عید سعید فطر مبارک

عیدتون مبارک دوستان خوبم

عباداتتون مقبول درگاه حق


پ.ن: ما که هنوز موندیم فردا عید هست یا نه!

آدوبی کانکت

چند روز پیش استاد راهنمای پایان نامه م پیام داده که:" روز چهارشنبه جلسه دفاع از پروپوزال آقای فلانی هستش. حتما شرکت کنید. واسه  شرکت در جلسه نیاز به نرم افزار آدوبی کانکت هست. اگر در نصبش مشکل دارید، از همون آقای فلانی کمک بگیرید"

گفته میشه پس از این پیام تن و بدن تمام اساتید نمونه ی مرحوم در گور رقص بندری نمود و مخ اساتید نمونه ی حی و حاضر، سوت کشید!


و اون لحظه این عکس اومد جلوی چشمم: جوری که استادم منو میبینه:

کاهش وزن چشمگیر نوید محمدزاده + عکس | پایگاه خبری افکارنیوز

جوری که خودم خودمو میبینم:

نگاهی به کارنامه هنری نوید محمدزاده به مناسبت زادروز این بازیگر - روزیاتو


پ.ن.الان نشستم تو آدوبی کانکت و منتظرم جلسه دفاع مذکور برگزار بشه. علی برکت الله

سوپ فوری

یک مقدار عدس ریختم توی زودپز، هویج و سیب زمینی هم نگینی کردم روش. بعد گفتم حالا یکم پیاز هم خوبه بریزی که عطر بده بهش. نمک و فلفل و زردچوبه هم اضافه کردم. اون آب مرغی که گفتم از قبل فریز کرده بودم هم ریختم روش! زیرش رو روشن کردم که اون آبه یک مقدای باز بشه و به هم بزنمش. بعد فکر کردم که مرغ هم لازمه . سریع یک مقدار بال و گردن هم آوردم از فریزر بیرون و البته که زمان نداشتم واسه باز شدنش. از مایکروویو هم نخواستم استفاده کنم اونا هم ریختم قاطی سایر مواد و باز یک پیاز دیگه ریز خرد کردم و نمک و فلفل و دارچین و کمی زنجبیل هم اضافه کردم. یکم که اون آب مرغه باز شد مواد رو به هم زدم و جوپرکی که خیس کرده بودم چند دقیقه ای هم ریختم روش. آب اضافه کرم و در زودپز رو بستم و یک ساعت و نیمی گذاشتم بپزه. چهل و پنج دقیقه  مونده به افطار در زود پز رو باز کردم  و نگم که چه رنگ و لعابی بهم زده بود!  بال و گردنا رو آوردم بیرون، گوشتاش رو جدا کردم (البته فقط بالها. گردنا رو گذاشتم بعدا مهرداد گوشتاش رو جدا کنه و میل کنه!). گوشتا رو تکه و ریش کردم و ریختم توی مواد قبلی. جعفری و گشنیز خشک هم ریختم و چند دقیقه ای که گذشت  یک کوچولو ورمیشل هم اضافه کردم و به هم زدم. هر از چندی بهش سر میزدم و  بهم میزدم که ته نگیره. افطار که شد چشیدم دیدم فقط به جز آب لیمو که همیشه آخر کار یکم میریزم هیچ چیز کم و زیاد نداره! یعنی نمک و فلفل و سایر طعم ها کاملا به اندازه و دقیق

اینجوری من یکی از خوش مزه ترین سوپهای عمرم رو پختم!!!

حالا اگر یادم نرفته بود امروز قراره سوپ بپزم و کلیییی وقت داشتم و از اون بدتر اگر قرار بود واسه مهمون یا یکی دیگه سوپ بپزم، هزار جور رنگ و طرح و روش به کار میبردم، ساعتها زمان صرف میکردم، بهترین قسمت مرغ رو استفاده میکردم، تازه ترین سبزی محل رو میریختم توی سوپه، آخرش هم یک گیری یک جاش پیدا میشد.آخه چرا

این پست خیلی طولانی هست و در مورد ابرو برداشتن منه.

