فندق گلی

این ترم من فقط یک درس دو واحدی دارم.دوشنبه ها عصر. این روزا مهرداد تا نزدیک 5 میمونه دانشگاه. میگه بیام خونه گرسنه م میشهدوشنبه قبل که اصلا فراموش کرده بود من کلاس دارم که زودتر بیاد خونه بخاطر اینکه حواسش به فندق باشه. با حضور فندق کلاس رو برگزار کردم و کلا هم درک میکنه و صداش درنمیاد. این دوشنبه خودم گفتم لازم نیست بیای ما با هم کنار میاییم.

توی اتاق خودمون میشینم و در رو باز میگذارم. فندق توی سالن بازی میکنه. هر از گاهی نگاهی میندازم ببینم هست نیست و...

از طرف دیگه  مدتیه باهاش تمرین کردم که دیگه وقتی دستشویی داره خودش میتونه شلوارش رو بیرون بیاره و وقتی روز هست نیازی به لامپ هم نداره و فقط کافیه وقتی کارش تموم شد من رو صدا بزنه واسه شستشو...

دیروز حین درس دادن دیدم شلوارش رو بیرون آورده و داره میره دستشویی... با دست بهش اشاره کردم که یعنی آفرین. اکی برو. درس رو ادامه دادم و حس کردم مدتی گذشت و این هنوز بیرون نیومده... اول فکر کردم متوجه خروجش از دستشویی نشدم اما دیدم دمپاییش روی ورودی دستشویی نیست و این یعنی هنوز اونجاست. ناچارا به بچه ها گفتم  دوستان! من لحظه ای ضبط رو متوقف میکنم و صدا رو قطع میکنم برم ببینم این فندقک ما چی شد! نیستش!

میکروفن رو بستم رفتم دیدم آروم توی دستشویی نشسته! میگم مامان چی شده؟ پی پی شده؟ میگه نه! نشستم منو بشوری. کلاست تموم شد؟

واااایییی میخواستم قورت بدم بچه رو

این طفلک هر وقت میره شماره یک انجام میده من در حد دو قطره آب میریزم و میشورمش که تمیز باشه. این همینجور منتظر نشسته بوده محض اون دو قطره. چون کلاس داشتم صدا هم نزده!!! نمیدونم اگر من نمیفهمیدم تا کی میخواست اونجا بشینه


کلمات خود ساخته

قاطی خاطرات مونده م،  از این روزها هم بگم...

دختر معمولی جان  اینها رو با الهام از نوشته های شما مینویسم. باعث شدی یادم بیاد.

قبل از ماه رمضون فندق و مهرداد مریض شدند. خب این روزها اگر مریض بشی باید حتما جایی واسه احتمال کرونا بودن بگذاری. البته فندق زود سرپا شد و فقط یک روز بی حال بود و تبدار. اما مهرداد افتاده بود به سرفه و البته که در نهایت تستش منفی بود.

تو همین روزا بابای مهرداد اومدن در خونه مون و چیزی آورده بودن. ما ماسک زده رفتیم در رو باز کردیم. فندق اصرار میکرد که بابا جون بیا داخل. بیا بازی کنیم. چند باری گفتیم حالا امروز بابا جون کار دارن و باز یک روز دیگه میان و ... اما راضی نشد. بغض کرده بود. یهو من گفتم فندق جان خب بابا جون شلوار نیاوردن که بیان اینجا بمونن. نمیدونم یهو این چی بود گفتم. بعد فندق شلوار بابا رو نشون داد و گفت بابا جون شلوار داره که. گفتم نه! این شلوار بیرون هست. شلوار که تو خونه میپوشن مثل همینی که تو الان داری. (فندق شلوارک پوشیده بود). یهو فندق گفت باشه. بابا جون برو شلوار آستین کوتاه بردار بیا خونه مون بازی کنیم!


پ.ن: معمولی جان. پستت رو که خوندم به تفکر مشابه بچه هامون خیلییییی خندیدم. البته که پسر ما بهتر باید بدونه . پسر شما این همه در معرض زبان فارسی نیست. میگذارم پای سن کمتر پسر ما نسبت به پسر شما


روز سال تحویل

کلیییی داستان و ماجرا قبل از عید میخواستم بگم که نشد. حالا بعدا اگر فرصتی دست داد تعریف میکنم یک چیزایی. ولی بگم عید نوروز چیا پیش اومد...

