت که سبز کم رنگه. البته دیگه ما فقط همین روبالشی رو داریم. روتختی و ... ش رو نداریم.