این پست ادامه ی قضیه ی سیبیلهای منه اگر اونو نخوندین اینجاست:غزل سیبییییل

دانشگاهمون جزو دانشگاههای خوب کشور بود. واسه همین کلیییی دانشجو از شهرهای بزرگ اونجا درس میخوندند. اینو از این جهت میگم که قضیه اصلاح ابرو و اینجور چیزا مسلما در شهرهای بزرگ حل شده تر از شهرهای کوچیک تر بود. حالا از بین دانشکده های اون دانشگاه، در دانشکده ای درس میخوندم که به دلایلی اکثر دانشجوها یکدست بودند از لحاظ ظاهری و همه خیلی خوش تیپ و بابا دیگه حداقل ابروشون رو برداشته بودند باز بین ورودی های مختلف همین دانشکده از شانس من ، یک ورودی بودم که به شدت دختراش معروف بودن که خوشگل و خوش تیپ و شیطون و البته پولدارن. طوری که شما تصور کنید یک مشت دختر و حتی پسر 18 -19 ساله همه با ماشین شخصی (نه مال مامان باباشون. ماشین خودشون) مدل بالا میومدن دانشگاه و برمیگشتن.

 بین 17-18 تا دختری که توی کلاسمون بودند فقط من و دوستم (که همشهریم هم بود) و چند تا از دخترای دیگه ابروشون رو برنداشته بودند. حالا بیاید سراغ وضعیت ابروی ما چند نفر. دو نفرشون به حدی ابروشون خدادادی نازک و باریک بود که زمانی که چندی بعد برداشتند هیچچچچچچ تفاوتی بین قبل و بعدش ایجاد نشد یکی دیگه از بچه ها هم اوایل برنداشته بود اما ابروی خیلی نامرتبی نداشت. طولی نکشید که اونم برداشت و فقط پیوند (پیوست؟) ابروش رو برنداشته بود که اونم چندی بعد محو شد! ابروی من و این دوستم رو این طوری تصور کنید که این ابروهای موکتی هست این مدت مد شده بود و همه هر جور بود با مداد و انواع روشها سعی میکردند ابروی پهن تری واسه خودشون درست کنند، ابروی ما دو تا شبیه اینا بود. اما  ابروی من با همین وسعت به هم ریخته بود و انگار یکی رنگش کرده و پاکش کرده باشه. ولی ابروی دوستم نامرتبی نداشت و همونجوری یک توده ی پر رنگگگگگگگگگ حالا تو کدوم دوره هستیم؟ تو دوره ای که همه ابروها نخ و یا شیطونی !!!

ما توی دانشگاه دوره طولانی با هم بودیم و آخرای دوره مون رسیده بودیم به ابتدای عصر ابروهای پهن!!!

من اصلا انتظار نداشتم مامانم اجازه بده ابروهام رو بردارم ولی دوست داشتم دیگه بعد از چند سال حداقل اجازه بده که کمی مرتبش کنم. اما واقعا همچین چیزی واسه مامان من تعریف نشده بود! من هم از این آدما نبودم که فکر کنید میرم میگم یا اصرار میکنم. نتیجه از قبل کاملا برام مشخص بود و اگر میگفتم فقط مامان حساس تر میشد و اوضاع بدتر میشد. بخاطر یک سری ویژگیهای دیگه م معمولا هر جا میرم خودمو مطرح میکنم و تو دل بقیه جا میشمپس اینجوری نبود که بگم ظاهرم مشکل ساز بود اما خب دیگه شما خودتون تصور کنید که بودن بین اون همه آدم متفاوت از لحاظ ظاهری اون همه سال چه حسیه.