روز سال تحویل:

اگر یادتون باشه از اواخر بهمن پروژه ی نصب کابینت و کمد خونه ی مامان مهرداد شروع شد. خب این بندگان خدا خودشون یک مقدار (شما بخونید خیلیییییییی) واسه تصمیم گیری های احتمالی در جریان کار، کند هستن و باید هزار بار بررسیش کنند و از هزار نفر بپرسن و باز دوباره بهش فکر کنن، حالا این وسط این آقای نجار و گروهش هم حسابی بدقولی کردن و واقعا اذیت کردن مامان و بابا رو! مامان حسابی شاکی بود و این وسط یکم از بابا هم دلخور بود که شما هم شرایط من رو درک نمیکنی و نزدیک عید هست و همه ی وسایل خونه جمع شدن که این کار تموم بشه اما تمومی نداره و در واقع از بابا میخواستن که جدی تر با جناب نجار و تیمشون صحبت کنند و البته که طبق روال بعضی از خانم ها، ضمن این دلخوری یاد دلخوری های گذشته هم به صورت مفصل گرامی داشته میشد

خدایی هم مامان توی بد وضعیتی بود و عملا خونه مثل خونه ای بود که اسباب کشی کردی و هنوز وسایل نصفه نیمه باز و چیده شدن. روز قبل از سال نو به مهرداد گفتم: داداشت و نامزدش که اون طرف هستن. به مامان و بابات بگیم بیان اینور واسه سال تحویل. کلا چهار نفریم و درست نیست هر کی خونه ی خودش. اول مامان گفتن تا ببینیم و دستت درد  نکنه و ... اما بالاخره اومدن. واسه نهار هم از چند روز قبلش مهرداد میگفت سبزی پلو با ماهی درست کن. طرفای ما همچین رسمی نیستا اما مهرداد دلش اینو خواسته بود. البته که سبزی پاک کردن توی خونه ی ما همیشه توسط خود مهرداد انجام میشه اما به هر حال شستن و خرد کردن پای خودم بود. توجه کنید که یک عالمه هم سبزی خریده بودا نه اندازه یک وعده غذا

من که اول تصمیمی به خونه تکونی نداشتم چون بارها گفتم که من هرچند بار که خونه تمیز میکنم وسطش یک خونه تکونی ریزی هم انجام میدم. (بس که دیوونه م). اما خدا خفه تون نکنه ! هی اومدم پست هاتون رو خوندم دیدم بعضی با جزئیات بعضی هم نصفه نیمه از خونه تکونیشون نوشتن و هی گفتن اونو شستیم و اونو جا به جا کردیم و فلان جا را خلوت کردیم و ...اینه که منم گفتم حالا یکی دو جا رو کمی بازرسی کنم. حسابی مشغول اونها شدم چند روز و روز قبل از سال تحویل آروم آروم سفره هفت سین چیدم. تمااااام انرژیم رو گذاشته بودم واسه سفره هفت سین عروس (جاری جان) و واقعا حوصله نداشتم دیگه! ولی فندق خیلی ذوق داشت و البته خودم همین ذوق رو طی روزها بهش منتقل کرده بودم. همش میگفتم مامان عید میشه و بهار میاد و جشن میگیریم و ...تمام اجزای سفره رو هم یاد گرفته بود و مدام تکرار میکرد. مامان مهرداد چند تا ظرف سفالی کوچولو داده بود که واسه فندق جذاب باشه و منم از همونا و چند تا ظرف دیگه استفاده کردم و یک سفره جمع و جوری آماده کردم. سبزه هم که خاله ی مهرداد هر سال زحمتش رو میکشن و امسال هم یک سبزه ی عالی برامون فرستادن.

از سبزی پلو بگم... شب قبل از سال تحویل من واقعا خسته و له بودم. به مهرداد گفتم ماهی درست کردن خیلی دردسر داره از این جهت که خود سال تحویل ظهره و مامان اینا هم میان و کلیییی بوی ماهی سرخ کردن توی خونه میپیچه و باز سر مقدار روغن و ... هم با بابا کلاهمون میره توی هم (شوخی) و اینکه چند وقت پیش اومده بودن خونه مون و ماهی درست کرده بودیم. کاش یک چیز دیگه درست کنیم ولی تو هم دلت سبزی پلو میخواد. مهرداد گفت خب سبزی پلو با تن ماهی میخوریم من گفتم خب شاید اینجوری بد باشه و فکر کنند تحویلشون نگرفتیم و ... اما مهرداد گفت  مهمونی که نیست. توی این مدت چندین بار اینجا اومدن یا غذا فرستادیم دیگه یعنی فقط کنار هم هستیم و اینم غذای خوشمزه ای هست و خودشون هم دوست دارند. دیدم منطقی هست. میدونید من و مهرداد عاشقققققققق سبزی پلو با تن ماهی به همراه ترشی هستیم. من و مهرداد سالهااااااااا تو سلف دانشگاه غذا خوردیم و بچه خوابگاهی بودیمتوی اون سالها سبزی پلو با تن ماهی یکی از خوشمزه ترین غذاها بوده برامون و واقعا خدا نگذره از اونهایی که تن ماهی رو گرون کردن در نهایت من با شادی فقط سبزی پلو درست کردم واسه ظهر.خیلی هم عالی شد.