یادمه یکوقتی عکس روی گواهینامه ی یکی از همین بچه ها رو میدیدیم. قبل از برداشتن ابروش گرفته بود عکس رو . خودش هم خیلی دختر خوشگلی بود. از اینا که  سال بالایی ها و دانشجوهای تخصص توی صف بودن ازش خواستگاری کنند. خودش به عکسش میخندید و میگفت وااای مثل مادر شهید شدم اینجا. بعد یادمه میگفت اصلا با ابرو نمیشه آرایش چشم کرد! من اهل آرایش هم نبودم اما این حرفش قشنگ توی ذهنم مونده بود و اگر گاهی پیش میومد که بخوام یک خط چشمی بکشم کوبیده میشد توی صورتم. یکوقت فکر نکنید مامان من آرایش رو میپذیرفتا! نه. من یک مقداری لوازم ارایش اولیه و اندک دانشی در زمینه آرایش داشتم که همونا هم هر وقت میرفتم خونه توی خوابگاه میموند و یا چند قلمش به هزار ترفند جاسازی میشد و میاوردم خونه. از لحاظ فامیل بگم والا همه فامیل مامانم که زیر 18 سال نامزدی و عقد و تمام. یک نفر فقط ازدواج نکرده داشتیم یکسال از من بزرگتر بود که اونم ابروهاش برداشته بود و بگم که کلا مامان فقط تعداد تارهای موهای منو میدونست و بقیه خودشون همونقدر خوشگل بودنخانواده بابا هم که شهر ما نبودن و همه ریلکس.

من به جز چند باری که در بچگی با مامانم رفته بودم ارایشگاه و دیده بودم که اون خانم آرایشگر با موچین یک کارایی روی ابرو انجام میده هیییچچچچ اطلاعاتی از نحوه برداشتن ابرو نداشتم. یک موچین که نوکش کج بود هم از تو وسایل مامانم کش رفته بودم و پیش خودم میگفتم فکر میکنه گم شده دیگه. اونم واسه چیز دیگه ای برداشته بودم. واسه وقتایی که شرایط برداشتن سیبیل نبود!!!(چه دردناک داقعا)

خلاصه چند سالی گذشت. یکبار توی این سالها موهای صورتمو برداشتم که کللللل صورتم پر از جوشای ریز شد. مدتها خونه نرفتم و وقتی هم رفتم قبل از اینکه اصلا کسی چیزی بپرسه گفتم که به فلان چیز حساسیت داشتم و اینجوری شده. فکر کنم از قبل هم یک آمادگی داده بودم .اونام باور کردن. (متاسفم که مجبور بودم دروغ بگم)

ابروهای من مدلشون جوریه که با برداشتن چار تا نخ مرتب نمیشه و قشنگ باید فرم بهش بدی تا درست بشه. گاهی یکی دو تا نخ از اینور اونورش کم میکردم اما فایده نداشت. تغییری نمیکرد. در واقع تلاش بیهوده ای بود. اون یکی دوستم با اینکه رابطه خوبی با مامانش داشت و خواهر بزرگش هم توی دانشگاهمون بود و عقد کرده بود ولی نمیدونم چرا ابروش رو درست درمون برنمیداشت. از همون ابتدا شروع کرد به کم کردنش و اون آخرا با اینکه به نظر میرسید برنداشته ولی قشنگگگگ نصف شده بود (فکر کنید چی بود!)

 بعد از سالها یکوقتی که یکجورایی به دلیل دیگه ای خیلی بی روحیه بودم، دلم خواست که واقعا یک تغییری در ظاهرم بدم . نه اینکه موضوع ناراحتیم حل بشه . نه. فقط میخواستم ظاهرم بهتر به نظر برسه. با یکی از دوستام رفتیم یک ارایشگاهی که یک خانم جا افتاده اونجا بود و واضح براش توضیح دادم که مامانم منو میکشه. فقط یکم برام مرتبش کنید. شهریور بود و رفته بودیم دانشگاه امتحانی بدیم و بعدش هم دانشگاه شروع میشد. از نظر خودم تا چند ماهی قرار نبود برم خونه. ابروم رو مرتب کرد و خدا میدونه اصلا چیز خاصی نبود و فقط برای اون موقع من مناسب بود. اینقدررر معمولی بود که هیچکس دیگه متوجه نمیشد اگر نمیگفتم. فقط یک ذره دور و برش تمیز شده بود. چند روز بیشتر نگذشته بود که متاسفانه عموم فوت کردن. خیلی ناگهانی. اصلا انتظار همچین چیزی رو هیچکدوم نداشتیم. خیلیییی هم برای همه مون عزیز بودن. من حتی هنوزم با این قضیه کنار نیومدم کامل. خب دیگه میتونید تصور کنید که من و مامانم با هم رو به رو شدیم. مامانم واقعا ناراحت بودن و عموم مثل برادر براشون عزیز بود. تو برخورد و گریه و زاری اولیه اتفاقی نیفتاد اما بعدش بلافاصله مامانم متوجه شدن و دقیقا یادمه یکدونه زد توی صورت خودش و گفت غزل! به ابروهات دست زدی؟ لازمه بگم که یک ذره با مداد نامحسوس اون زیرش هم رنگ آمیزی کرده بودم که سفید و روشن نباشه. واقعا اینارو مینویسم واسه خودم متاسف میشم . بعد از چند روز من برگشتم دانشگاهم و مامانم چندین ماه تلفنهای منو جواب نمیداد و فقط با  بابام حرف میزدم هر وقت زنگ میزدم خونه(دیگه نگفته میتونید حدس بزنید که آخرش مجبور شدم با خنده شوخی عذرخواهی هم بکنم)(البته بگم اینو که بعدها یکی از دوستامون که خیلی باهامون صمیمی هست  و من این قضیه ابرو و مامانم رو براش گفتم بهم گفت که عمه هات به مامانت چیزایی گفتن . مثل اینکه غزل هم از دستتون در رفته و ...من عمه هام رو خیلی دوست داشتم و دارم و البته که مامان من مودب ترین و بی زبون ترین عروسشون هست و به نظرم همین که ما از هم دوریم خیلی بهتر بوده برامون. واقعا هنوز نمیتونم بپذیرم و بفهمم که با اون حجم از غم ناگهانی که سخت ترین و سنگین ترین بارش روی دوش عمه هام بود چطور تونستن به ابروهای من دقت کنند و به مامانم هم بگن! اونم در حالی که بقیه همه نخ بودن . بی خیال . این تیکه ش خیلی مفصله)

یادمه یکوقتی یکی از بچه ها میگفت که ما مگه چقدر زندگی میکنیم که تا سالها برای کوچکترین چیزی مثل ابرومون بخوایم از بقیه اجازه بگیریم؟! و کلی حرفهای این مدلی. وقتی اون اینا رو میگفت من واقعا دلم واسه خودم میسوخت. چون حس میکردم اگر میتونستم فقط یک ذره یک ذره فقط مرتب تر باشم حس بهتری پیدا می کنم و منتقل می کنم . اما مسلما هیچوقت شجاعت همچین حرکتی نداشتم. باز چند وقت بعدش یادمه یکی از دوستای خانوادگیمون که مارو کامل میشناسه و چند سالی ازم بزرگتر بود یک حرفی زد اون بیشتر به دلم نشست. گفت میدونی افرادی مثل مامانت یک فکری عقیده ای الگویی توی ذهنشون شکل گرفته و مونده. قادر نیستن تغییرش بدن. فکر میکنن همون درسته و بس. نمیشه این افراد رو عوض کرد. کنار نمیان. این موردی که دوستمون گفت با روحیه و شرایط من سازگارتر بود . من نمیتونستم برم دعوا کنم و مبارزه کنم و خودمو کوچیک کنم بخاطر ابرو!!! اصلا غزل این شکلی نبود. فکر کردم بیخیال بشم و به همون گاهی یک ذره تمیز کردنای موچین کج دزدیم ادامه دادم.