مامان و بابا نزدیک سال تحویل اومدن و بگم که من متاسفانه همیشه آخرین موردی که واسش وقت میگذارم واسه مرتب کردن، "خودم" هستم!!! اینه که مامان اینا اومدن من هنوز حمام نرفته بودم و دیگه زمانی هم نبود. سال که تحویل شد پریدم حمام و برگشتم و موهای لایت شده ام را سشوار کردم. یک لباس خوشگلی هم پوشیدم . عاشق اینم که میرم سر کمدم کلیییی لباس پیدا میکنم که هیچچچچچچ هزینه ای بابتشون نکردم  اما ظاهرشون اصلا اینو نشون نمیده.دیگه تا الان باید منو شناخته باشید. لباسی که اون روز یافتم یک تونیک بلند که تو قسمت کمرش کش داره و قابل تنظیمه تنگی و گشادیش ، طرحش زمینه سفید با گلای نامنظم مشکی، آستین هم نداره، تا روی شونه هست آستینش. اینو سال 96 که باردار بودم یکوقت رفتیم یک مغازه ای چند تا لباس بگیرم یکم آزاد باشه، یک سری چیزاش رو حراج زده بود.واسه بارداری چیزی گیرم نیومد اما  از همون مغازه من یک مانتو تابستونه و ی شومیز و همین تونیک رو خریدم همش با هم نزدیک 70 تومن شد. شک ندارم ببینید این تونیک و شومیز رو کلیییی  بالا تخمین میزنید قیمتش رو. دیگه گفتم پز لباسم هم بدم.

سال که تحویل شد، برای اولین بار بعد از کرونا در حد یکدونه همدیگه رو بوس کردیم. واقعا مدتها بود همدیگه رو نبوسیده بودیما مامان و بابا به فندق عیدی دادن و یکم بعدتر هم نهار خوردیم و مامان سالش رو با ادامه ی غر زدن هاش به جون بابا و با میانجیگری مهرداد شروع کرد

1400

سلام به همه ی دوستان خوبم

میدونم خیلی دیره اما دلم نمیاد که سال نو رو تبریک نگم. با تاخیر اما از صمیم دل، سال نو رو به همه شما دوستان عزیزم تبریک میگم. الهی که تنتون سلامت و دلتون خوش باشه و به همه آرزوهای ریز و درشت زندگیتون دست پیدا کنید .

نمیدونم چی میشه که یهو یک عالمه کار پشت سر هم پیش میاد و البته اخلاق گیر من واسه یافتن مناسب ترین زمان برای نوشتن مزید بر علت های موجود میشه و یهو من خاموش میشم!!! دیگه منم این جوری دیوونه م.

ممنون از همه عزیزانی که با اینکه به روز رسانی انجام نمیشد اما مداوم سر میزدن و من واقعا وقتی میدیدم شرمنده میشدم. البته خودم هم سعی کردم به صفحات دوستان سر بزنم و از وضعیتشون و نوشته هاشون بی خبر نمونم. گرچه بیشتر خاموش بودم و کمتر کامنتی گذاشتم.

همین جا بگم که دوستان! من خیلی از اوقاتی که با موبایل وبلاگها رو  چک میکنم علیرغم میل باطنیم نمیتونم کامنت بگذارم. هر بار خواستم با موبایل کامنت بگذارم واقعا اوضاع سخت شده و موبایلم کند میشه و حتی گاهی هنگ میکنه. اینه که میخونم فقط و البته که سعی میکنم در اولین فرصت با لپ تاپ بیام و کامنت بذارم. اصلا از شما چه پنهون من تعداد نظرات رسیده رو که میبینم دلم قیلی ویلی میره!!!لذا آنچه بر خود میپسندم بر شما هم میپسندم دیگه!