میدونید توی همون سال با مهرداد آشنا شدم و البته مسیرمون ازدواجی نبود. یکوقتی که رفت به اون سمت یادمه که گفت مامانم از اینها که ابرو برمیدارن و ...خوشش نمیاد. البته که میدونست که ذهنیت غلطی هست و این موضوع نماد و مفهوم هیچ چیز خاصی نیست واقعا ولی خب دیگه آدما کامل نیستند و درست و غلط عقایدی دارند. بماند که اولین باری که مامان مهرداد منو از دور دیده بود گفته بود که البته ابروش رو برداشته بود و رژ هم زده بود و من هیچوقت اون ابروهای به هم ریخته و لبای خشکی که ماه رمضون بود ، روزه هم نبودم اما روم نمیشد توی خیابون آب بخورم و رژ لب زده تلقی شده بود رو یادم نمیره.

ما با همون ابروها (که دیگه حتی با موچین کج دزدی تمیز هم نشده بودن) رفتیم آزمایش خون، با همونا رفتیم اولین بار مامان بزرگ مهرداد رو دیدیم، با همونا عقد موقت (صیغه) کردیم، با همونا رفتیم لباس عروس نگاه کردیم...ماجرای اینا رو جدا باید بگم اصلا نمیشه.

رفتم دانشگاه . البته دیگه بچه ها زیاد نبودن و همه در حال دفاع از پایان نامه شون بودن. حلقه هم که نداشتم . همه چیز هم بی سر و صدا اتفاق افتاده بود و در عرض چند روز. دوستام باور نمیکردن عقد کردم. خب تغییری در من نمیدیدند

مهرداد که تهران بود و پیش من نبود . کسی  هم از عقد موقتمون خبر نداشت. مراسممون هم به علت فوت کسی عقب افتاده بود، یکی از این دو تا مامان پیش قدم نمیشد بگه بیا بریم ابروهات رو بردار

چند وقت پیش با خنده و شوخی  مسخره بازی توی گروه همکلاسیای دخترمون داشتیم بحث ابرو میکردیم و من به عنوان نماد ابرو از خاطراتم میگفتم و کلیییی بچه ها میخندیدن. دوستم ی حرف با حالی زد. وقتی گفتم منو مهرداد عقد کرده بودیم ولی تا چند ماه بازم ابروم برنداشته بودم، مامانم میگفت باشه سر عقد که مراسم میگیرید، دوستم گفت: "میگفتی بابا دیگه کی باید بیاد که بردارم؟!" من اول کامل منظور دوستم رو نفهمیدم. بعد گفت مگه  قضیه ش رو نمیدونی ؟ گفتم نه!

دوستم تعریف کرد که ظاهرا یک وقت "ر.ه.ب.ر" میرن خونه ی خانواده یکی از شهدا واسه سر زدن و دلجویی و اینا. بعد عکسی از این دیدار منتشر شده بود که این خانواده کاور روی مبلاشون رو برنداشته بودن! بعد تیتر زده بودن که " دیگه کی باید بیاد که برداری اونارو!!!"

 واقعا از اون روز میگم دیگه چی باید میشد که من این ابروها رو بردارم خدایی!

ی چیزی بگم؟ من از سال 91 تا الان گاهی واسه عید و چند تا عروسی مهم فقط موهای صورتم رو برداشتم. خیلی هم تغییر میکنما اما خب تک و توکی صورتم جوش میزنه و من صورت صاف واسم مهمتره. اصلا گیر دو نخ مو نیستم. ابروهام هم همیشه در حد مرتب شده هست و این سالها هم الحمدلله مد بوده و حتی من آرایشگاه هم نمیرم چند ساله و خودم مدلی که میخوام فرم میدم و مرتب میکنم. با اینکه این روزها کمتر کسی ابرو داره ولی بازم تا همین قبل از کرونا که اینور اونور بیشتر میرفتیم پیش اومده بود که بخاطر ابروهام و صورت ساده م فکر کردن مجردم و دنبال تلفنم بودند. اینو گفتم که بگم قرار نبود اگر دو نخ ابرو بردارم اتفاق خفنی بیفته. من الان با آزادی کامل سالهاست ساده و معمولی هستم. نمیدونم مامانم چی فکر میکرد.

هیچوقت یادم نمیره یکبار داشتیم با هم جایی میرفتیم مامانم یهو برگشت خیره شد به صورتم. همون موقع فهمیدم ولی چیزی نگفتم. یهو مامان گفتن: غزل تو موهای صورتت دست میزنی ؟ گفنم نه! گفتن آخه قبلا  پیشونیت سیاهتر بود. سفید شده!!! هیچی نگفتم ولی یادمه چشمام پر از اشک شد. واقعا هیچ کاری نکرده بودم. شاید یک زمانی قبلا مثلا توی بلوغ بودم زشت تر بودم . بعدا زمان دانشگاه بهتر شده بودم موهام ریخته بود. ولی واقعا پیشونیم همین الانم به جز یک سری موهای ریز کمرنگ  مو نداره. همیشه پیش خودم میگفتم چرا مامان دوست داره من زشت باشم!(مسلما اینجور نبود مامان اما مدل برخوردش به من اینجوری القا میکرد).

و یک چیز دیگه. یک موردی هستش که الان بارها و بارها بهش فکرکردم و هر وقت بهش فکر میکنم قلبم یک فشاری روش میاد و دست و پام سرد میشه. من شک ندارم اگر من هنوز مجرد بودم، هنوز هم اجازه نداشتم ابروم رو بردارم. شاید فکر کنید اشتباه فکر میکنم اما من مطمئنم. این خیلی حس بدیه. میدونم فکر کردن بهش خودآزاریه ولی واقعا شاید مثل خیلی از دخترای دیگه به هر علتی من الان ازدواج نکرده بودم و تصور کنید با این ابروها میرفتم سر کار یا ... راستش داریم دور و برمون آدمهایی با طرز فکرمامانم و دخترهایی با اخلاق مثل من که هنوز که هنوزه  توی سن 35 -36 سال ابرو و لازمه بگم که حتی سیبیل دارند!

من یکبار یک حرفی به مامانم زدم که ناراحت شدند و خب شرایطی پیش اومد که گفتم وگرنه من بدجنس نیستم. گفتم مامان شما به من یاد دادی که اگر دختر داشتم چطوری باید باهاش برخورد کنم!


پ.ن1: یک جایی گفتم دوستم گفته ابروهام  مثل مادر شهید بوده. گفتم بگم که جسارت نباشه به شهدا و خانواده هاشون. اون صرفا اصطلاحی بود که دوستم به کار برد و نظر من نیست و میدونم که بسیار افرادی از این قشر هستند که خیلی هم به روز و روشن فکر هستند و حداقل گیر دو نخ ابرو نیستند. بی احترامی نشده باشه بهشون .

پ.ن2: اینکه من از مامانم گله میکنم و حتما در آینده هم باز از مامان میگم معنیش این نیست که مامان رو دوست ندارم یا مامان هیچ کاری واسه ما نکردن. مسلما متوجه هستید که این یک برشی از زندگی ماست . گرچه که مامان عقایدشون متاسفانه این شکلی بود و توی خیلییی از جنبه های زندگی اثر میگذاشت.

فندقک همیشه منو غافلگیر میکنه

چند روز پیش یکی دو باری فندق گفت که جای خصوصیم درد میکنه! یک چک کوچولو انجام دادم و دیدم در ظاهر مشکلی نیستش. زیاد جدی نگرفتم. تا اینکه یک روز چند بار گفت که درد میکنه و البته در حد لحظه ای بود انگار دردش. تصمیم گرفتیم که ببریمش دکتر!

دکتر رفتن واسه خانواده ی کوچک ما یک چالش بزرگه. اونهایی که زیاد به پزشک مراجعه میکنند راه و چاه همه چیز دستشونه ولی ما نه. البته که تلاش میکنیم با همفکری وانمود کنیم موردی نیست و پیش بریم.

پزشک عمومیمون که از قضا فامیل نزدیک هم هستن رو بی خیال شدیم از چند جهت. فکر کردیم که شاید در نهایت مجبور بشیم به یک متخصص مراجعه کنیم و نگران همکاری فندق برای معاینه محل مورد نظر بودیم و گفتیم کوپن نسوزونیم الکی! هم اینکه پزشکمون زیادی آشناست و فکر کردیم که بخاطر معاینه حس بدی نسبت بهش توی ذهن فندق نمونه .

حالا مونده بودیم سر انتخاب بین پزشک متخصص کودکان و پزشک متخصص کلیه و مجاری. من پیشنهاد دادم که بریم پزشک کودکان . چون بچه های زیادی رو در این سن میبینن و ذهنشون روی مشکلات مربوط به  بچه ها  متمرکزه. مرحله بعد این بود که به کی مراجعه کنیم؟ اینم زیاد سخت نبود. پزشک متخصص کودکانی توی این شهر هستش که هم کارش خوبه هم اینکه باز فامیل و آشنای یکم دورتره. البته من شدییییید تاکید داشتم که قضیه اونقدری حاد نیستش که بخوایم از راه میانبر بریم و بهتره که به روال معمول بریم و نوبت بگیریم. غیر از این چون هیچ اطلاعی از ساعت کار این پزشک و نحوه نوبت دهیش در دسترس نبود اینترنتی از یک متخصص کلیه هم نوبت گرفتیم توی بیمارستان و البته که واقعا نمیخواستم توی این اوضاع تا جایی که لازم نشده طرف بیمارستان پیدامون بشه.

(میدونم به نظر سخت نمیاد تا اینجا ولی من صورتم آروم و قلبم پر از آشوبه سر انتخاب و بررسی اوضاع)

 پریروز صبح مهرداد رفته کلینیکی که مطب پزشک کودکان اونجاست. متوجه شده که شماره ای هستش که از صبح تا ظهر میشه به اون زنگ زد و نوبت گرفت و البته که کل نوبتها همون چند دقیقه اول پر شده بودند. مهرداد گفته بود من میام که اگر آخر وقت شد یا کنسلی بود دکتر رو ببینیم. خلاصه که هیچ کنسلی نداشتن و آخر وقت مهرداد به منشی گفته بود که بگید به دکتر که من فلانی هستم و اگر امکان داره مریضم رو بیارم که البته منشی گفته بود دکتر امروز باید جایی برن و تاکید کردن اصلا مریض جدید نپذیرید.(مهرداد به اندازه من سخت گیر نیست و میگه خب دکتر هم حق داره گاهی مریض از دوست و آشنای خودش ببینهو من معتقدم بالاخره یک عالمه آدم از فامیل و دوست رو پزشکا میشناسن. نمیشه مدام به فکر اونها باشند و البته بهتره که بگذاریم در شرایطی که خیلیییی قضیه حاد هست از آشناییمون استفاده کنیم.)

خلاصه که مهرداد برگشت خونه و بعدش هم کلاس داشت رفت سر کلاسش که دیدم مامان مهرداد زنگ میزنن به گوشیم. از اونجایی که مامان و بابای مهرداد اخلاقشون اینجوریه که سر هر چیز کوچیکی خیلییی نگران میشن و به تکاپو میفتن چیزی بهشون نگفته بودیم. مامان گفتند که الان پسر عموی مهرداد زنگ زده و گفته که دکتر فلانی باهاش تماس گرفتند و کلییی عذرخواهی کردند که بچه شما مریض بوده؟ منشی بعدا به من گفتند و من متوجه نشدم و ....جایی میخواستم برم و به منشی تاکید کرده بودم که مریض جدید نپذیرند دیگه به من نگفته و منم نمیدونستم کدوم یکی از شماها هستید!

پسر عموی مهرداد هم گفته که  من نبودم ولی چون گفته خونه ش نزدیک کلینیکه حتما بچه مهرداد بوده. خلاصه زنگ زده بود که اگر قضیه خیلی حاده با دکتر تماس بگیرید و اگر نه هم که فردا فلان ساعت دکتر هستن و بیایید مطب. در ضمن دکتر وقتی فهمیده که بچه مهرداد هستش که دوبل شرمنده شده و کلییی عذرخواهی کرده (رابطه دکتر با بابای مهرداد خیلی خوبه).

دیگه واسه مامان مهرداد توضیح دادم که قضیه چی بوده و فندق چی گفته و چه اتفاقاتی رخ داده. دیروز فندق هیچی از درد نگفت اما گفتیم به هر حال میریم و نمیشه نادیده گرفت و اینکه این بچه از بعد ازکرونا هیچ چکاپی هم دریافت نکرده بالاخره یک تیر دو نشون میشه. کلیییی با فندق تمرین کردم که دکتر خوش اخلاقه و چون مامان و بابا هستند اگر دکتر اجازه بگیره که جای خصوصی رو چک کنه میشه بهش اجازه بدی و فقط یک کوچولو بررسیش میکنه.

دیروز رفتیم و شیفته تصاویر روی دیوارای مطب شده بود وقتی هم رفتیم داخل آروم نشست. دکتر دندوناش رو نگاه کرد و گوشش رو چک کرد و ما هم توضیح دادیم که قضیه چیه... به فندق گفت: عزیزم مسواک هم میزنی؟ گفت بله . البته که ما هم میپریدیم وسط حرفشون که آره و میکروبا رو بیرون میکنه هر روز و .. بعد دکتر پرسید فندق جان مسواکت چه رنگیه؟ و فندق با یک لهجه ی فوق نیتیو (native) جواب داد: yellow در حدی که دکتر نفهمید

بعد که تکرار کرد و با کمک ما بالاخره دکتر قضیه دستش اومد. منتظر انگلیسی نبود بنده خدا!همینجور که در حال برشمردن وجنات فندق بود و بودیم، یهو فندق یکی از شاهکارهاش یادش اومد و به عنوان اولین جمله ی واضح و بلند و صمیمی که میخواست بگه گفت : دستشویی هم میرم!!!

بچه م خیلی کار مهمیه از نظر خودش!

خلاصه که خیلی متشخص به دکتر اجازه معاینه داد و قد و وزنش هم اندازه گیری شد و دکتر هم گفت احتمالا یک عفونت کوچولو بوده که رد شده ولی آزمایش مینویسم که مطمئن باشیم. گفتیم چکاپ هم میخواستیم بیاریمش خدمتتون اما کرونا شده و دیگه واسه هیچی هیچ جا نبردیمش . گفت آزمایش خون هم مینویسم و نتایجش  رو واسم بفرستید. خیلی شیک و خوشحال بچه مون خداحافظی کرد و تمام.

امروز هم من سر کلاسم بودم که دیدم بابا و پسری خوشحال از آزمایشگاه برگشتن.  نگو رفته بودند نمونه جیش رو تحویل بدن، خون هم داده بودند و برگشته بودند و فندق ریلکس مشغول بازی با باباش بوده و طرف خون گرفته. یک برچسب عروسکی خوشگل هم واسش زده بودند. کتاب قصه و بادکنک و چند تا هدیه ریز دیگه هم بهش داده بودند. اصلا هیچ ذهنیت و خاطره و تعریفی از آمپول یا سوزن نداشت و ما هم هیچی نگفتیم.اینم این چند روز ما.


پ.ن: خداروشکر که بعضی چیزا از اون چیزی که فکر میکنیم راحت تر میگذره